عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

اعصاب ندارما

12:02:04 PM چهارشنبه 25 mehr 1386

HTML clipboardاعصاب ندارم! یعنی اعصاب نمی زارن برای آدم.
از وقتی سرو کله این نا شناسه پیدا شد تیک عصبی گرفتم، پلک چشم راستم میپره، وقتی هم که اعصاب ندارم مثل الان وحشتناک میپره انگار چشمم میخواد از کاسه در بیاد، یه هفته ای سرو کله اش پیدا نبود ،ولی الان دوباره اومده، از کامنت های عاشقانه خبری نیست ولی همین که اومده بازم بوی درد سر میاد، میگه اسمش محمده ولی کیه که باور کنه؟؟!!!شما ها که منو میشناسین اهل حاشیه نیستم، خودتون که میدونید من چقد خجالتیم( کی گفت آره جون عمه ات؟؟)حالا این ناشناس هیچی این خواستگار جدید دقیقا داره میره روی اعصابم، توی کتاب ها خوندین مثلا سال هزارو سیصد، دختره تو خونه می موند آفتاب و مهتاب نمیدیدش، بعد موقع سفره نذری مادر جونش فامیل همسایه میبیندش و برای پسرش نقشه میکشه، خانواده دختره هم که میبینن دخترشون پونزده رو رد کرده و در حال ترشیده شدنه گیر سه پیچ میدن به دختره که به این یکی باید شوهر کنی بری!!! من اصلا نمیدونم پسر خواهر زاده ی حاج خانوم اینا که چهارده سال پیش همسایه امون بود منو چجوری دیده که الان مامانش سه روزه پشت سره هم تلفن میزنه و تازه جالبش اینجاس که جواب میخواد!!!!!!!!!!!!!! شده صد سال پیش دختره ندیده و نشناخته قبول میکرد
حالا بخونید مامانش چی گفته: پسرم بیست و هفت سالشه، فوق دیپلمه الکترونیک داره، تو خیابون سهروردی تو یه شرکت کار میکنه....
بابا هم به مامان گفته من و راضی کنه تا اینا بیان بعد بگم نه!یکی نیست بگه بابایی اگه پسره اومد، خوش تیپ و خوش هیکل بود، شما هم پسندیدین من چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟ تا اونجایی که یادمه خانواده همسایه امون خشک و مذهبی بود، بعد حالا شما تصور کنید من برم تو یه همچین خانواده ای!!! اصلا با عقل جور در میاد؟؟شده مثل دو سال پیش که داداش شوهر عمه کوچیکه از من خوشش اومده بود، وقتی عمه کوچیکه موضوع رو گفت دو ساعت از خنده روده بر شده بودیم ، خانواده بدی نیستن فقط مشکل داداش شوهر عمه کوچیکه بود، تنها ایرادی هم که داشت این بود که طلبه بود، آقای الف پسر آخونده این بشر خودش آخونده ! حتی یادمه عروسی داداشش نیومده بود و شب قبلش رفته بود مشهد تا تو عروسی نباشه و فساد نگیردش.
خلاصه دو روزه دارن رو مغزم کار میکنن تا راضی شم اینا بیان، من که دیدین لجباز ؛ زیر بار نرفتم.
خدا به دادم برسه ، ماهه دیگه که عروسی رضامونه(پسر عمه) عمه بزرگه هم سرو کله اش پیدا میشه و دوباره فیلش یاد هندستون میکنه، اینا جنگ های داخلیه ولی وقتی عمه بزرگه میاد باید خودمو برای جنگ جهانی آماده کنم!!
بعد از این همه نوشتن هنوز اعصابم آروم نشده!

 


پی نوشت: خدایا ما رو از شر خواستگاران بی محل در امان بدار(خدایا آمین نگو رو لال بمیران)
smsنوشت: پیر بابا گفته:...(بی خیال سی یاسیه وبلاگمونو تخته میکنن، ارزششو نداره)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد