عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

شمالانه

از فضای خواستگاری که بیایم بیرون، میرسیم به شمال رفتن یک هو و یک باره و اجباری ما!
چهارشنبه ای یهو بابا گفت با خاله اینا قرار گذاشتیم که امشب بریم شمال! هر چی من و خواهری گریه و زاری کردیم که نمیایم، زورمون نرسید! این شد که غروب راهی شدیم. توی این فصل زیاد رفتن به شمال چندان خوشایند نیست، ولی اگه بهار بود، هر هفته رفتنش هم کم بود!
زیاد نموندیم، بیرون از خونه خیلی گرم و شرجی بود و طاقت بیرون موندن نداشتیم، فقط موقع تاریکی، یه کم قابل تحمل بود، از بارون هم خبری نبود! دریا هم نسبتا صاف بود و بدون موج! تنها کار خاصی که کردیم، با قایق رفتیم یه دوری توی دریا زدیم، خیلی هیجان داشت! آخرین باری که سوار قایق شدیم گمونم بندر ترکمن بود! اینقده جیغ و هوار کردیم که صدامون گرفت. یه عکس از ساحل هم انداختم، کلی هم فیلم و عکس گرفتیم از خودمون وسط دریا! به نظرم خیلی دور شدیم از ساحل و این هیجانیش کرده بود! از این به بعد از بابا قول گرفتیم که هر بار سوار قایق شیم، خلاصه جاتون خالی

پی نوشت: هفته دیگه میریم خونه مامان سارا

پی نوشت بعد: اینم عکس ساحل، البته خیلی با کیفیت نشد، چون قایق شرایط مناسب نبود

خواستگارانونه

از دیروز تا حالا من هی دارم میگم اینا افکار دقیانوسی دارن ولی هیشکی جدی نمیگیره!
امروز که مامان پسره زنگ زد و گفت که میخوام با خواهرم بیام، مامان یه کم از خودشون پرسید. بعد مامانه شروع کرد از خودش و پسرش تعریف کردن. از اون خانواده هایی ان که عروسی موسیقی داشته باشه نمیرن! بعد تلویزیون هم موسیقی بزاره خاموش میکنن! یه سره جلسه و اینا برن! پسره هم همین عقاید رو داره! این شد که مامان گفت شرایطتون با دخترم و خونواده ام نمیخوره! تازه پسره یک مترو نود بود، قدش خیلی بلنده، از اوناییه که پیرهن یقه آخوندی میپوشه و تسبیح دستشه! خلاصه که کلا شرایطشون جور نبود!
بابا میگفت بزار بیان بعد بگو نه! منم گفتم چه کاریه، نیان که بهتره!
این هم از خواستگار این هفته! اون دو هفته پیشیه هم همه چیش خوب بود ولی پسره بیکار بود! حالا این کار داره ولی هیچی نداره! واقعا من تصمیمم رو گرفتم ولی خب چه کار کنم هر کی یه عیبی داره D:

پی نوشت: ولی خواستگاری خواهری داره نتیجه میده

جالب انگیز ناک

دیروز برای خواهری خواستگار اومد! با پسره توی کارهای تحقیقش آشنا شده و این شد که تشریف اوردن منزل! پسره همسن من بود! آتشنشان هم بود، مخابرات هم میخونه! دنبال کار دوم هم هست! خیلی مظلوم میزد! وقتی مادرش گفت چرا دختر بزرگتون ازدواج نکردن؟ بابا گفت دختر بزرگمو به هیچ کس نمیدم! از لحاظ خود ذوقی گفتم! بعد یهو امروز خانم دوست بابا زنگ زد و گفت اگه اجازه بدین فردا با خواهرم و دخترش بیایم و دختر خانومتون رو ببینیم واسه پسر خواهرم! آقا کارمند بانکه! ماشین داره ولی خونه نداره! نمیدونم درآمدش چقده! ولی یهو به مامان گفتم نمیخواد بیان! مامان گفت چرا! گفتم مگه عهد دقیانوسه که مادر و خواهرش بیان و من جلوشون ل خ ت شم تا بپسندن و بعد با آقا زاده بیان؟!!! خلاصه از این حرکتشون خیلی ناراحت شدم! تا اینکه مامان گفت دختره میخواسته بره نمیدونم کجا! گفته تا من هستم بریم عروس رو ببینیم! این شد که نرم شدم و گفتم اگه زنگ زدن، بگو با آقا زاده تشریف بیارن یهویی! بازم ته دلم یه جوریه! اینجور که بوش میاد احتمالا فردا میان! شاید این شک طبیعی باشه چون هیچ چیز معلوم نیست و تازه قراره بفهمیم آقا چه شکلیه و چه کاره است و تحصیلات و ایناش چیه!



پی نوشت: خیلی جالبه نه!!!

خدا رو شکر به خاطر اون چه که دارم

یه سری فکرای جورواجور ذهنمو درگیر کرده, یه سری رفتارهای ادم ها رو میشینم و تحلیل میکنم و میبینم با عقل جور در نمیاد! مثلا همین دوست مجازیم, هفت هشت سالی هست میشناسمش, اون موقع ها دختری رو دوست داشت ,چندین بار رفت خواستگاریش ولی دختره با یکی دیگه ازدواج کرد, خودشم چند ساله ازدواج کرده, حالا هروقت میرم توی فیس بوکش, زیر همه ی پست های عاشقانه اش همون دختره کلی نظرات عاشقانه داده! خیلی جالبه برام, دوست دارم بدونم اون دختره الان از زندگیش راضیه? پشیمون نشده که چرا با اون ازدواج کرده!!! یا اینکه اون یکی دوست قدیمی چرا دوباره یاد من افتاده, مریضیش رو بهانه کرده, دلتنگیه بچه هاش رو! اینکه میگه ماه های اخر عمرمه! قول دادم که دیگه باهاش رابطه نداشته باشم, تنها در جواب نظر بلندبالایی که توی وبلاگم گذاشته بود, جواب یک کلمه ای دادم و همین یک کلمه مبنای نظر طولانیتر دیگه ای شد!
ادم ها تا در کنار همن, قدر همدیگه رو نمیدونن!
نمیدونم چرا امشب اینجوری شدم, ولی یه جورایی حس میکنم قبلا بیشتر از زندگیم راضی بودم. کنار دوستای صمیمی بودم, سرم گرم کار بود, بیشتر ساعت هام پر بود و وقت خالی نداشتم, حتی داشتن یه عشق نصفه و نیمه! همین ها کافیه که ادم حس کنه خیلی خوشبخته و قلبن هم باور داشته باشه! ادم ناشکری نبودم و نیستم, واسه تک تک چیزایی که گفتم بارها نماز شکر خوندم, همیشه معتقد بودم حالا که اینارو دارم و شکر خدا رو به جا میارم, پس داشته هام همیشگیه! از همه مهمتر این که هر کاری رو که خواستم شروع کنم از خدا خواستم اگه قراره مشکل ساز شه برام همین اولش کاری کن که نشه! با وجود اینکه همه اشون یه جوری شدن برام مشکل, ولی به حرفم گوش نکرد و دقیقا وقتی که کاملا باهاشون مانوس شده بودم, ازم گرفتشون!!! من که ایوب نیستم, بنده ی خاص هم نیستم, یه ایمان داشتم که وقتی برمیگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم, نمیدونم چرا هنوز دارمش! نباید تعجب کنم از ادم های با ایمانی که از امیدت نا امید شدن, فقط میترسم از روزی که خودمم بشم مثل اونا!



پی نوشت: چرت و پرت زیاد گفتم, بزنیم به حساب بی خوابی های شبونه!

پی نوشت بعد: اولین پستیه که با موبایلم بروز کردم

سفر و کتاب

جاتون سبز، سفر خوبی در پیش داشتیم، سه ماشینه و هفده نفره رفتیم! هوا بسیار شرجی بود و دریا مواج و کثیف! دلیل کثیف بودنش رو نمیدونم، پر بود از تکه های چوب که توی آب سیاه شده بودن! جنگل هم مثل همیشه هوای مطبوعی داشت، نارنج ها و پرتقال ها اندازه ی یه نخود بودن روی شاخه ها و کیوی ها اندازه دو بند انگشت! وقتی داشتیم بر میگشتیم، جاده ی عباس آباد به کلاردشت هوای بارونی و دلپذیری بود که خاطره ی خوبی توی ذهنمون کاشت! به زور دخترعمه ها رفتیم و کنار ساحل آفتاب گرفتیم و الان که رسیدیم خونه تازه فهمیدم چه غلطی کردم، پشت شونه ام حسابی سوخته، رنگ دستام و صورتم هم سه درجه تیره شده! دوباره یک سال طول میکشه رنگ به رنگ شم!

قبل از اینکه بریم سفر کتاب "دالان بهشت" رو تموم کردم یعنی اخراش یه جوری بود که نمیتونستم تا بعد از اومدنم از مسافرت سر کنم, مثل همه ی کتاب های عاشقانه اولش شیرین و بعد حماقت و بعد وصل... پر از پیام بود واسه دختربچه های دبیرستانی, فصل های اولش خیلی عاشقانه و خارج از ظرفیت من بود, تقریبا نیمه ی بیشتر کتاب عاشقانه بود,داستان جالبی داشت ولی خاص نبود, شاید برای من اینجوری بود, بیت های شعر توی کتاب رو دوست داشتم, گمون نکنم مردی پیدا بشه که از خوندن این کتاب لذت ببره! خلاصه که این نظر من بود در مورد کتابی که خودم نخریده بودم و خوشحالم که همچین کتاب هایی توی لیست کتاب هام نبوده