عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

تابستانه

یادش بخیر اون روزایی که با آقا مری دعوا میکردم

شده بود خوراک هر روزه دعوا کردن با اون، تقصیر خودش بود که حرف گوش نمیداد، وگرنه من که باهاش پدر کشتگی نداشتم . چقدر گریه کردم چقد گریه کرد! آخرشم شد همونکه من میخواستم . من که هنوز خانمش رو ندیدم .آخی یه ساعت قبل از اینکه بره خواستگاری زنگ زد به من که مثلا اتمام حجت کنه! خدایی اشکمو در آورد و آخر گفت اگه من ازدواج کنم و تو ازدواج کنی و این حرفا و دو روز بعدش فهمیدم که عقد هم کرده! میگم به هیچ دوست دارمی دل نبند به خاطر همینه که میگم.

حالا واسه چی گفتم اینارو، آخه دیروز کارت عروسیش به دستمون رسید! عروسی روز نیمه شعبانه! الهی که خوشبخت شه و الهی بتونه اون دختر رو خوشبخت کنه

از الان غصه ام گرفته چی بپوشم. عروسی مسعودمون یه هفته قبل از عروسی مریه ولی عروسی اون فرق میکنه!کلا میدونم معذبم مگه اینکه خودمو بزنم به بیخیالی و قطعا هم این کارو میکنم.

امروز ترم تابستونی هم بر داشتم . شیش واحد هم خودش شیش واحده! اینجوری احتمالا به ترم یازده نمیرسه ( چیه؟ خنده داره؟)

امتحانامم یکیش نه شهریوره یکیش چهارده شهریور تو ماه رمضون! مجبور میشم این دو روز رو روزه نگیرم، بد تر از اون خوندن درسا تو ماه رمضونه! اونم ماه رمضون امسال که چهارده پونزده ساعته!! از امروز شروع کردم به خوندن ، چون هر چی برنامه است مال همین هفته هاس و دیگه وقتی برام نمیمونه! عروسی ها مهمونی ها تولدا سفرهای یک روزه و بردن سیسمونی...



پی نوشت: فک کنم برای دومین یا سومین بار بود که اسممو صدا کرد

خوب فکر کن

شما یه دختر دم بختی!  یک خانواده متشخص میان خواستگاری. تو هم از داماد بدت نمیاد، پسر خوبیم هست، قبول میکنی و چند روز بعد میرین آزمایش، چند روز بعدش بهت زنگ میزنن که جواب آزمایشتون اومده بیاین اینجا، آزمایشگاه خلوته و یک پرستار میاد جواب آزمایشتونو بهت میده و میگه یه مشکل کوچیک هست ولی چیز مهمی نیست برید به سلامت. شما هم کیفتون کوک میشه و میرید سراغ بقیه کارها، عقد میکنین و جشن و از این جور کارا! دو روز بعد از اون آزمایشگاه زنگ میزنن میگن سریع بیاین اینجا! شما هم با همسر گرامی میرید آزمایشگاه! دکتر میگه هفته ی پیش سمیناری بوده و همه دکترای این آزمایشگاه رفته بودن یه شهری و کسی نبوده که جواب آزمایشها رو بده  و  ما تو پرونده ها گشتیم دیدم جواب آزمایش شما نیست!  شما برای دکتر تعریف میکنی که پرستارتون زنگ زد ما هم اومدیم جواب رو گرفتیم! دکتر هم نه بر میداره نه میزاره میگه شما هر دوتون تالاسمی مینور هستین و به احتمال ۹۰ درصد بچه هاتون مبتلا به تالاسمی ماژور میشن!!!! کلی هم عکس از بچه های تالاسمی نشونتون میدن! شما تصمیم میگیری جدا شی ولی پسر محترم که دیگه الان همسرته میگه عزیزم من بچه میخوام چه کار خودت برام مهمی من عاشقت شدم و بدون تو نمیتونم. تو هم پیش خودت میگی بچه میخوام چه کار همسر به این خوبی گیرم اومده! بیخیال جدایی می شی و ادامه ی زندگی...

حالا بعد از هفت سال دیگه زندگیت رفته رو به سردی و همسرت که فک میکردی بهترین مرد دنیاس یه روز برمیگرده میگه عزیزم موافقی توافقی طلاق بگیریم!!!!

همینه دیگه وقتی اون روز تو گوش دختر مردم شعر میخونی اون بد بخت فکر الانش بود!

یعنی اصلا نمیشه رو حرفشون حساب باز کردا

حالا خوبه غریبه بودن و آشناییتی با هم نداشتن! خدایی اینجور موقع ها عاشق و معشوقم که باشی باید مردد شی برا ادامه زندگی! بودن افرادی که واقعا همدیگه رو دوست داشتن و بچه هم براشون مهم نبوده و الان بعد از سی چهل سال با هم زندگی میکنن! ولی اون موقع تو اون شرایط چطور باید بفهمی طرف میتونه تا آخرش همراهت باشه یا نه؟؟؟!!!

حالا این زوج مطرح شده از این میسوزن که هر کدوم میتونن بچه دار شن ولی با دیگری...

خب شرایط بدیه!

مقصر کیه؟

خانواده! آزمایشگاه! تو! پسره؟ به نظر من همه ی موارد.

حانواده که گذاشتن یا این شرایط ادامه بدین

آزمایشگاه که مرده شور ببردشون با این پرسنلشون

تو چون عاقل نبودی

پسره که خامت کرد





پی نوشت: فدای سرت که یه درس افتادی. ترم بعد برش میداری چرا غصه؟؟؟ (با خودم نبودما با اون بودم)


تعطیلات

جای همه خالی شمال بسی خوش گذشت

تو جاده چالوس هنوز حال و هوای انتخابات بود! از اول جاده تا آخر جاده همه طرفداران بهم علامت پیروزی نشون میدادن!

بازار های ترکمن هم که دیگه غوغا کرده بود همه جا بودن با اون روسری های خوشگلشون، اینبار مانتو هم داشتن با قیمت باور نکردنی ده تومن، حیف که از این مانتو های جینگولو نمیپوشم وگرنه حتما میخریدم! هوا بسی گرم و شرجی بود! فقط غروب میشد رفت بیرون! بازم ماهیگیری رفتم کلی کیف کردم، داداشی یه لنسر چهار متری خرید و اون سه متری رو بخشید به ما، ما هم خودمونو خفه کردیم با ماهیگیری، فک کن بازم ماهی گرفتم ولی اینبار آزادشون میکردم! دفعه اول که گرفتم اینقد جیغ زدم از ذوقم که مامان از تو خونه صدامو شنیده بود! خیلی چندش بود وقتی سر قلاب تو دهنش بود و وول میزد، بعد مکافاتی بود آزاد کردنش با اون بدن لزجش! ولی یه لذت پنهانی داره این ماهی گیری!

تو جاده راحت میشد اس ام اس زد ولی از اون جایی که تحریم کردم همراه اول رو به جز یکی دوبار اس ام اس زدن دیگه هیچ کاری نکردم خدایی! اینترنتم وصل بودا ولی استفاده نکردم! لامصبا تعرفه ها رو هم دوبرابر کردن! حالا بشینین هی ضرر کنین! حقتونه اصلا





پی نوشت: هیچی

smsنوشت: همچنان تو روحشون خب

مرد باش بعد برو جلو

میگم چشمش زدیم این اس ام اسا رو ها!

حالا خدا میدونی چند روز بعد از وقایع هجده تیر دوباره این تکنولوژی قرن بیست و یک رو راه بندازن

میخواستم کوبنده شروع کنم ولی این اس ام اسا نزاشت!

عزیز من وقتی کله ات بو قرمه سبزی میده و مامانت باید شیرت بده خب نرو خواستگاری!

وقتی میبینی نمی تونی وابستگیت رو از مامانت کم کنی نرو خواستگاری!

وقتی میبینی بدون دخالت نزدیکانت نمیتونی تصمیم بگیری نرو خواستگاری خب!

اینقد حرصم میگیره از این پسرا که منتظرن ببینن مادرشون چی میگه تا اونا هم  تکرارش کنن!

تازشم اصلا منظورم این نیست که به مادرت بی احترامی کنی! ولی وقتی برو خواستگاری که فک میکنی میتونی مستقل باشی و بدون تکیه به مادرت میتونی زندگی رو بچرخونی که بهت تکیه کنن!

اصلا کلا اینا رو برا چی دارم میگم، واسه اینکه نامزدی آخر هفته بهم خورد به همین دلایلی که گفتم.

اون موقع که نامزد شدن، بابا به فری گفت دختر جون برو باهاش بیرون، برو خونشون کلا ببین خوشت میاد یا نه!

فری هم همین کارا رو کرد و گفت من اصلا نمیخوام! بعد که کاشف به عمل آوردیم فهمیدیم پسره از اون پسراییه که مطیع امر مامانشه! حتی حلقشونم مامانش براشون انتخاب کرده بود! وقتی با هم قرار میزارن برای شام برن بیرون، مامان پسره هم باهاشون میره! فری هم گفت من نمیتونم اینجوری تحمل کنم و کلا نامزدیشون بهم خورد! (خدایی هیچ دختری نمیتونه تحمل کنه)

مراسم نامزدی پای دختره دیگه! مامان پسره گفته بود فرشته جون میخوای شما که سالن دیدین این همه دارین زحمت میکشین لباس عروس هم بگیرین که اگه عروسی نگرفتین باز یه جشنی گرفته باشین! ااااااااااا چه رویی دارن بعضی ها!

