عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

دوری

همیشه گفتم، از اینجا دور بودن برام سخته! ولی باید اعتراف کنم، توی این مدت اصلا بهم سخت نگذشته! حالا چرا؟ نمیدونم!
اون بالای فایرفاکسم، خواستم روی آیکن گوگل پلاس کلیک کنم که یهویی اشتباه آیکن بلاگ اسکایم رو زدم! این شد که برام این صفحه باز شد! اول کلی نگاش کردم، بعد کلی فکر کردم که چی بنویسم! اصلا من اینجا چی مینوشتم؟ برای چی مینوشتم! خلاصه که چند دقیقه ای بدون حرکت فقط این صفحه رو نگاه کردم! حتی نمیدونم آخرین باری که اینجا نوشتم کی بوده و درمورد چی بوده! تا این حد کمرنگ شده برام! قبلا نقش مهمی رو داشت برام، هرچیزی که از ذهنم میگذشت، ناخودآگاه دوست داشتم در موردش اینجا بنویسم! ولی الان اینطور نیست، شاید دیگه هر چیز برام اونقدر مهم نباشه که بخوام این همه وقت صرف کنم! این هم خودش از یه مرحله به یه مرحله ی دیگه رفتنه خب!
اتفاقات زیادی افتاده که اینجا ننوشتم! از همه مهمتر، جابجایی ما بود بعد از بیست سال از اون محل! در موردش بیشتر توضیح نمیدم چون هنوز باهاش کنار نیومدم و ممکنه بغض کنم و بزنم زیر گریه! الان جامون بد نیست! همه چی توی یه طبقه اس! ما که سه طبقه ای بودیم! اینجا سه واحدیم در سه طبقه! طبقه اول سه نفرن! یه دختر بچه حدودا پونزده شونزده ساله دارن! بالایی ها پنج نفرن، یه دختر حدودا بیست ساله و دوتا پسر دارن، یکیشون حدودا همسن منه و اون یکی گمونم کوچکتره! اصلا برخوردی باهاشون نداشتم تا بگم چطور آدم هایی هستن! صاحبخونه امون هم چند تا کوچه پایین تره! البته داماد صاحبخونه رو میگم، چون خودش رو ندیدم. آب و هوا هم کاملا کوهستانی! الان میفهمم چرا توی اخبار دمای هوای شمیرانات رو اینقدر پایین میزنه! یه کوچه بالای کوچه ی ماست و دیگه تهران از سمت شمال تموم میشه! شب ها از سمت کوه باد شدید میاد. روبروی تراس هم باغ و اسطبل اسب هاس که شخصیه و مال یه کله گنده ایه، دو قدم اونطرف ترش هم دیگه منطقه نظامیه و ورود ممنوع! خلاصه که خیلی فرق داره با محله ی خودمون! تازه داشتم راه های خلاصی از بیکاری رو یاد میگرفتم که اومدیم اینجا و از همه چی دور شدیم!
توی این مدت که نه، قبل از جابجایی در به در کار بودم، خیلی جدی دنبالش بودم، تقریبا هر روز میرفتم جاهایی که زنگ میزدم! چند وقت پیش رویا یه سایتی رو بهم معرفی کرد که مال شهرداری بود، در اصل فرم استخدامشون بود، من و خواهری و دامادمون اینا نشستیم و پر کردیم، من که اصلا جدی نگرفتمش و گفتم اینم مثل بقیه ی فرم هاس! تا اینکه یه هفته بعدش بهم زنگ زدن و گفتن بیا ساختمون اصلی واسه مصاحبه، از اون خفن ها بودن! تست های شخصیتی گرفتن، بعد سه چهار نفر دوره ام کردن و هی ازم سوال کردن! از اون روز به بعد که حدود یک ماه و نیم دو ماه میگذره، دیگه شل شدم واسه کار پیدا کردن و منتظرم اونا زنگ بزنن! اینجا هم که اصلا آنتن نداریم، چی بشه دو سه ساعت آنتن بیاد و بره!
این بود خلاصه ی زندگانی من

پی نوشت: اون وقت ها که اینجا به روز بود، رابطه ها صمیمی تر بود، ندا هر وقت یه چیزی میخوند، بهم زنگ میزد و سوال پیچم میکرد، اما الان...
پی نوشت بعد: شاید دوباره نوشتم، شایدم نه

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ب.ظ http://si-salegi.blogspot.com

کاش همیشه اشتباهی کلیک کنی :)

دوباره خونه قبلیتون درس میشه برمیگردین اونجا، پیش بوته‌ی یاستون.

نمی‌خوای ادامه تحصیل بدی؟ فوق لیسانستو بگیری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد