عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

پیشاپیش عید مبارک

پیشاپیش عیدتون مبارک یعنی اینکه تا آخر تعطیلات شایدم یه چند روز اونور تر به نت دسترسی ندارم و نمی تونم پست بزارم یا بیام وبلاگتون
فک کنم از فردا سفر نوروزی ما آغاز شود تا خدا میدونه کی
امروز آخرین روز کاریم بود تو سازمانمون، راستش وقت تعریف کردن ندارم! اتفاق خاصی هم نیوفتاد جز اینکه یکمی تولد بازی کردیم! آخه تولد مهدیه دوم فروردینه ما امروز براش تولد گرفتیم! بعدشم رویا بهمون جا موبایلی بسیار خوچگل عیدی داد! الان عکسشو ندارم ولی تو فرندفیدم هست عکسش

الهی سال خوب و با برکتی در پیش داشته باشیم





اضافه نوشت: سفر افتاد فردا صبح، اونجا اگه جی پی آر اس موبایلم وصل بود تو توئیترم یه چیزایی مینویسم، دوست داشتی بخونش

آخره ساله ها!

خب اول بگم که سرما خوردگیم خیلی سبک بود و خیلی زود هم بر طرف شد الان کاملا سالم میباشم!
الان که اومدم کلی تعجب کردم! مامانم اتاقا رو کمپلت متحول کرده! ولی چه فایده ما که عید نیستیم من نمی دونم با چه زبونی باید بگم دوست دارم عید تو خونه باشم! من عاشق دید و بازدید عیدم! عشق مهمونی رفتن مهمون اومدن، عیدی دادن، عیدی گرفتن ... ولی این طور که اینا برنامه ریختن چند رو قبل از سال تحویل میریم شمال! تا آخر تعطیلات! آهان یادم رفته بود اینجا بگم!
ماشین رو که فروختیم بابا با پولش تونست یه خونه ویلایی تو تنکابن بخره! البته هنوز همه پولشو نداده حدودا نصف پولش رو داده! خونه مال یکی از دوستاش بود ، حدودا ۴۰۰ متره، همه نوع درختی هم داره! یه ساختمون دو طبقه که طبقه ی دومش نیمه کارس، زیر بنای ساختمون فک کنم ۱۵۰ متر باشه(دقیق نمی دونم) دو خوابه است! تا دریا ۱۵ دقیقه راهه! کنار رودخونه است. کلا شرایط خوبی داره! من نمیگم بده ها، میگم لا اقل یه هفته بمونیم بعد بریم.
جالب اینجاست که ۵ ساله کسی توش نرفته بود تا همین چند هفته پیش که بابا و دوستش رفتن! مطمئنم یه خونه تکونی هم اونجا داریم! از قرار معلوم کل فک و فامیل و دوست و آشنا هم که میخوان بیان، هیچی دیگه کل این تعطیلات رو باید پذیرایی کنیم


یه حس خاصی نسبت به این سال جدید دارم! کلا یه جوریه! این از تحویل سالش که هیچ ذهنیتی از مکانی که قراره لحظه تحویلش توش باشم ندارم، اونم از بعد از تعطیلات که نمی دونم میخوام چه کار کنم! کلا حس خوبی ندارم نمی دونم چی می خواد پیش بیاد، خیلی بی برنامه ام


تو این چند روز دو تا نی نی به خانواده اضافه شد! یکی سمت مامان اینا یکی سمت بابا اینا


اولی پسر محمد رضا(پسر عمه ی نازنینم) اسمشو گذاشته عرشیا! الان دقیقا یک هفته اشه دومی پسر مریم (دختر دایی مامانم) اسمشو گذاشت امیر حسین! این توپولی الان دو روزشه! سال دیگه هم بچه خاله امو بچه ی داییم به اینا اضافه میشه! نه به اینکه یه مدت هیچ بچه ی نازنینی نداشتیم نه به امسال که ماشالا...
چند روز پیش تو وبلاگ حسن یه لینک بود که چند تا کتاب معرفی کرده بود! همین لینک باعث شد دیروز برم و سه تا کتاب بگیرم! شازده کوچولو، سمفونی مردگان، مائده های زمینی. امیدوارم قشنگ باشن

وقتی میخواستم شروع به نوشتن کنم ذهنم پر از حرف بود ولی الان هیچی یادم نمیاد که بنویسم






پی نوشت: هیچی بدتر از این نیست که بفهمی پسری که دوسش داری با چند تا دختر دیگه هم رابطه داره! بعد خیلی راحت بهت میگه عزیزم من تو رو برای ازدواج میخوام و بقیه رو برای دوستی!!!!!!


پی نوشت بعد: من همینطوری مینویسم! میخوای بخواه می خوای نخواه. بی خودی هم برا من غلط املایی و دستور زبانی نگیرا

پی نوشت بعد بعد: اون کاری هم که قرار بود بکنم، کردم!

sms نوشت:آن سوی ناکامیها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه نداشتن هاست...

سرما خوردم


هر سال هر وقت هوا میخواد بره رو به سردی یا میخواد بره رو به گرما من باید سرما بخورم!
البته بروبچس بر این عقیده میباشند که حقمه


چرا؟ چون وقتی هوا یه ذره گرم میشه و همه با کاپشن اینور اونور میرن من با لباس تابستونی میزنم به دل زمستون! چون میدونم یه ماهه دیگه حسرت این باد و سرما رو خواهم خورد! بعد که هوا آفتابیه و با تریپ تابستون زدی بیرون تازه میفهمی که نه بابا هنوز زمستون نرفته و باد شدید میوفته تو تنت و لرزون لرزون میری تا مقصد


هیچی بدتر از آبریزش بینی نیست آخره مصیبته! بینیم زخم شد از بس گرفتمش!
جالب اینجاس که اواخر شهریورم که هوا میخواد بره رو به سرما هم همین بساط رو داریم! ولی کیه که آدم بشه؟
امروز که نه از دیشب یه فکری زده به سرم با اینکه اجازه کتبی والدینم رو گرفتم ولی این دوستان ناباب نمیزارن من خوش هیکل بشم. من که میدونم از حسادتشونه حالا باید ببینم نظر دکتر متخصص چیه! کاری هم که میخوام بکنم خیلی شخصیه و کلا نمی تونم عنوان کنم! چون اگه بگم وبلاگ اولین آمار وبلاگ های ... رو میگیره
یه چیز جالب رضامون که پارسال ازدواج کرد الان بچشون سه چهار ماهشه! زن عموم تازگیا دیده بودش میگفت اینقد بامزه اس که نگو مثل بچه گی های من میمونه! بعضی مواقع عمه اینا با اسم من صداش میکننپریا دومین دختریه تو فامیل که بچه گیاش مثل منه! اولین دختر دختر عموم بود که با عکس های بچه گی من مو نمیزد ولی وقتی بزرگتر شد صد و هشتاد درجه قیافه اش فرق کرد! عمه ام میگفت شب و روز رضا دعا میکنه پریا شبیه تو بشه و قیافه اش بر نگرده! کلا تو فامیل دست بالا میگرن منو الان فک نکنی خودمم همین حس رو دارما ! نه اصلا


چه خبره تو خیابونا! ملت همه ریختن واسه خرید! من که یه شلوار میخوام بخرم که شاید اونم بعد از عید رفتم خریدم
الان در حال استراحتم


یه چیز جالب اینکه قرار هفته پیش با بچه ها باعث شد یکی از دوستان که اومده بودن خونمون به این پی ببره که من چقد به داییش میام و همین امر منجر به تلفن مشکوکش شد و قرار و مدارهایی که خودشون بریده بودن و دوخته بودن با بقیه برو بچه ها! ولی خبر نداشتن من سر سخت تر از این حرفام


جک نوشت: اینقد این جکه باحاله و یه ذره غیر اخلاقی که از گفتنش معذورم

شعر نوشت:روی آن شیشه تب دار تو را "ها" کردم/ اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم/ شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد/ شیشه را یک شبه دریا کردم/ با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را / عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
پی نوشت: شعر نوشت بالا رو مامانم برام اس ام اس کرده بود

فک کن

فکرشو بکن!
موقع دانشجویی، توی دانشگاه یکی از پسرای دانشگاه بهت ابراز علاقه کنه. اینقدر این ابراز احساسات ادامه پیدا میکنه تا تو هم نرم میشی و تصمیم میگیری فکرات رو بکنی! بعد به این نتیجه میرسی که میتونی تا آخر کنارش باشی! بعد خیلی ناگهانی تو مریض میشی(دقیقا نمی دونم چه نوع مریضی) ولی حتما اونقدر حالت بد میشه که پسر مورد نظر ناپدید میشه! تو خوب میشی، سالم سالم، ولی هر چی میگردی اثری از پسره پیدا نمیکنی. برات خبر میارن که مرده! حتی شماره قطعه و ردیف مزارشم بهت میدن. حال خوبی نیست میدونم، ولی تو سعی میکنی فراموش کنی و اتفاقا موفق هم میشی. یه پسر مهربون میاد خواستگاریت، تو هم دوسش داری و بهش جواب مثبت میدی، با هم ازدواج میکنید، احساس میکنی خوشبخت ترین آدم دنیا هستی! زندگی خوب همسر خوب، هیچی کم نداری تو زندگیت. چند سال(چهار یا پنج) از زندگی مشترکتون میگذره و ناگهان همسرت تو اوج جوونی بر اثر سکته قلبی فوت میکنه!!! باورش برات سخته، چون همسرت مشکلی نداشت، ولی عمرش به دنیا نبود و تو رو با کوهی از آرزو تنها میزاره. کم کم داری نبودنش رو باور میکنی و باهاش کنار میای. هنوز چند ماه(سه یا چهار ماهه) از مرگ همسرت نگذشته که تصمیم میگیری به زندگیت با وجود نبودن همسرت ادامه بدی! دوباره میری سر کار، یه روز که تو محل کارت نشستی و داری کارت رو میکنی یکی میاد میگه سلام خانم فلانی! و وقتی سرت رو بالا میکنی به چشمات شک میکنی! یک مرده ای رو میبینی که زنده جلوت ایستاده.آره همون پسری که یه زمانی میگفت عاشقته! ارواح عمه اش الان سر و کله اش پیداش میشه! تو دیگه الان ازش متنفری ولی اون پسر اصرار داره که تا قبل از عید بیاد خواستگاریت...



پی نوشت: خدا رو شکر میکنم که جای این دختر نیستم!
پی نوشت بعد: اینم یه نمونه ی دیگه از معرفت پسرا! آخه من چی میتونم بگم؟!! هان؟؟؟

پست موبایلی

امروز برای چندمین بار گفت سلام خانم ر، و من سرم رو برگردوندم انگار که نشنیدم، چند روز پیش که چشم تو چشم شدیم ولی جوابشو ندادم! جالب اینجاست وقتی این اتفاق می افته که اون یکی نباشه! مطمئنم تا وقتی اونجا هستم جواب سلامش رو نمیدم حتی اگه مثل امروز عذاب وجدان بگیرم