عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

دامادمون اینا

داماد داشتن هم خوبه ها!
کلا اگه از تو هم کوچکتر باشه که دیگه بهتر هم هست! البته شاید اگه بزرگتر از من هم بود باز هم خوب بود. عین یه برادر میمونه، اولش زیاد باهام شوخی میکرد، منم که با آدمای غریبه دیر اخت میشم، بهم گفت تو هم مثل خواهر نداشته ام می مونی، دلم براش سوخت و یکمی مهربون تر شدم باهاش! پسر مودب و خوبیه فقط یه کم پرچونه است. پنجشنبه ای خونه اشون دعوت داشتیم و جمعه قراره اونا بیان منزل ما! برادر هاشم مثل خودشن، اهل شوخی کردنن، همسراشون هم تا اینجا که بد نبودن. پدر و مادر فهمیده ای داره، شاید چون دو تا پسر زن دادن سر این یکی حسابی با تجربه شدن! از نوع حرف زدنشون معلومه که اهل دخالت کردن توی امور این دو تا رو ندارن! مثلا مامان در مورد دامادمون اینا از مامانش میپرسه، مامانه میگه اون که دیگه پسر خودتونه.
نمیدونم، همه میگن اولش همه خوبن ولی بعدا معلوم میشه، ما امیدواریم تا آخرش خوب باشن!
معمولا هفته ای دو بار میرن بیرون، یا نهار یا شام! بابا گفته ساعت 10 خونه باشید، اونم ساعت سه میاد دنبال خواهری و ده نشده برمیگردن، زیاد وقت نداره، یا شیفته یا دانشگاه، چند وفت دیگه هم امتحاناشون شروع میشه که گمونم هفته ای به بار بیاد! تا حالا بیشتر از یکی دو ساعت خونه امون نمونده، واسه شام یا نهار هم نمونده! خودش خجالت میکشه وگرنه فرصت زیاد پیش اومده، خلاصه نمیدونم کی یکمی راحت تر میشه!



پی نوشت: پنجشنبه خونه حمیده اینا میریم با مرجان و سارا! سارا هم یکی دو هفته ی دیگه فارغ میشه گمونم

دوری

خیلی زشته آدم اینقدر درگیر مسائل روزمره بشه که حتی وبلاگش رو نتونه بروز کنه, حالا خوبه خواهرم عقد کرد, اگه مراسم های خودم بود چی!!! احساس میکنم نسبت به وبلاگم کم لطف بودم, باید تمام سعی ام رو بکنم که دوباره بروز شم. از شهریور تا الان بروز نشده و این نهایت بی توجهی منو میرسونه