عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

تغییرات

با شروع بعضی از ماه ها تاخودآگاه برنامه ی زندگیت تحت تاثیر اون ماه قرار میگیره!

تغییراتی توی خودت و توی زندگیت ایجاد میشه، تغییرات مثبت. ماه رمضان هم یکی از همون ماه هاست که با شروعش همه به نوعی تغییر میکنن. خیلی از کارهایی که انجام میدادی رو انجام نمیدی و خیلی از کارهایی که انجام نمیدادی رو انجام میدی(خودم فهمیدم چی گفتم)

منم تصمیم گرفتم یه سری تغییرات موقت تو وبلاگم بدم! اگه از بودن این تغییرات راضی بودم احتمالا این تغییرات دائمی میشه!

اولین تغییری که دادم مربوط میشه به یه سری لینک که همگی مربوط میشه به وبلاگ های دوستان، یا بهتر بگم وبلاگ هایی که تا چشمم میخوره به اینترنت اول به اونا سر میزنم(البته الان همه رو تو گوگل ریدیر میبینم) یه تغییر کوچیک هم قراره توش داده بشه که با به روز کردن هر لینک توسط نویسنده اش، اون لینک بیاد بال(همون گودری خودمون)ا. کلا وبلاگهایی هستن که دوسشون دارم! از این کار که میگن من لینکت میکنم تو هم لینکم کن متنفرم. من اختیار لینک باکسم رو دارم و هر لینکی که بخوام توش میزارم ! ولی این اجازه رو به هیچ کس نمیدم که لینک وبلاگمو بزاره تو وبلاگش، مگه اینکه بدون اجازه ی من این کار رو کرده باشه! دلیلشم اینه که دوست ندارم خونده بشم. عاشق خوندنم ولی دوست ندارم خونده بشم(این خونده شدن و نشدن رو میتونی بسط بدی)

تغییر بعدی اضافه کردن توئیت باکس به وبلاگمه! یعنی توئیت های توئیترم رو آوردم تو وبلاگم! با وجود فیلتر بودن توئیتر و فرندفید و فیس بوک، فک کنم راه حل خوبی باشه. همیشه دوست داشتم این کارو بکنم ولی این امکان فقط برای وردپرس هست و ییهو به سرم زد که چرا آر اس اسش رو نیارم!!! اینطوری شد که این شد

فعلا همینا رو انجام دادم تا تغییرات بعدی! یعنی تغییرات زیادی میشه داد ولی با وجود این موج سونامیه فیلتر امکان خیلی کارها ازت گرفته میشه




پی نوشت: الان داشتم تو گوگل ریدرم چرخ میزدم که ییهو یکی از فیدها رو که چند وقتی از یادم رفته بود رو پیدا کردم. حدود بیست تا پستشو خوندم و نزدیک بود اشک بریزم. چقد دلم برای اون قالب قرمز فانتزیش تنگ شده. هر چی نباشه اولین وبلاگی بود که من روزانه نویسی رو به طور جدی از اون شروع کردم، الهی مادر به قربونت

دزیره

امروز تصمیم گرفتم تا فردا شب کتابم رو تموم کنم(یه کتاب چهارصد صفحه ای رو)

اگه تموم کنم بردم وگرنه بعدش با وجود روزه گرفتن عمرا بتونم کلمه ای بخونم!

می تونم چون کتاب دزیره رو تموم کردم! مثل همه ی کتابای دوست داشتنی دیگه بعد از تموم کردنش تا صبح خوابشو دیدم. از باغ مارسی تا باغ مالمزون و از پل سن تا لحظه ی تاجگذاری...

الان به شدت دوست دارم جای دزیره باشم، دزیره بودنم برای خودش صفایی داره ها(آرزو بر جوانان عیب نیست)

دزیره رو از اسکارلت بیشتر دوست دارم چون داستان زندگیش رو بیشتر دوست دارم و این همیشه و همه جا هست که تو عشق اولت رو هیچ وقت فراموش نمیکنی!

دیشب بالاخره آخرین عروسی این تابستونم به خیر و خوبی تموم شد و عروسی ها رفت تا خدا میدونه چند سال دیگه!

نامزدی مهدیه هم رفتم و ساعت یازده از اونجا خودمونو(من و بابا) رسوندیم به حنابندون! مهدیه خیلی ناز شده بود، نامزدش قیافه بدی نداشت ولی یه جوری بود! منظورم از یه جوری اینه که فک کنم اخلاق های گندش زیاد از حد باشه! اون شب من که یه لبخند ساده هم روی لبش ندیدم. خیلی جدی بود خدا کنه با بقیه اینجور باشه و با مهدیه ملایم و گرنه غیر قابل تحمل میشه!

اون شب من زودتر از ندا رسیدم و فقط مهمونای نزدیکشون اومده بودن، منم رفتم کنار یه خانم دنیا دیده نشستم. چون صندلی های کنارش خالی بود! همین که نشستم کنارش و با هم سلام و احوالپرسی کردیم فهمیدم مادر عروس مهدیه ایناس، همون که همسایه ما هم هستن! هنوز یک دقیقا از آشناییمون نگذشته بود که خانومه گفت خب دخترم همسن مهدیه ای؟ چطوری با مهدیه آشنا شدی؟ منم گفتم از مهدیه پنج سال کوچکترم و قبلا با هم همکار بودیم . خانومه هم نه گذاشت نه برداشت گفت حالا شماره تلفنتو بده که چند پسر خوب سراغ دارم! منم گفتم ای بابا حاج خانوم این دوره زمونه جوونا میترسن تشکیل خانواده بدن و از مسئولیت شونه خالی میکنن، منم یکی از این جوونا هستم! خانومه گفت توکلت به خدا حالا تو شماره تو بده! عجب آدم گیری بودا! همین موقع مامان مهدیه اومد و خدا رو شکر خانومه دیگه اصرار نکرد ولی کلی تحویلمون میگرفت. حالا من هی لگد به بخت خودم میزنم!



کتاب نوشت: "دزیره " نویسنده آن ماری سلینکو ترجمه عباس اسکندری

تجربه

خیلی جالب بود امروز

با بچه ها قرار گذاشتیم بریم خونه سارا کرج! و طفلکی کلی زحمت کشید. ولی جالبش اینجا بود که من خودم به تنهایی اومدم تا خونه! البته قبلش کلی صدقه انداختم و صلوات فرستادم تا سالم تا خونه برسم که خدا رو شکر همینم شد! تا حالا این مسیر رو تنهایی نیومده بودم و یه کم دلهره داشتم ولی تجربه جالبی بود(حالا هر کی ندونه فک میکنه پامو از تهرون بیرون نزاشتم تنهایی)

من بالاخره کتاب درسی رو که نهم امتحانش رو دارم خریدم! لامصب چهارصد صفحه اس و دریغ از ذره ای حوصله و رقبت که من به این کتاب دست بزنم! کتاب تحقیقات بازاریابی رو گذاشتم کنار دزیره، فصل پایانی کتاب مونده و وقتی میرم که کتاب بخونم ناخودآگاه دستم میره سمت دزیره به جای تحقیقات بازاریابی!

دوست داشتم همه دوستامو تو نامزدی مهدیه ببینم ولی مثل اینکه فقط ندا رو میبینم! عوضش کلی حرف برات دارم خواهر

حال مادر بزرگمم خیلی خوبه و دیشب اومدن خونه! هنوز تا بهبودی کامل فاصله دارن ولی همین که اومدن خونه خودش کلی تو روحیه اش تاثیر گذاشت



پی نوشت: جدیدا کوتاه مینویسم! فک کنم مریض شدم ! از این مریضیای وبلاگی که نمیتونم فکرمو متمرکز کنم واسه نوشتن پست های طولانی

مسئله اینست

دیروز با مامان تو مترو بودیم! خانمه که روبروم نشسته بود خیلی بد نگام میکرد. آخرشم یه لبخند تحویلم داد و با اونی که بغل دستش نشسته بود پچ پچ کرد! منم که تو عالم خودم بودم، ییهو دیدم خانمه پا شد و اومد کنار مامان نشست، گفت: سلام خانم برا امر خیر مزاحمتون میشم! مامانم مثل همیشه گفت والا حاج خانم دخترم قصد ازدواج نداره! اون خانمه شروع کرد به حرف زدن، دوتا خواهریم و یه برادر، خواهرم انگلیس زندگی میکنه. برادرمونم میخواد بره انگلیس! منتها گفته میخوام از اینجا زن بگیرم بعد برم! تو شرکت هواپیمایی کار میکنه و... همچین با هیجان تعریف میکرد که نگو! آخرشم شماره تلفن داد و گفت خدا رو چه دیدی شاید نظرش عوض شد، اون موقع حتما به من زنگ بزنید! و تو ایستگاه پیاده شد. تا یه ربع بساط خندمون به راه بود و آخرشم شماره رو پاره کردم! اینقد بدم میاد از اینجور خواستگاریا! نه تو رو میشناسن نه خونوادت و ... من موندم چطوری به یکی که تو خیابون دیدنش اعتماد میکنن؟!!!

