عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

آخرین روز نمایشگاه

07:27:31 AM چهارشنبه 18 mehr 1386

HTML clipboard

از صبح این صفحه رو باز کردم بنویسم هی یه چیزی پیش اومد نشد بنویسم الان که دیگه همه خوابن مینویسم

توی این یک ماه (ماه رمضان) من هر روز با بابا دعوا کردم، من دعوا  نمی کردم بابا دعوام میکرد!سحر که بلند میشدم کلی غر میزد، مجبور بودم زورکی هم شده یه چیزی بخورم وگرنه نمیزاشت روزه بگیرم، به قول رویا برای خودشون فتوای جدید میدنمیدونید چی میگن" چون تو دختر منی، تحت تکلف منی، من راضی نباشم روزت صحیح نیست"وای اگه میفهمید میخوام برم نمایشگاه کلی جنگ و دعوا میکردیم سر اینکه یه چیزی با خودت ببر بخور، منم می گفتم همه چیز هست اونجا یه چیزی میخورممیگفتن: بعد از ظهر نیام ببینم روزه بودیا!!!!!!!!بعد وقتی بعد از ظهر یا غروب میومد خونه به محض اینکه قیافمو میدید دوباره شروع میکردنبه خاطر همین وقتی میرسم خونه میرم تو اتاق و تا لحظه ی افطار خودمو مشغول میکنم

تو این مدتی که نمایشگاه بودم تنها آشنا هایی که دیدم خاله و شوهر خاله کوچیکه بودن و داداشیم. داداشیم که روز آخر با بچه های مدرسه شون اومد، چند تا بچه رو با خودش آورده میگه براشون توضیح بدهآخه من به بچه های دوم راهنمایی چی بگم؟!!!

این ندا هر روز که میرفتم کلی خواهش و التماس که یه شب بمون با هم بریم کباب ترکی بخوریم، منم به حرفش گوش دادم  و قرار شد روز آخر تا آخرین ساعت نمایشگاه بمونم

نزدیک افطار مسئولان بخشمون یه سفره پهن کرده بودن تو یکی از راهرو ها که مثلا همه دور هم باشناونم چی باید رو زمین می نشستیماونم چه زمینی موکتی که معلوم نبود چند ساله چند هزار نفر با کفش روش راه رفتن!!!!!!هیچ کدوم قبول نکردیم رو زمین بشینیم و رفتیم بیرون و تو محوطه حیاط نمایشگاه و کباب ترکی بخوریمهمین که وارد حیاط شدیم از دو کیلومتری صف کباب ترکی دیده میشد، نه تنها کباب ترکی همه ی چادر هایی که مواد غذایی میدادن همین طوری بودبا دلی شکسته بر گشتیم تو غرفه (البته رویا جان با جناب عکاس باشی تشریف بردن آش خوری) وقتی رسیدیم تو غرفه صالح اینقده مسخره مون کرد، هی داغ دلمونو تازه میکرد، دست به سینه نشسته بود و به هرکدوممون یه تیکه میپروند(خوش مزه بود؟  چسبید؟ لااقل دور دهنتونو پاک میکردین که چربه!) با اینکه کلی مسخرمون کرد ولی دستش درد نکنه رفته بود غذاهامونو گرفته بود آورده بود تو غرفهمن و ندا یه ظرف غذا بر داشتیم و داشتیم شروع میکردیم به خوردن(هنوز سومین قاشق رو نخورده بودیم) که جناب روابط عمومی از پشت میکروفن صدامون کرد که تشریف بیارید تو مراسم اختتامیهما هم مجبور شدیم تشریفمونو ببریم تو مراسم اختتامیه، اونم چه مراسم مسخره ای وسط مراسم سر و کله جناب عکاس باشی پیدا شد و دوباره سوژه عکس هاشون شدیم ،( این همه عکس گرفته فقط باید عکس منو بزاره تو خبر گزاریشون؟!!!)(خودتی) ولی از شوخی گذشته وقتی عکس های عکاس نمایشگاه رو دیدیم یه این حقیقت پی بردیم که عکس هایی که جناب عکاس باشی میگیرن یه چیز دیگه اس(بی جنبه، نگاه کن چطوری قند تو دلش آب میشه!) جناب عکاس باشی به خاطر عکس هایی که نمایشگاه قبلی گرفته بود وجدانش درد گرفته بود میخواست معذرت خواهی کنه ولی روش نشد، یا احتمالا پیش خودش گفته " اگه یادش بندازم دوباره قاطی میکنه ، چیزی نگم بهتره"

یه آقا جواتی بود تو نمایشگاه که دلش مونده بود پیش ندابچه مردم کشت ما رو از بس هی بیخود به بهانه های الکی اومد تو غرفه ، یا اینکه هر طرفی که میچرخید اول غرفه ما رو نگاه میکرد ، کم مونده بود زنگ بزنیم مجی بیاد این دوستشو جمع کنهآخر وقت هم رفته پیش ندا و ازش حلالیت طلبیده که این مدت چشمشو در آورده

تو قسمت ما دو تا عکاس بود یکی که بهش میگفتیم دم کنی(به خاطر موهای فرفری که داشت) یکی هم سعید بود(اشتباه نشه یه سعید دیگه) این دم کنی خیلی بد جنس بود، میرفت از طبقه بالا بدون هماهنگی و کاملا مخفیانه از ما عکس میگرفت، سعید هم که دیگه نگو ، از خانم ب ما خوشش اومد و کارشون به خواستگاری هم کشیده شد

آخر شب هم خانواده اومدن دنبالم و جاتون خالی رفتیم کباب ترکی خوردیم، به جون ندا همش تو فکر تو بودم اصلا بهم مزه نداداینقد تلخ بود که نگو، تازه همش پیاز بود

شب خوبی بود، اینقد با بودن من به بچه ها خوش گذشت که همش میگفتن کاش تمام این شب ها رو اینجا با ما بودیاز بس که بچه خوبی بودم

 

sms نوشت: چروک لبتیم، بخند فنا شیم!

جک نوشت: ترکه لب دریا همش داد میزد آفرین، ما شالا .... ،ازش میپرسن چه کار میکنی؟ میگه :پسرم یک ساعته رفته زیر آب هنوز بر نگشته ...عجب نفسی داره ها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد