عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

اندر احوالات نمایشگاه

HTML clipboard

12:40:25 PM سه‌شنبه 1 khordad 1386

جاتون خالی ، یه هفته نمایشگاه بودیم و به قول  مهدیه چَنی خوش گذشتI So Rock

روزهایی بسیار به یاد ماندنی رو داشتیم ، خاطراتی که میدونم هیچ وقت فراموش نمیکنم

برای اینکه اسم شخصی رو نبرم اول فامیلیشونو میزارم که بعد از سرچ تو موتورهای جستجو پیدام نکنن

فکر کنم روز اول و آخر از بهترین روزهای نمایشگاه بود.روز اول هیجان خاصی که داشتم و همه چی برام تازگی داشت.چیزی که روز اول فکرمو به خودش مشغول کرده بود یه آقایی بود که تیپ سفید زده بود و هی میرفت هی میومد و هی نگاه میکرد طوری بود که توقع داشت بشناسمشو عجیب اونجایی بود که منم احساس میکردم واقعا میشناسمشبعد از چند ساعت رئیس گفت :شناختی کی بود؟ منم گفتم نه . گفت آقای شیرازی بود دیگه.منم مثل گیجا تازه یادم اومد عکسشو دیده بودم. خلاصه وقتی باهاش صحبت کردم آدم فوقالعاده بانمک و متشخصی و بی ریایی به نظر میرسید . بر خلاف مدیران دیگه ای که بودن خیلی صمیمی بود و به خاطر همین هم بعد از سه روز جل و پلاسشو جمع کردو رفت.  همون روز منو خانم ش نشسته بودیم تو غرفه و رئیس نمیدونم کجا رفته بود یه دفعه یه آقایی اومد طرفم و با اشاره به یه پسره گفت : این پسرمه دقم میده تا یه کاری بکنه ، تازه زنم میخواد ، یکی رو دیده ولی ما هنوز نپسندیدم(منم گفتم بیچاره چه دل پری داره و به حرفاش گوش دادم) عوضش اون یکی پسرم اینقد پسر خوبیه اینقده کاریه ، میخوایم براش زن بگیریم اتفاقا میخوایم چادری هم باشه . در این لحظه من اینشکلی بودم. بعد دیدم صرف نمیکنه گفتم ببخشید و رومو کردم به خانم ش که دیدم داره به من میخنده خوب به من چه مربوط خودش اومد. بعد تا ساعت آخر هی رفت و اومد دید نه کسی محلش نمیزاره و پشیمون شد و رفت .تازه من فرداش تو یه همایش پسرشو دیدم فتوکپی باباش بود منم خودمو زدم به اون راه که انگار ندیدمش

روز بعد تو یه همایش جالب هلویی شرکت کردم که با خیلیا آشنا شدم مثل خانم همتی که استاد دانشگاه بود ، و آقای الف که مجری همایش بود.  روز سوم تو یه همایش وبلاگهایی رو معرفی میکردن که بعد از پرس و جو های متعدد از رئیس فهمیدم یکی از این وبلاگها مال آقای الف بود . اتفاقا همون روز رفتیم برای یه همایش دیگه که اولش هیچ کس نبود به غیر از من ،آقای الف اومد گفت خانم فلانی ما اگه شما رو نداشتیم همایشامون بی بازدید کننده میشدا ، منم برای اینکه کم نیارم گفتم : که شما خبراشو تو وبلاگتون بزارین؟ بیچاره مثل برق گرفته ها گفتن شما از کجا میدونین ؟ گفتم خبرها میرسه دیگه. هنوز کسی نیومده بود دیدم یه ورقه گرفته دستش اومد نشست   کنارم .گفت خوب خانم فلانی وبلاگتون ؟منم گفتم من وبلاگ ندارمگفت امکان نداره! گفتم خوب نمیگم  ! گفت نگو از وبلاگ رئیست پیدات میکنم منم هیچی نگفتم، گفتم بزار دلش خوش باشه. روز بعدش هی وقت و بی وقت تشریف میووردن تو غرفه یا از کنار غرفه رد میشدن و یه نگاهی مینداختن طفلکی . خلاصه روز بعد قرار شد من با مدیر یه وبلاگی مصاحبه کنم داشتم این کار رو انجام میدادم که بازم سرو کله اش پیدا شدو طرف هم مصاحبه رو پاس داد به آقای الف و گفت ایشون مسولشن با ایشون گفتگو کنیداونم از خدا خواسته اومدو یه نیم ساعتی صحبت فرمودیم و رئیس هم بدجنسی کردو چند تا عکس از ما گرفت به عنوان مدرک جرم البته طی زد و بند هایی که منو رئیس داشتیم رئیس قرار بود تلافی کنه یه مسئله ای رو و این هم نوعی تلافی بود این قسمت کوچکی از تلافیش بود . حین گفتو مان آقای الف کارت ویزیت شخصی شونو بهم دادن که منم بر حسب اتفاق گمش کردم بعد از گفتمانمون با آقای الف ،گفت پاشو بریم تو غرفه شما و من در مورد سایت شما بدونم منم آوردمش اینم بگم که ایشون همچنان کنجکاو برای دونستن وبلاگ من بودن و از هر فرصتی استفاده میکرد برای برطرف کردن این کنجکاوی. در همین هنگام که آقای الف تو غرفه ما بودن رئیس هم منو به نام وبلاگیم صدا کرد و به آقای الف گفت :بهار ه ها میشناسینش؟ وبلاگ خاطره....   تو اون لحظه من اینجوری رئیس اینجوریآقای الف اینجوری. بعد هم سریع وبلاگمو باز کردو نظرات شخصیشو گفت.ای رئیس بگم خدا چه کارت نکنه . این روز آخری هم آقای الف و کارهاش واقعا دیدنی بود . فقط میخواست بچه ها برای من حرف در بیارن. اولا که هی میرفت میومد در عرض نیم ساعت چهل بار  میگفت خسته نباشید ، این ساعت های آخر کارت ها و بروشور هامون تموم شده بود منم تند تند داشتم  آدرس ها رو روی کاغذمینوشت یه هو سرو کله اش پیدا شد. گفت چی کار میکنین خسته میشی یه دونه بنویس بده من ازش کپی بگیرم .اونموقع بچه ها  رو باید میدید که چطور میخندیدن .بعدش از همه مهمتر اینکه قرار نبود به ما هدیه بدن و آقای الف زحمت کشیدن و اسم ما رو تو لیست خودشون نوشتن تا ما هم مستفیذ بشیم. بچه ها میگن این هدیه رو از صدقه سری تو داریم