گاهی اوقات سوالای مهمی برات پیش میاد، یعنی جواب اون سوالا برات مهمه!

ولی عنوانش نمیکنی! چون میترسی از اینکه جوابش اونی نباشه که تو انتظاش رو داری!

وقتی ندونی جوابش رو اوضاع خیلی خوبه و ممکنه با دونستن جوابی که دلخواه تو نیست خیلی چیزا بهم بخوره و همچنین ممکنه با شنیدن جواب دلخواهت بیش از قبل کیفور شی!

ریسکش پنجاه پنجاهه، پنجاه درصد ممکنه اوضاع از خوب هم خوبتر بشه و پنجاه درصد ممکنه همه چی بریزه بهم!

از یه طرف برات مهمه بدونی و از یه طرف به هیچ عنوان نمیخوای اوضاع فعلی ذره ای عوض شه!

میمونی تو بلاتکلیفی!

پرسیدن یا نپرسیدن، مسئله اینست!




پی نوشت: احتمالا شنبه مادر بزرگم مرخص شن.

شعر نوشت:ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام / با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

اعتماد یا علاقه

حال مادر بزرگم رو به بهبودیه. طوری که شاید به آنژیو یا بالون نرسه.

جاتون خالی عروسی آقا مری هم رفتیم، خدایی داماد به این بد اخلاقی ندیدم، انگار با خودشم قهر بود! بیچاره دختره نمیدونم چطوری میخواد اخلاقشو تحمل کنه! همه چی خوب بود.

ما هفت هشت تایی دختر همسن هم بودیم، جالب اینجا بود که عروس فقط منو میشناخت و فقط اسم منو میدونست! در صورتی که من هفته ی پیش اولین بار بود که دیدمش و فقط یه سلام بین ما رد و بدل شد مثل بقیه ی بچه ها! فک کنم یه چیزایی میدونست، از نگاه و رفتارش میشد یه چیزایی حدس زد! ولی دختر خیلی خوب و مهربونی بود از سر مرتضی هم زیادی بود :دی

دیروز فهمیدم آخر این هفته عروسی دختر صمیمی ترین دوست باباس و ما حتما باید شرکت کنیم! هفته ی آینده هم عروسی علی پسر دایی مامانمه و باز حتما باید شرکت کنیم، تازه حنابندونم دارن! بعد جالب اینجاست که مهدیه هم دیروز اینترنتی دعوتم کرد جشن نامزدیشون، درست شب حنابندون علی. خدایا شکرت از اینور و اونور میباره! یه کیفی داره وقتی اینترنتی دعوتت میکنن که نگو...

تازه دوم مهر هم نامزدی  سمیه دعوتم داشت یادم میرفت بگم.

حالا بریم سر یه موضوع پیچیده!

شما به یک فرد علاقه مندی. کلا اخلاق و کردار و قیافه و همه چی... اول تو اینترنت دیدیش، آدم معروفیم هست. بعد اتفاقی بیرون هم میبینیش و علاقه ات بیشترم میشه و کلی قربون صدقه اش میری تا اونجایی که همه میدونن تو از این آدم خوشت میاد، حرف و حدیث پشت سرش زیاده و تو هیچ کدوم رو باور نمیکنی و بعد یکی که خیلی بهش اعتماد و اطمینان داری بهت میگه این فرد یه کار غیر منطقی باهاش کرده! از نظر ما وبلاگ نویسا کارش واقعا غیر منطقیه مثل پاک کردن بی دلیله وبلاگت توسط مدیر سایت میمونه(کلا ماجرا رو گفتم دیگه) بعد تو میمونی هاج و واج مثل من! که اینو قبول کنی یا اونو! حرفای هر جفتشونو میشنوی و می خونی ولی هیچ کدوم خلاف واقع حرف نمیزنن! حرفاشون تو جایگاه خودشون منطقی و رو حسابه! این وسط فقط تو میمونی و اینکه طرف کدوم یکی رو بگیری...(یه دغدغه ذهنی بود که عنوانش کردم، اگه نفهمیدی قضیه چی شد خیلی خودتو ناراحت نکن)



پی نوشت: دارم درس میخونما

پی نوشت:نکن امروز را فردا، بیا با ما! که فردایی نمی ماند، که از تقدیر و فال ما در این دنیا کسی چیزی نمیداند(با صدای ابی اینو نوشتم تو هم با صدای پر حجم بخونش)