عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار

خودم:
من: چرا اینجوری نگام میکنی؟
خودم: هیچ دقت کردی از وقتی "این" وارد زندگیت شده، رفتارت با "اون" تغییر کرده؟
من: هوم... نه... تغییر کرده... فکر نمیکنما، ذره ای از علاقه ام به "اون" کم نشده
خودم: اینو که میدونم، ولی "اون" نمیدونه! فکر میکنه دیگه دوسش نداری
من:(در حال بررسی رفتارم با "اون" توی این چند ماه اخیر)
خودم: چی شد؟ به نتیجه ای رسیدی؟
من: اوهوم، راست میگی، توی این چند ماه کمتر به "اون" پرداختم تا "این"
خودم: حالا میخوای چه کار کنی؟
من: نمیدونم
خودم: باید رفتارت رو درست کنی، باید "این" و "اون" رو در یک راستا قرار بدی
من: سخته خب
خودم: باید این کار رو بکنی، وگرنه "اون" رو از دست میدی
من: ولی نمیخوام از دستش بدم، نمیخوام فکر کنه دوسش ندارم
خودم: پس کاری که گفتم رو بکن
من:...

ریسک

یه وقت هایی آدم ریسک یه سری کارها رو به جون میخره، ولی یه موقع هایی هر چی با خودش کلنجار میره، با هیچ قیمتی حاضر نیست این ریسک رو بخره


پی نوشت: من الان توی موقعیت دوم گیر کردم

روشنی من گل آب

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/DSC07739.jpg

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهیها ، روشنی ، من ، گل ، آب
پاکی خوشه زیست

مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسیهایی تر
رستگاری نزدیک : لای گلهای حیاط

نور در کاسه مس ، چه نوازشها می ریزد !
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز


پی نوشت: اینم عکسی از ریحونام، اگه میبینی یه کم نا مرتبن و کوتاه بلند، باید بگم که برای اولین بار خیلی هم خوب و مرتبه

پی نوشت بعد: میخواستم عکس رو بزارم که یاد این شعر از سهراب افتادم

کتاب آسمانی

یک مشت از بهارنارنج هایی که خشک کرده بودم بر داشتم و گذاشتمشون لای قرآن های توی خونه، قرآن خودمو برداشتم و هر چند صفحه، چند تا گلبرگ میریختم وسطش، کتابی رو که دو روز پیش ختم کردم.یاد حرف ها و قول و قرار هایی که موقع شروع قرآن با صاحبش گذاشتم افتادم، به خیلی از خواسته هام رسیدم ولی چند تاییش مونده هنوز، همینطور که گلبرگ میریختم، یاد تک تک عزیزایی افتادم که با شروع ختم قرآن براشون دعا کردم، امسال دومین سالی بود که توی این ختم قرآن دسته جمعی شرکت کردم، حس خاصی داره، شمال بودیم روز عید فطر که شروع کردم و باز شمال بودیم بعد از دویست و چهل روز  یعنی روز وفات(شهادت) حضرت فاطمه تمومش کردم! بعد از نه ماه مثل یه عادت همیشگی، صبح قبل از هر کاری رفتم سراغش و دفتر چه رو باز کردم و خواستم علامت بزنم، ولی هر چی گشتم صفحه ی سفید نمونده بود. توی دفتر چه یه روزهایی بُلد شده بود و اون روزهای خاصی برای من بود.
الهی که صاحب کتاب همیشه هوامونو داشته باشه

پی نوشت: وقتی داشتم گلبرگ ها رو لای قران میزاشتم سعید توی فکرم بود، آخه داره وارد مرحله ی جدیدی از زندگیش میشه
پی نوشت بعد: امروز که داشتم دنبال چهار صفحه مقاله لاتین میگشتم فهمیدم اون سایتی که مقالات علمیه به روز داشت، به کلی نیست و نابود شده، دلیلش رو هم نمیدونم

بهار نارنج

الان بوی سیر میاد؟ بوی باقالی هم میاد؟ بوی لواشک و پرتقال و ترشی و زیتون چی؟ بوی بهار نارنج ؟ هوم؟ اوهوم، درست اومدی، این بوها همه از این پینکی میباشد، طفلکی دیشب تمام مسیر کناره سیر و باقالی بوده، حالا خوبه چهار تا پرتقال و بهار نارنج هایی که جمع کردم هم کنارش بود، وگرنه تا الان خفه شده بودم! جای شما بسی خالی! وقتی به چالوس رسیدیم و کمی توقف کردیم، بوی مست کننده ی بهار نارنج همه جا پیچیده بود! خدا رو شکر که کلی درخت نارنج و پرتقال توی حیاط بود و من خودمو خفه کردم از بس گلبرگ های بهار نارنج رو چیدم! تازه فهمیدم درخت پرتقال و نارنگی هم شکوفه های بهار نارنج با همون عطر دلپذیر دارن! این ظرف بهار نارنج هاییه که جمع کردم و همونجا خشکشون کردم! کلی عکس انداختم، از درخت ها و شکوفه ها! دریا هم هر روز یه جور بود! روز اول خاکستری بود ولی آروم! روز دوم آبی و صاف! روز بعد یه کم مواج با مه غلیظ. اگه این سرما خوردگی هم نبود کلی بهم خوش میگذشت، وقتی قرص ها اثر میکرد هیچ چاره ای نبود جز ولو شدن روی تخت و شنیدن حرف های نا مفهوم!
پریروز پشت بلندگوی مسجد(سرکوچه مسجده) اعلام کرد به مناسبت سالروز وفات (شهادت) فاطمه ی زهرا مراسمی بر پاست و از اهالی دعوت کرد ساعت شش بعد از ظهر بیان توی مسجد، منم اصرار که باید بریم این مراسم رو از نزدیک ببینم. چه جمعیتی اومده بودن، حیاط مسجد رو صندلی چیده بودن و مدام به این صندلی ها اضافه میکردن، خانومه که کنار من نشسته بود گفت شش ساله از نمیدونم از کجا میاد برای این مراسم، دوازده تا دیگ بزرگ آش توی حیاط گذاشته بودن و روشون رو با شمع و گل پوشونده بودن و یه آقای هنرمند فلوت میزد و یکی دیگه مداحی میکرد!  آخرشم هر کسی که حاجت داشت شمع روشن میکرد، خیلی مراسم قشنگی بود.

این بار دیگه با ترفند خاص خودم از اون لواشک های محلی خریدم، بابا به شدت مخالف این چیزاست و میگه این آت و آشغال ها چیه میخورین، این دفعه با کمال آرامش یه دونه از اون خیلی خوشمزه هاش رو برداشتم و انداختم توی سبد خرید های خاله وسطیه و اینجوری بابا نتونست چیزی بگه، تابلو های بافت خوشگلی هم بود که یه دونه اشو برای رویا خریدم که شنبه تولدشه؛ امروزم رفتم باغ گل و بامبو هم براش خریدم، برای ندا و مهدیه( الان سعید دلش غیلی ویلی میره من اسم مهدیه میارم) هم گرفتم، میگن اینا رو باید هدیه بدی، هر چند ما خودمون سه تا بزرگشو داریم و خودمون خریدیم. برای ریحونام خاک خریدم، وقتی میخواستیم بریم شمال؛ گفتم ببرمشون خونه ی خاله کوچیکه تا هر روز بهشون آب بده، ولی بابا گفت بزار کنار یاس و شیر آب رو کمی باز میکنم؛ وقتی برگشتیم دیدم همشون خم شدن و خاکشون خشکه، شانس آوردم خشک و زرد نشدن، از دیشب تا حالا هی بهشون آب میدم و الان یه کم سر حال شدن، کلی هم قد کشیدن پدر سوخته ها!


پی نوشت: قول میدم از فردا به کوب بشینم سر درسام!()

پی نوشت: این و این و این و این و این و این و این هم همینجوری ببینید.

پی نوشت بعد بعد: این آقای ماهیگیر داداشی میباشد که انصافا اینبار حسابی ماهی گرفت