-
برهه
شنبه 20 آبانماه سال 1391 17:44
یه برهه هایی هست توی زندگی آدم که با روزهای معمولی گذشته خیلی فرق داره. حیفه که نوشته نشه و از یاد رفته بشه، اینه که قصد نوشتنش رو دارم. دقیقا نمیدونم از کی زمزمه ی عوض کردن خونه رو کردیم، فقط میدونم یکهو پیش نیومد، گمونم بیشتر از سه ساله که این حرف افتاد توی خونه ی ما، ولی قصدمون فقط عوض کردن خونه بود نه عوض کردن محل...
-
دوری
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 01:52
همیشه گفتم، از اینجا دور بودن برام سخته! ولی باید اعتراف کنم، توی این مدت اصلا بهم سخت نگذشته! حالا چرا؟ نمیدونم! اون بالای فایرفاکسم، خواستم روی آیکن گوگل پلاس کلیک کنم که یهویی اشتباه آیکن بلاگ اسکایم رو زدم! این شد که برام این صفحه باز شد! اول کلی نگاش کردم، بعد کلی فکر کردم که چی بنویسم! اصلا من اینجا چی مینوشتم؟...
-
ه ا ن ی ه
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 01:08
روایت اول دایی وقتی ازدواج کرد، رفتن توی خونه ای که خیلی کوچیک بود. بیشتر از چند ماه اونجا نموندن، بعد رفتن خونه ی یکی از همسایه های مامانه زن دایی نشستن، صاحب خونه اشون رو از قبل میشناختن، یه زنِ ضعیف که خرج بچه هاش رو با همین کرایه خونه در میآورد. یه دختر و یه پسر داشت، نمیدونم پسرش چند ساله بود ولی دخترش رو بارها...
-
دکتر خل و چل
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 00:25
امروز رفتم پیش این دختره! با هم نشسته بودیم و حرف میزدیم (البته اون کارش رو هم میکرد). بحثمون رسید به کیست، و علائم و اینجور چیزاش! گفت دنبال یه دکتر زنان خوب میگردم تا برام سونوگرافی بنویسه، گفتم دکتر زنان خوب سراغ ندارم، از نظر من همه اشون یه جوری خل و چل اند! خندید گفت اتفاقا منم همین فکر رو میکنم یه مشتری هم دارم...
-
مصدوم
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 13:09
شما یک دختر خانوم کاملا کاری میباشی که همیشه در همه حال به مامان خود توی کارهای خونه کمک میکنه! یه شب میاین ظرف بشورید، ازقضا مهمون هم دارید، در حال شستن بشقاب پلوخوری بودید که یهو بشقاب توی دستتون به طور ناگهانی میشکنه! باز هم به طور ناگهانی انگشت وسط شما رو نشونه میگیره و حین پایین اومدنش، توی کف دستتون، نزدیک به...
-
سالمم
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 23:42
هفته پیش که راننده ی مامان و مامان بزرگ بودم واسه رفتن به دکتر خونواندگیمون، یهو به سرم زد خودمم یه چکاب بشم، این شد که منم رفتم و به دکتر گفتم هر چی آزمایشه برام بنویسه و انجام دادم. امروز جواب آزمایش رو بردم پیشش، مشکلی خاصی نداشتم، فقط کمبود ویتامین د داشتم که خودمم به دکتر گفتم هر سه هفته آمپولش رو میزنم، با این...
-
درهم
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 01:13
با خواهری رفتیم عکس های منتخب رو دادیم، اونا هم در کمال آرامش گفتن دو ماه دیگه بیاین واسه گرفتن عکس و تازه انتخاب میکس فیلم، نه خود فیلم!!! من نمیدونم اونجا چه کار میکنن! خوششون میاد مردم رو اذیت کنن بقرعان حالا از اینا بگذریم امروز بعد از ماه ها جمع زنونه ای شدیم و رفتیم خونه ی مادری و کلی خوش بودیم با خودمون، کلی...
-
عسک
شنبه 17 دیماه سال 1390 01:13
بالاخره بعد از دو ماه و اندی دیروز زنگ زدن به خواهری که بیا عکسات آماده اس، از بین این شصت و شش تا، هر چند تا که میخوای انتخاب کن و سایز بگو تا چاپ کنیم، بعد بریم واسه منتاژ فیلم! حالا خوبه محرم و صفر بوده و اینا بی کار بودن که اینقد طولش دادن وگرنه سال دیگه آماده بود. ما هم از دیروز تا همین نیم ساعت پیش، همه ی عکس ها...
-
گذر ایام
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 11:14
امروز ندا باعث شد من بعد از هفته ها اینجا رو باز کنم وقتی اینجا رو باز کردم، حس کردم چقدر حرف دارم که اینجا بزنم! روزهای خوبی دارم! درسته کار خاصی نمیکنم، ولی راضی ام و این از همه چی مهمتره! امسال دو تا شال گردن واسه خودم بافتم و یه روسری سه گوش یا همون اشارپ، اگه شد عکساشونو میزارم، گلدون هام بعد از یه سهل انگاری...
