عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

یک نصیحت

از من به شما نصیحت، به هر کس همونقدر اعتماد کن که اون به تو اعتماد میکنه، نه بیشتر!



پی نوشت: بخش مینیمال نویسی هم به موضوعات وبلاگ اضافه شد

مای بگ

هیچ کاری مثل خرید کردن لذت بخش نیست

خرید امروز هم از اون خرید های دوست داشتنی بود

من یکی علاقه ی شدیدی به اسمایلی ها دارم، اگه یادتون باشه یه موقعی، وقتی میخواستم پست جدید بنویسم، کل صفحه اسمایلی بود و بینشون چند کلمه حرف! با واکنش شدید خواننده ها (نه اینکه خواننده هام میلیونی ان!) مواجه شدم و این عادت بد رو ترک کردم. بماند که اسمایلی های وبلاگ قبلیم محشر بودن و بعید نبود اگر هنوزم اون اسمایلی ها رو داشتم بازم ازشون استفاده میکردم

موقع اس ام اس زدن هم همینطور! یکی از اخلاق های بدم همین استفاده اسمایلی به جای حرفه. که اونم با واکنش بد طرفین مقابل مواجه بودم(هیچ وقت یادم نمیره اون موقعی که یکی از دوستام بهم گفت(با صدای بلند بخونین) به جای این شکلک لعنتی حرفتو بزن :|)

اخلاق های بد دیگه ام موقع اس ام اس زدن اینه که معمولا اسم طرف مقابل رو اول جمله ام به کار میبرم، این خیلی خوبه ولی اگه مثل من سابقه ی بدی داشته باشی توی ارسال اس ام اس اشتباهی این موضوع به یک کابوس تبدیل میشه!(بارها سر همین اس ام اس های اشتباهی تاوان های بدی رو دادم)

داشتم میگفتم از اسمایلی!

امروز که رفته بودم خرید، ناگهان چشمم خورد به یه کیف کولی با طرح لبخند. کلی کیفور شدم، توی مغازه مدل های مختلف از اسمایلی های متفاوت وجود داشت اما من همون که پشت ویترین دیدم رو پسندیدم. دوست داشتم D: رو بخرم اما دندون های زشتی داشت. :( ، ؛) ، B) و ... داشت. اما من اینو خریدم


http://d.yimg.com/gg/u/9ca1cf1e0eaee07d47115e02e8086eb84d35d7b1.jpeg



پی نوشت: فردا از صبح باید برم دانشگاه به خاطر تربیت بدنی، تازه پریروز از دکترم گواهی پزشکی گرفتم واسه دودر کردن ورزش های سنگین!

پی نوشت بعد: جمعه ی دیگه   88/8/8 جشن نامزدی دعوت شدیم. تازه همون موقع کلاس تحقیق در عملیات دو هم دارم که تا حالا سر کلاسش نرفتم. خب من چه کار کنم؟! وقتی جمعه کاری ندارم مثل همین جمعه آینده، کلاس ندارم و وقتی مهمونی و جایی هستم، کلاس دارم!

پی نوشت بعد بعد: من از نرم افزار Puff استفاده میکنم، میگم این بهتره یا الترا ساف؟ یا اصلا جی تونل؟

دخترونه

http://images.dpchallenge.com/images_challenge/0-999/835/800/Copyrighted_Image_Reuse_Prohibited_660725.jpg



پی نوشت: این یه پست دخترونه میباشد

پی نوشت بعد: این عکس پایین هم قیافه دیدنی پسراس توی این روز(از حسودیشونه خب)


http://imgfave.lg1x8z.simplecdn.net/image_cache/192723621.jpg

خیانت

قلبا دوست ندارم در این مورد چیزی بنویسم و ذهنم رو خراب کنم ولی قول نوشتنش رو داده بودم

چند پست پیش در مورد رابطه های واقعی که دور و برم اتفاق افتاده بود نوشتم، درسته این رابطه ها شرایط بد روحی رو برای طرفین داشت اما به نظر من خیلی حاد نبود، چون همه چیز قبل از ازدواج اتفاق افتاده بود.

دیروز یکی از دوستای مامان زنگ زد و کلی با هم صحبت کردن، یادم افتاد که این دوست مامان معمولا در هفته چند باری زنگ میزد ولی الان چند ماهی میشه خبری ازش نیست، در این حین خانوم ی برام قضیه رو با آب و تاب تعریف کرد(خدا خیرش بده همه قضایا یه جوری بر میگرده به سمت خانوم ی)

