عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

خواب تو خواب

امروز یکی از روزهای خوبه!
دیشب خواب مرجان و سارا رو دیدم، امروز که به مرجان زنگ زدم، گفت به سارا زنگ بزن تا خبر خوب بهت بده! وقتی به سارا زنگ زدم فهمیدم به جرگه مادرا پیوسته! کلی جیغ و هوار کردیم با هم!
الان خیلی خوچحالم


پی نوشت: الهی همه ی اونایی که در انتظار بچه ان، به زودی بچه دار شن
پی نوشت بعد: پریشب خواب سونامی دیدم، انگار امسال هم قرار نیست از دست این سونامی راحت شم!

...

از دیروز تا الان یه جوری شدم، دیروز توی گودر یه چیزایی خوندم در موردش ، صفحه ی فرفر رو هم باز کردم، ولی چیزی نفهمیدم، تا اینکه از رویا پرسیدم دقیقا قضیه چیه و ماجرا رو برام تعریف کرد، تازه فهمیدم چی شده و دوباره گودر و فرفر رو نگاه کردم! حس بدی به جامعه های مجازی پیدا کردم، بچه هایی که توی لیست دوستانم بودن، حتی توی ساب های گودر، مخفیانه دست به کارهایی زدن برای ... آدم دیگه نمیتونه به چشماش اعتماد کنه! کار کثیفیه! اینکه به کسی نزدیک بشی برای اینکه ازش اطلاعات بگیری برای... اعصابی از من خورد شد از دیروز! کاری به این طرف و اون طرفش ندارم، کلا متنفر شدم از این آدمایی که حاضرن به خاطر منافعشون به اسم دوستی وارد زندگیت شن!


پی نوشت: خدا همه رو به راه راست هدایت کنه

و ِجتــِـبــِل

نوشته بودم قبل از عید با سارا رفتم باغ گل و یه گلدون گوجه گیلاسی گرفتیم، حالا یکی از گوجه ها اینقدر قرمز شده بود که امروز چیدمش! البته قبل از چیدنش ازشون عکس هم گرفتم تا بزارم اینجا! توی این یه هفته که نارنجی شد و داشت کامل قرمز میشد، هر کی اومد خونه امون، قربون صدقه اش رفت! بعد تازه همه میگفتن پس کو فلفلات؟ پس کو ریحونات؟ خبر ندارن که دیگه بذر ریحون ندارم و بوته فلفلم زیر بارون موند و خراب شد! ولی به جاش امروز یه عالمه باغبونی کردم که امیدوارم سالم سر از خاک بیرون بیارن و رشد کنن! میدونم فصل کاشتن نرگس پاییزه، ولی من چند تا پیازش رو داشتم و از ترس اینکه تا پاییز خراب شن، امروز کاشتم، کنار نرگس ها تربچه کاشتم، توی یه گلدون، فلفل مکزیکی کاشتم و توی گلدون دیگه فلفل قلمی! امروز کلی وقتم رو به خودم اختصاص دادم و اینجور کارها کردم!

پی نوشت:این عکس بوته گوجه گیلاسیمه، یه دونه دیگه از گوجه ها داره رنگش تغییر میکنه!
پی نوشت بعد: بهش میگم بیا بوست کنم، امروز کلی بهت فحش دادم، میگه نمیخواد زحمت بکشی!!! اینم از دوست جون ما
پی نوشت بعد بعد بعد: دو هفته است میخوام برنامه بریزم ندا رو پنجشنبه ببرم تجریش، هی جور نمیشه! هر چند ایشون بلدن با یکی دیگه(منظورم فک و فامیله) برن

بی تو از آن کوچه گذشتم

دیروز همینکه پام رو گذاشتم روی پله برقی، یهو دلم ریخت! چشمام رو بستم تا نبینم! ولی اون چیزی که من میدیدم با چشمام نبود که با بستنش نشه دید! دلم میخواست همونجا بشینم و گریه کنم بلکن سبک شم! ولی تنها کاری که کردم دور زدن بود که اون مسیر رو تکرار نکنم! فضای اون روز خیلی خلوت بود ولی دیروز اونجا شلوغ بود، اصن یه وضعی بود اون لحظه! هر چی بوده گذشته ولی یه جاهایی هست که وقتی تنها میری... توضیح دادن نمیخواد، فقط باید فراموش کرد. امیدوارم دیگه هیچ وقت اونجا نرم


تولد دوستم

از هفته ی پیش، خونه ی مرجان اینا، قرار گذاشتیم برای خونه سمیه اینا، چون روز تولدش خونه نبود، قرار شد این هفته بریم، اگه دیرتر هم میرفتیم دیگه خیلی بی مزه میشد.
صبح ساعت ده با مرجان توی مترو قرار گذاشتم و ساعت یازده خونه میزبان بودیم، سارا هم نیم ساعت بعد اومد، از وقتی رفتیم تا وقتی برگشتیم، داشتیم فیلم و عکس میدیدیم، اینقد عکساش خوشگل بود که نگو، فیلمشم بد نبود، ولی خیلی تقلیدی بود، عوضش عکساش خیلی خوشگل بودن، بیست بار آلبوماشو دیدیم، توی فیلمشم فقط توی یکی دو صحنه، اونم از دور بودیم. بازم از دوران دبیرستان هی تعریف میکردیم. سارا هم که دوباره حرف دایی ش رو پیش کشید، منم نشستم براش توضیح دادم که اگه این شرایط رو داشته باشه میتونم روش فکر کنم، بعد که شرایط رو گفتم، خودش گفت که داییم اصلن اینطوری نیست، این شد که فعلا بیخیال شد!
دیشب سمیه بهم اس ام اس زد که خیلی از هدیه ام خوشش اومده و با همسرش مشغوله درست کردنشه!
دیروز فهمیدم شوهر سمیه برادر کوچیکه بوده و برادر بزرگه قصد ازدواج نداشته، این مورد یازدهمین موردی بود که با بچه ها بین دوستا و آشناها دیده بودیم، نمیدونم چرا این چند ساله اینجوری شده، هر کی رو دیدیم، عروسی برادر کوچیکه بوده و بزرگه قصد ازدواج نداشته، توی دخترا هم داره اینجوری میشه! اصن گمونم بحران سن زیاد ازدواج داره رفع میشه!

پی نوشت: اینقد دلم عروسی میخواد، حیف که هیچ خبری نیست