عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

به همین سادگی


دیروز بعد از عمری رفتیم سینما، اونم با ارازل و اوباش محل کارمون
من، ندا، مهدیه، سمیرا، الهه و وجیه چند روز پیش قرار گذاشتیم بریم ولی چون الهه مهمون داشت با ما نیومد و ما پنج نفری به این تفریح مفرح رفتیم
سینمای مورد نظر سینما سپیده بود، من و سمیرا اصرار داشتیم بریم مجنون لیلی یا دایره زنگی ولی این ندا و مهدیه مخالفت شدید کردنچون از گلزار خوششون نمیادمن و سمیرا هم مجبور شدیم فیلم خَزِ به همین سادگی رو تماشا کنیم، البته ما که تا آخر فیلم فقط خندیدم،به قول سمیرا دو فیلم با یه بلیط بودتو سالن فقط دو تا آقا دیده میشد بقیه از خانمهای محترم بودن چون فیلمی بود که از حوصله آقایون خارج بود آقایونی هم که بودن با نامزدشون(فکر نکنید محرم نبودنا) دنبال یه جایی می گشتن که کسی بهشون گیر نده و به همین خاطر سینما رو انتخاب کردناز اونجایی که یکی از این زوج های خوشبخت دو ردیف جلوتر از ما بودن و تو دید رس، ما با یه تیر دو نشون زدیم
اینا که نزاشتن تخمه ببریم ولی یه بستنی نسکافه ای دادن به خوردمون منم که بی جنبه هر کاری کردم تا آخرشو بخورم نتونستم آخرشم دیگه حالت تهوع گرفتم(گلاب به روتون)
ولی کلا من پیشنهاد میکنم کسانی که ازدواج کردن یا قصد ازدواج دارن با طرف(منظورم فرد مذکره) این فیلم رو ببینن که یه چیزایی رو بفهمن


پی نوشت: امروز تولد آقا محسن خودمونهمحسن عزیز از همینجا پیام تبریک ما را پذیرا باش،امیدوارم همیشه بهاری باشی

پی نوشت: درگیره یه مشکلم،مشکلم یه ذره پیچیده اس به خاطر همین به هیچ کس نمی تونم چیزی بگم، امیدوارم اونطور که من فکر میکنم نباشه که اگه اینطور باشه واقعا نمی دونم چی می خواد پیش بیاد، فقط اینکه برام دعا کنید، دعا کنید اونطور که من فکر میکنم نباشه، خالصانه و صادقانه برام دعا کنید، این چند وقته اینقدر فکرای جورواجور کردم که تمام بدنم مخصوصا صورتم جوش زده، همشم جوش های عصبی، نمی دونم باید چه کار کنم،چه کار میتونم بکنم! بازم باید خودمو بزنم به بی خیالی و جلوی بقیه لااقل ظاهرمو حفظ کنم که چیزی ازم نپرسن!

واقعا که!!!


واقعا که دیگه شورشو در آوردن
فکر کردن مردم بلا نسبت خ...!
این همه آدم نفله شده اینا اصلا عین خیالشونم نیست
...
..
.

تولد مرجان و سمیه

جاتون خالی امروز رفتیم خونه مرجان
به مناسبت تولدش و تولد سمیهکلی مامانش  افتاد تو زحمت چون از نهار دعوتمون کردحمیده نامرد که نیومد، مهدیه هم که تهران نبود(عزیزم کلا برای تو این پست رو نوشتم که بازم دلت آب بشه)من بودمو مرضیه،سارا، مرجان، سمیه و مامان مرجانخیلی خوش گذشت، جای همتون خالی، هنوز عکسا رو نریختم تو کامی هر وقت ریختم سعی میکنم چند تا عکس مناسب رو براتون بزارم. از سمیه هم حسابی خداحافظی کردیم که هفته دیگه میره مکه، بهش گفتم اگه دعام نکنه حلالش نمی کنم
این عکس روهم از موبایل یکی کِش رفتمبرای سیزده بدره! آخه بگو آدم بیکار تو کارو زندگی نداری از دختر مردم عکس میگیری؟

 

sms نوشت: مرده شور این مخابرات رو ببره که هیچ مسیجی به هیچ کس نمیرسه، اینم از آنتن که دو روزه هیچ کس به شبکه دسترسی نداره

پی نوشت: اینم گوش بدید بد نیست! 

کویر+مندلیف


خسته ام از این کویر
این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل
آسمان بی هدف
باد های بی طرف
ابر های سر به راه
بید های سر به زیر

ای مسافر غریب
در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم
با تو در همین مسیر
.... خسته ام از این کویر

پی نوشت:شعر از شاعره مهدیه بانو، این شعر رو تو غروب اندوهباری که فرداش قرار بود کیلومتر ها ازم دور بشه فرستاداز وقتی هم که کلوب فیلتر شده دیگه هیچ تفریح مثبتی نداره انجام بدهجدیدا یه تفریح سالم پیدا کرده من نمی دونم رفتی اونجا دکتر بشی یا جوون های مردم رو بزاری سر کار ؟!اونم چه جوون هایی

پی نوشت بعدی: خودمم عادت کرده بودم به زود آپ کردن ولی چه کنم فعلا مقدور نیست

پی نوشت بعد بعدی: دیروز تولد سعید بود، از همین جا برای چندمین بار، تولد مندلیف بزرگ رو بهش تبریک میگم   

         

آخر تعطیلات

من اومدم
معلومه خیلی بهتون خوش گذشته! به منم خوش گذشت .یه سفر دو سه روزه خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشت، همیشه سفر برام آرامش بخش بوده و هست
یه روز رفتیم کرج، اونجا هم هوای خیلی خوبی داره ها! خونه عمه کوچیکه بودیمدو روز بعدیشم رفتیم یکی از شهر های غربی( اسمشو نمیگم که مثل شهری که اونجا دانشجو هستم برام درد سر نشه)بابا اونجا چند هکتار زمین خریده، رفتیم هم اونجا رو ببینیم هم یه آب و هوایی عوض کنیم و هم آقا مری رو که دلشون برامون تنگیده بود زیارت کنیم
آقا مری بعد از چهار سال سربازیشو تموم کردبه خاطر این کار مهمش عمه جون یه سفره ابوالفضل انداخته بود که دعوتمون کرد، من که بعد از اون روزی که با آقا مری تلفنی اتمام حجت کردم ، ندیده بودمش و تمایلی برای رفتن و دیدنش نداشتم ولی مامان اصرار داشت بریم. برام سخت بود طبق قولی که بهش داده بودم باید باهاش مهربون بودم و ازش فرار نکنم ولی نمی شد چون دیگه همه خانواده میدونستن که آقا قصد خواستگاری رو داره و این با قولی که داده بودم جور در نمیومد!
بر خلاف اضطرابی که داشتم خیلی راحت تر باهاش بر خورد کردم و باهام برخورد کرد ولی هر وقت میومد نزدیکم سنگینیه چهل تا چشم رو احساس میکردمزیاد با هم صحبت نکردیم، بیشتر با چشماش صحبت کرد اینبار چشماش برق خاصی داشت، من که همیشه از نگاهش فراری بودم اینبار تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم، هر بار هم که نگاش کردم داشت نگام میکرد و مجبور بودم یه خنده زورکی تحویلش بدمهر جا که میدید تنهام میومد سراغم و من با چشم و ابرو اشاره میکردم که نیا!ما از بچگی با هم بودیم ، تو سر کله هم دیگه میزدیم ، به خاطر تفاوت کم سنیمون همیشه با هم بودیم ولی این چند سال ، از وقتی به قول خودش پای عشق اومد وسط دیگه نتونستیم مثل قبل باشیم
هی زیر لب باهام حرف میزد و منم مجبور بودم لب خونی کنمبعد از ظهر گفت بیا بریم بیرون، حرف بزنیم، با ابرو بهش گفتم نه،گفت ولی باید بیای، من بازم گفتم نه، عصبی شد و رفت(این گفت و گوها رو وقتی انجام دادیم که من تو اتاق رو به پنجره حیاط بودم و شیرین روبروم نشسته بود و داشت باهام حرف میزد)چند دقیقه بعدش زن عموم اومد گفت پاشو با مری بریم بیرون، منم نتونستم بهونه بیارم و باز هم آقا مری از پنجره پیروزمندانه دستاشو آورد بالاموقع سوار شدن زیر لب میگفت بیا جلو بشین ،لبمو گاز گرفتم و خندیدم ، بعد رو به مامان کرد و گفت: زن دایی شما بشین جلو این سه تا هم میشینن عقب
،بعد رفت کنار بستنی فروشی و از این بستنی قیفیا که دو متره خرید، من که بستنی دوست نداشتم ، دادم خواهرم خورد، بعد که رفتیم برای خرید، یواشکی اومده پیشم و میگه: چرا من تا حالا نفهمیده بودم تو بستنی دوست نداریمن: تو خیلی چیزا رو نفهمیدی مری:
رفتم تو مغازه داشتم جنس هایی رو که می خواستم سفارش میدادم اومده کنارم و میگه چقد احساس غرور میکنم وقتی کنارتمبا اخم اشاره کردم به فروشنده که تمام حواسش پیش ما بودخودشو زد به اون راه و سفارشارو نگاه میکرد که خراب نباشن، بعد هم خودش حساب کردهر کاری کردم قبول نکرد پولشو بهش بدم و به مامان متوسل شدم و دیگه نتونست چیزی بگه!
روز سیزده بدر پنچ تا ماشین شدیم و رفتیم باغی که بابا خریده، جای باصفایی بود ، کلی درخت میوه داشت، یه دریاچه کوچیک هم داشت.
اینم عکسش

 

آقا مری هم از هر فرصتی استفاده میکرد که باهام حرف بزنه، و منم مثل همیشه یه جوری بهونه می آوردم، چون به محضی که میومد کنارم همه کاراشونو ول میکردن و ما رو نگاه میکردن.ولی تا تونست فیلم و عکس گرفت
اینم آتیشی که به پا کردیم، بیشتر کاراش با من بود

سیزده بدر خوبی بود، خیلی خوش گذشت، جای همتون خالی

 

پی نوشت: در کل تعطیلات خوب و دوست داشتنی بود، مخصوصا اینکه وقت برای وبلاگ نویسی داشتم، از پس فردا باید برم سازمان و دیگه کمتر وقت خالی پیدا میکنم

پی نوشت بعد: امروز تولد مرجانه و فردا تولد سمیه؛ از همین جا به هر جفتشون تبریک میگم الهی که همیشه زنده باشن(تلفنی تبریک گفتم)