حالا چند روز پیش که رفته بودم خونه مرجان اینا فهمیدم سمیه هم نامزد کرده! بعد حالا مادر شوهر سمیه هم به مامان سمیه گفته نمیخواد جشن نلمزدی بگیرین به جاش پولشو بدین دست ما تا مراسم عروسی هر چه با شکوه تر برگزار شه!!!! میگم میخواین دیگه رسم و رسومات رو عوض کنیم و مراسم عروسی رو بزاریم پای خانواده عروس!!

ولی کلا خیلی خوبه قبل از اینکه مراسمی گرفته بشه و اسمشون بره تو شناسنامه های همدیگه تصمیمای نهایی گرفته بشه! حالا یه مراسم بله برون برگزار شده که بشه!

یادمه سه چهار سال پیش که خاله ام نامزدیشو بهم زد نزدیک مراسم عقدشون بود! اولین نفری که تشویقش کرد بابای من بود! چون از همون اول از این داماد جدیده خوشش نیومد! بعدشم خانواده هامون بهم نمیخورد!

آخی یادش بخیر قبل از اینکه خاله ام نامزد کنه همین شوهر خاله فعلی اومده بود خواستگاریش ولی به دلیل پاره ای از مسائل خاله ام قبول نکرد! بعدشم محمد رفت و با یکی دیگه عقد کرد و خاله ام هم با اون پسره نامزد شدن! خاله ام که نامزدیشو بهم زد! همون موقع فهمیدیم که محمد هم دختره رو که عقدشم کرده بوده طلاق داده و چند ماه بعد دوباره اومد خواستگاری و خاله ام قبول کرد، قسمت یعنی این دیگه! الانم دو ماه دیگه نی نی شون به دنیا میاد!

چقد حرف زدم، گلوم خشک شد! ولی خدایی حرفام حق بود! بعدشم بگم از اون طرف هم از اون پسرایی که تو هیچ برنامشون و تصمیماشون خانواده اشونو دخالت نمیدن هم بدم میادا همه چیز باید روی تعادل باشه نه زنگی نه رمی!





پی نوشت: از وقتی این هوا اینجوری شده و کلا پر از گرد و غباره یک روز نبوده که نرفته باشم بیرون! فک کنم آخر یه چیزیم بشه

پی نوشت بعد: فردا شب میریم شمال تا یک شنبه هفته ی آینده

smsنوشت: دوباره تو روحشون

sms

یادش بخیر اون قدیما هر وقت موبایلتو نگاه میکردی عکس یه پاکت خوشگل رو صفحه اش دیده میشد! زنگشو بگو! وقتی درینگ صداش در میومد بیشتر از صدای زنگ موبایل خوشحال میشدیم!

یادش بخیر وقتی اس ام اس بود هر ساعت از شبانه روز و تو هر شرایطی می تونستی با هرکی بخوای گفتمان داشته باشی!

یادش بخیر اون قدیما وقتی ساعت ۱۲ شب میشد تازه اس ام اس بازیها شروع میشد!

یادش بخیر اون قدیما وقتی زنگ میزدی به یکی و گوشیش خاموش بود سریع یه مسیج بهش میزدی و هر وقت دلیور میشد معلوم بود گوشیش رو روشن کرده!

یادش بخیر اون قدیما اون حرفایی که روت نمیشد پشت تلفن بگی رو اس ام اس میکردی!

یادش بخیر اون قدیما شب که میشد اهالی خونه اس ام اسای جدیدشونو میخوندن و کلا یه ساعت فضا شاد میشد!

یادش بخیر اون قدیما هر روز صبح میرفتم سر گوشی مامانم و هر چی اس ام اس جدید داشت واسه خودم سند میکردم!

یادش بخیر اون قدیما هر وقت بی حوصله میشدی یکی رو نشون میکردی و شروع میکردی باهاش اس ام اس بازی و معمولا این کار چند ساعتی سرت رو گرم میکرد تا بالاخره یکیمون کم می آوردیم!

یادش بخیر اون قدیما ...

یعنی میشه دوباره اون قدیما بیاد!




پی نوشت: الان تنها استفاده مفیدی که میشه از گوشی کرد گوش کردن موسیقی میباشد! و گه گاهی زنگی بزنی یا زنگی بهت بزنن!

پی نوشت بعد: کلا یادش بخیر اون قدیما!



اضافه نوشت: باورم نمیشه اینقد پستم تاثیر گذار بوده! اگه میدونستم حتما این پست رو هفته ی قبل مینوشتم!