خانوم م(من چه کار کنم که همه اول اسمشون م ) بیست سال پیش ازدواج کرد؛ با یه آدمی که دستش به دهنش میرسید، آقای ب یه مغازه معروف دارن کهگمو نم الان کم کم ماهی ده میلیون درآمدشونه، البته دو سه تا برادرن با چند تا شریک! حاصل ازدواج خانوم م و آقای ب، یه پسر و یه دختره که واقعا بچه های خوبی هستن. قضیه از پنج یا شش سال پیش شروع شد، وقتی که خانوم م فهمید همسرش معتاده. معتاد بود ولی برای خانواده اش کم نزاشت، من خودم دیدم کسانی رو که رفتن سمت اعتیاد و یه لحظه پرواز رو به زن و بچه اشون فروختن، ولی ب برای خانواده اش چیزی کم نزاشت، نه از لحاظ مادی نه عاطفی، بینشون جر و بحث بود ولی مشکلشون حاد نبود. تا اینکه یه روز م میره محل کار همسرش و با همکار آقای ب درد و دل میکنه و ازش میخواد که ب رو نصیحت کنه، غافل از اینکه همکار ب عاشق خانوم م میشه و بعد از اون به هر بهانه ای میره خونه ی همکار و شریکش، خلاصه اینکه قضیه رو درست که نمیکنه هیچ کلی هم خانوم م رو میندازه به جون همسرش، بی شرم خودش زن و بچه ام داشته! اینقد تو گوش خانوم م میخونه که اونو از خونه و زندگیش دلسرد میکنه! خودش از همسرش جدا میشه و خانوم م رو هم مجبور میکنه از همسرش جدا شه!!!

حالا چند ماهه با هم ازدواج کردن، من که میگم عقد اینا از اولش حرامه، سررشته ندارم تو این مسائل ولی همین که اینا به خاطر همدیگه از همسراشون جدا شدن خودش کافیه واسه باطل بودن عقدشون. اگه خانوم م یه کم پا بند عقاید بود شاید هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.

حالا خانوم م رو برده یکی از شهر های اطراف کرج و مثل یه زندانی باهاش برخورد میکنه، اجازه نمیده حتی خانوم م بچه هاش رو ببینه! حقم داره، چشمش ترسیده، کسی که بعد از حدودا بیست سال به شوهر و بچه هاش خیانت کنه چرا نتونه دوباره این کار رو انجام بده!



پی نوشت: میگه این پسره هر وقت من رو میبینه کلی ابراز احساسات میکنه! میگم دیونه داره خرت میکنه یه وقت خر نشیا! میگه منم میخوای مثل خودت کنی؟ (مگه من چمه :|)

پی نوشت بعد: فردا روز دختراس ولی از امروز صبح اس ام اس های تبریک شروع شده :)

یه روز دوست داشتنی

چهارشنبه هفته ی گذشته تولد ندا بود و امروز یه جشن کوچیک و خودمونی برگزار کردیم

من مجبور (کلمه رو دقت کردی) شدم دوباره برم محل کار سابقم، البته فکر میکردم طبق روال همیشه تولدش رو میریم بوفالو که مهدیه توجیه ام کرد که این کار شدنی نیست چون اگه بخوان مرخصی بگیرن، دیگه کسی نمیمونه تو بخش!

این شد که شال و کلاه کردم و رفتم به سمتشون،هیجان دیدن دوباره ندا کافی بود که شب رو راحت نخوابم و صبح بعد از نماز بیدار شم.

این بار نگهبان آقای ش بودن و دوباره یک ربع احوال پرسی و شرح حال دادم.

دیدن تک تک بچه ها من رو برد به روزهایی که نباید میبرد. بازم رویا نبود و من نمیدونستم که نیست(خدا بخیر بگذرونه).

ندا رو حسابی انداختیم تو خرج، ترجیح میدادم دو تایی با هم بریم بیرون تا اینکه من برم اونجا!

فکر میکردم مهمونی مثل پارسال مختلته ولی اینبار اینجوری نبود، بماند که واسه چی اینجور نشد.

صالحی رو هم بعد از چند ماه دیدم، طفلکی بد سرما خورده بود.

من و ندا مشغول صحبت بودیم که حس کردم یه چیزی تکون خورد؛ پنجره ها هم به هم خورد. میگم زلزله بود ولی کسی جدی نگرفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که همسر خانوم ر زنگ زد و بهش گفت زلزله بود و حسابی تاکید کرد توصیه های ایمنیش رو جدی بگیره.

هیچ چیز اونجا به غیر از ظاهرش تغییر نکرده بود.نوع رابطه های مثل قبل بود. همه ی اون آدم ها ذره ای تغییر نکرده بودن.توی اون چند ساعت واقعا فکر میکردم هنوزم کارمند اونجا هستم

روز خوبی بود، ندایی الهی که همیشه زنده و تندرست باشی(نمیتونی تصور کنی الان چقد دلم برات تنگ شده)


smsنوشت:نقاش نیستم ولی تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم!

پی نوشت:میگه تو آدم مادی گرایی هستی!(من واقعا مادی گرام؟)

پی نوشت بعد: اگه یکی از دوستانت بدون دریغ کاری رو برات انجام بده و تو برای تشکر یه هدیه ی کوچیک تهیه کنی و بهش بدی، کار درستی نکردی؟(هر چند، لطف دوستان رو هیچ وقت نمیشه با هدیه های مادی جبران کرد)

پی نوشت بعد بعد: فکر کنم امروز ضربان هزار تایی قلبم رو تجربه کردم


اضافه نوشت: خیلی داغونه! کاش از قرارمون چیزی بهش نمیگفتم! توی این همه سال اینقد پریشون ندیدمش، خسته شده، حق داره. خدایا جون کمکش کن