این هم از آقای الف  جای برادری پسره خوب و مهربونی بود

روز آخر که داشتم تند و تند روی کاغذ آدرس مینوشتم یه آقایی اومد و گفت من چند روز پیش اومدم ولی آدرس اشتباهی گفتم . منم سرم پایین بود گفتم کجا رو گفتین ؟ گفت ای... گفتم خوب تا حدودی همکاریم. بعد گفت این آدرس ها رو میشناسین ، سریع یه ورقه برداشتو دو تا آدرس نوشت به محض دیدن آدرس ها فقط جیغ نزدم

به قدری هیجان زده شده بودم که نمیدونستم چه کار کنم . یکی از همکاران و دوستان وبلاگیمون آقا سید محسن بود.وقتی به رئیس گفتم اون از من بدتر بودم . اصلا باورم نمیشد که ببینمش از نزدیک. فکر میکردم سنش بیشتر باشه یا حتی قدش کوتاهتر. ولی خیلی با شخصیت تر از اون چیزی بودن که فکرشو میکردم. الهی هر جا هست سلامت باشه که مرد نازنین و فهمیده ایه ، تا صبح هم بشینم از سید بگم باز هم کم گفتم.

روز آخر منو رئیس رفته بودیم با خدا نیایش کنیم که یه هو دیدم همه جا داره میلرزه،دعوا شده بود اونم آدم های فرهنگی !. اصلا نمیدونم چطور نمازمو تموم کردم .رفتم ببینم چه خبره رئیس سر نماز با دست به من اشاره میکنه میگه چی شده؟ من گفتم هیچی دارن دعوا میکنن . دوباره سر نماز به من با دست اشاره میکنه یعنی بیا تو (رئیس تقلبلله)

روز آخر (من اصلا قرار نبود روز آخر برم ولی خوب یه دفعه قسمت شد برم)منو رئیس رفتیم مراسم اختتامیه سالن خلیج فارس؛ بماند که هی مثل توپ بسکت مارو پاس میدادن اینور و اونور .از در اصلی میرفتیم میگفتن بستس و باید از در پشتی برین ، جالب اینجاس که در پشتی وجود نداشت در حین پاس دادن ما یه آقا هم دنبال ما میومد تا اونم راهی پیدا کنه بالاخره از در اصلی رفتیم ، دم در آسانسور وایساده بودیم که دیدم رو شونه ی چپ آقاهه یه حشره ی زشت  نشسته ! (اندازه ی این مورچه بزرگا بود) گفتم آقا رو شونتون یه جونوره ،بیچاره اینقدر ترسید به هول نگاه کرد ولی چیزی ندید .رئیس هم  دستی رو که دفترچه اش رو گرفته بود برد بالا گفت الان من میزنمش . بیچاره طرف خودشو کشید عقب گفت خانم نزنی صورتمونو خراب کنی!بیچاره طرف وقتی جونور مورد نظر رو دید خندش گرفته بود، بهم گفت :خانم همچین گفتی جونور گفتم الان یه عقربی، رتیلی چیزی دیدی. منو رئیس از خنده داشتیم میترکیدیم که آسانسور اومد خلاصه تا آخر اختتامیه هی یاد عکس العمل بنده ی خدا میافتادیمو میخندیدم .خیلی جالب بود باید از نزدیک میدیدنش.
این وسط یه عکاسه بود گیر سه پیچ داده بود به رئیس ما هر جا رئیس میرفت اونم بود و هی ازش عکس میگرفت روز آخر کشف کردیم که آرشیو کاملی از عکس های رئیسمونو داره. آخرشم دلش طاقت نیوورد شماره موبایلشو تقدیم رئیسمون کرد
.

اینا رو اجالتا داشته باشید تا اگه باز موردی بود براتون تعریف کنم

پ.ن: رئیس تو رو خدا دعوام نکن میدونم الان داری میگی به جای مصاحبه نوشتنته !!!! مینویسم فردا برات میفرستم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد