عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

همه چی آرومه

پریروز تولد خواهری بود، از اونجایی که دامادمون اینا شیفت بودن و مامانش اینا هم شمال بودن، دیشب اومدن منزل ما، که هم بمناسبت تولد هم صحبت های نهایی! وقتی وارد خونه شدن، دامادمون اینا، یه جعبه شیرینی دستش بود یا یه پاکت هدیه! جعبه شیرینی رو داد به مامانم و جعبه هدیه رو داد به خواهری! توی جعبه هم یه بلوز، یه شال و یه ادکلن بود! طفلکی با کلی خجالت و اینا به خواهری داد! که خواهری هم باید هفته ی دیگه تلافی کنه چون ایشون هم تولدشونه. حرف های ما بزرگتر ها هم طی یکی دو ساعت تموم شد! گفتم ما چون من اینبار دیگه ساکت ننشستم! از اونجایی که هر دو خانواده تقریبا طرز فکرشون یکی بود، مشکل خاصی پیش نیومد، بابا که با صیغه مخالفه، اونا هم همینطور، این شد که یه هفته ی دیگه بله برون رسمی باشه و بعد یه روز که مناسبت داشته باشه رو تعین کنیم واسه عقد، بعد هم یه نامزدی و سال دیگه عقد و عروسی!
بابا همون اول گفت من برای مهریه چونه نمیزنم! ما هم فقط یه پیشنهاد دادیم و اصرار نکردیم، خواهری گفت به تعداد سالهای تولدم نیم سکه! پدر دامادمون اینا مخالفت نکرد، ولی گفت اگه اجازه بدین، سه تا عروسام مهریه هاشون یکی باشه، اون دو تای دیگه پونصد تا، این عروسم هم پونصد تا، ما هم که از اول قرار نبود چونه بزنیم، همون دیشب هم پدر دامادمون اینا، کپی شناسنامه و کپی کارت ملی خواهری رو گرفت و گفت من دارم همه ی عروسام و پسرام رو برای حج مینویسم! خلاصه که فعلا همه چی بخیر گذشته. احتمالا هفته ی دیگه بله برون باشه، دقیقا نمیدونم چه روزی! این هفته پنجشنبه مادر بزرگ و پدربزرگمون تشریف ندارن، پنجشنبه هفته ی دیگه هم دامادمون اینا شیفته، خلاصه یا وسط هفته ی آینده است یا دامادمون اینا مرخصی میگیره!
این هم مشروح وقایع!

این روزهای من

داریم روزگار میگذرونیم!
چند هفته پیش عمو بزرگم اینا کلید شمال رو گرفتن و گفتن ما برای عید میریم اونجا؛ بابا هم که اصولا هیچ وقت کارهایی رو که میکنه به ما نمیگه، ما هم از اینور به خاله ام گفتیم شما برید، اونا با خواهر شوهراش و اینا میخواستن برن! کلا همه چی به هم ریخت تا اینکه فهمیدیم بابا کلید رو برای عمو اینا پست کرده و خاله اینا بی خیال رفتن شدن، ما هم که اصلا قرار نبود بریم، چون پوستمون میسوخت و اصلا خوشایند نیست خواهر عروس بسوزه :D ولی با این حال روز عید زن عموم زنگ زد و گفت ما اومدیم چرا شما نیومدید! زن عمو منم یه جوریه که وقتی یه چیزی میگه همه باید گوش بدیم، هم سن مادر بزرگمه، خلاصه بعد از نماز ظهر ما هم رفتیم شمال و شب رسیدیم پیششون ،جمعه هم ساعت چهار حرکت کردیم و ساعت دو رسیدیم، خودتون میزان ترافیک رو بسنجین. بابا اصرار داشت شنبه برگردیم، ولی من اصرار که شنبه عروسی حمیده است ، من کار دارم. شنبه هم به خوبی و خوشی با مرجان و سارا رفتیم عروسی! اصلا از فامیلای شوهرش خوشم نیومد، یه سره همه چی رو میریختن به هم! بعدشم هر چی فامیلاشون پول و اینا سر عقد بهشون داده بودن رو مادره گذاشت توی کیفش و گفت اینا مال ماس!!! حمیده هم همه اش حرص میخورد، اینقد که همون شب عروسی رفتن مسافرت تا از دست فامیلا راحت شن! قبلا حمیده برام تعریف کرده بود چطور فامیلی داره همسرش ولی تا حالا اینجورش رو ندیده بودم! همون شب هم فهمیدم، چون حمیده اتاق عقد هم گرفته، پول اتاق عقد رو پدر شوهرش حساب نکرده و گفته عقد پای شماس!!! اصلا فامیلی بودن ها
حالا بیایم سر مراسم خودمون! اول اینکه خونه تکونی داریم، دیروز فرشامونو آوردن، قراره فردا بیان مبل ها رو بشورن، بعدشم پرده و دیوار ها! بله برونه دیگه! البته بله برون حدود دو هفته ی دیگه میشه، ولی هفته ی دیگه دامادمون با والدینش میان و حرف های اصلی رو بزنن. بعدشم قراره برن انگشتر بخرن واسه بله برون. دیگه این خواهری ما شب و روز موبایل بدسته و داره تلفن و اس ام اس جواب میده، شب هایی که پسره شیفته تا صبح با هم بیدارن! بساطی داریم خلاصه

پی نوشت: هفته دیگه برم یه کت شلواری چیزی بخرم واسه بله برون! خواهر عروسم دیگه
پی نوشت بعد: اون دو شب توی شمال با نوه های عموم توی یه اتاق میخوابیدیم، دو تا دختر بودن، یکی شونزده ساله و یکی 18 ساله! تا صبح این دو تا با دوست پسراشون فک میزدن و آسایش رو از ما گرفتن! زمونه ای شده ها!!!

بی حس و حال

خیلی زشته آدم اینجوری بی حس و حال باشه که حتی وبلاگ نویسی رو هم بزاره کنار!
نمیدونم بخاطر ماه رمضون و گرسنگی و تشنگیه، یا به خاطر گرمای طاقت فرسای این روزها، ولی هر چی بود الان دیگه چهله اش بریده شد و تصمیم گرفتم که بنویسم. این وسط جا داره از خدا به خاطر بارون هایی که این چند شب یهو میاد و میره تشکر کنم، واقعا عالی شده هوا! مخصوصا شب ها، بارونی که صبح اومد و همه جا رو تر و تازه کرد.
این چند وقته هیچ کار خاصی نکردم، رخوت و خستگی، چنان در من نفوذ کرده که خودمم دارم از این همیشه بی حس و حال بودن خسته میشم. زندگی جریان داره و چه خسته باشی چه بی حال، کار خودشو میکنه. تنها اتفاق غیره منتظره که این روزها افتاد، زانو درد یکباره و یهویی و دردناک بود که باعث شد دوباره برم دکتر ارتوپدم، گمون نمیکردم خیلی جدی باشه! ولی وقتی دکتر گفت کمربند مخصوص زانو بهت میدم و چند ماه مهمونته، تازه فهمیدم قضیه جدیه و من جدی نمیگرفتمش! چند تا آمپول و شربت و چند نوع قرص خارجکی هم بهم داد. خلاصه که دارم باهاشون کنار میام، کمربند زانو فقط یه کم اذیتم میکنه و هنوز بهش عادت نکردم، از صبح تا شب باید زیر زانوم وصل باشه تا کشکک پام فشار کمتری تحمل کنه! در اثر چی نمیدونم ولی غضروف های زانوم چنان نازک شدن که کشکک هاش کارشونو با درد انجام میدن! هر دو تا پام. یه سری ورزش هم داده بهم که امیدوارم با انجام دادنشون بهتر بشم! بابا میگه به دکتر میگفتی یهو یه اسکلت بندی جدید برات تجویز کنه تا دوباره یه مشکل دیگه پیدا نکردی! راستم میگه، من از بچگی، از همه ی اطرافیانم بیشتر شیر میخوردم، ولی مشکلات استخونی حاد پیدا کردم. پس نتیجه میگیریم خوردن شیر هیچ کمکی به استحکام استخون ها نمیکنه، شاید تنها روی دندون هام اثر کرده باشه! خلاصه که باز هم درگیر یه همچین بیماری هایی شدم!

پی نوشت: امشب خواهری و مامان با پسره و مامانش قراره برن بیرون! روابط همچنان ادامه داره!