-
دامادمون اینا
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 00:18
داماد داشتن هم خوبه ها! کلا اگه از تو هم کوچکتر باشه که دیگه بهتر هم هست! البته شاید اگه بزرگتر از من هم بود باز هم خوب بود. عین یه برادر میمونه، اولش زیاد باهام شوخی میکرد، منم که با آدمای غریبه دیر اخت میشم، بهم گفت تو هم مثل خواهر نداشته ام می مونی، دلم براش سوخت و یکمی مهربون تر شدم باهاش! پسر مودب و خوبیه فقط یه...
-
دوری
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 01:58
خیلی زشته آدم اینقدر درگیر مسائل روزمره بشه که حتی وبلاگش رو نتونه بروز کنه, حالا خوبه خواهرم عقد کرد, اگه مراسم های خودم بود چی!!! احساس میکنم نسبت به وبلاگم کم لطف بودم, باید تمام سعی ام رو بکنم که دوباره بروز شم. از شهریور تا الان بروز نشده و این نهایت بی توجهی منو میرسونه
-
همه چی آرومه
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 12:14
پریروز تولد خواهری بود، از اونجایی که دامادمون اینا شیفت بودن و مامانش اینا هم شمال بودن، دیشب اومدن منزل ما، که هم بمناسبت تولد هم صحبت های نهایی! وقتی وارد خونه شدن، دامادمون اینا، یه جعبه شیرینی دستش بود یا یه پاکت هدیه! جعبه شیرینی رو داد به مامانم و جعبه هدیه رو داد به خواهری! توی جعبه هم یه بلوز، یه شال و یه...
-
این روزهای من
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 13:02
داریم روزگار میگذرونیم! چند هفته پیش عمو بزرگم اینا کلید شمال رو گرفتن و گفتن ما برای عید میریم اونجا؛ بابا هم که اصولا هیچ وقت کارهایی رو که میکنه به ما نمیگه، ما هم از اینور به خاله ام گفتیم شما برید، اونا با خواهر شوهراش و اینا میخواستن برن! کلا همه چی به هم ریخت تا اینکه فهمیدیم بابا کلید رو برای عمو اینا پست کرده...
-
بی حس و حال
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 12:34
خیلی زشته آدم اینجوری بی حس و حال باشه که حتی وبلاگ نویسی رو هم بزاره کنار! نمیدونم بخاطر ماه رمضون و گرسنگی و تشنگیه، یا به خاطر گرمای طاقت فرسای این روزها، ولی هر چی بود الان دیگه چهله اش بریده شد و تصمیم گرفتم که بنویسم. این وسط جا داره از خدا به خاطر بارون هایی که این چند شب یهو میاد و میره تشکر کنم، واقعا عالی...
-
قصه های گذشته
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 17:03
وقتی پای حرف های مامان بزرگم میشستم، کلی حرف داشت واسه گفتن، اکثرا هم حرف ها مال دهه های قبل بود، هر وقت حرف به عموهای بابام میرسید، مامان بزرگ قیافه اش توی هم میرفت و میگفت خیلی اذیتمون کردن، ولی هیچ وقت نمیگفت چطوری و کجا! هفته ی پیش، پسر عموهای بابام اومدن خونه ی مادربزرگم و ازش خواستن پدرهاشونو حلال کنه، چون چندین...
-
گذشته ها
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 14:36
یه روز از خواب پا میشی، مثل همیشه ایمیل هات رو چک میکنی و ایمیل های اون روزت با روزهای قبل فرق داره! یکی داره بازی میکنه باهات! ایمیل هایی که خودت فرستاده بودی رو برات میفرسته تا یاد آوری کنه یه چیزی بوده، دیگه فکر اینو نمیکنه هفت هشت سال پیش، طرز فکرت فرق میکرد! از موفقیت هاش مینویسه برات! از اینکه مدیر بیمارستان...
-
هدیه زنده ی تولدم
جمعه 14 مردادماه سال 1390 16:53
امروز صبح حدود ساعت نه پا شدم، بس که سحر آب میخورم، یه سره تا ظهر توی دستشویی ام و یه خواب راحت ندارم، امروز صبح هم پا شدم که برم دستشویی یهو دیدم سنجابه توی قفسش دراز کشیده و یه جوری نفس میکشه، فک کردم داره خواب میبینه مثل همیشه! به قفس زدم، پا شد و چسبید به قفس، داشت خیالم راحت میشد که یهو یه وری شد و افتاد، دوباره...
-
بچه هام
دوشنبه 10 مردادماه سال 1390 16:03
مطمئنم وبلاگم از گودر نمیگذره! تمام وقتی رو که قبلا به فکر کردن روی مطالب وبلاگ و نوشتن میگذروندم، همین گودر به خودش اختصاص داده! از امروز هم روزه گرفتن هامون شروع شد، کلا حس خاصی داره این ماه، امیدوارم امسال هم توام باشه با حس خاص! یه کم برسیم به دخترا و پسرهام! در حال حاضر، دو تا دختر دارم و سه تا پسر، یکی از دخترام...
-
شُک
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 15:23
اگه این همه روز ننوشتم، دلایل مربوط به خودم رو دارم! اینکه دلم میخواست میتونستم با یه قیچی این یک هفته رو( دقیقا از غروب روز چهارشنبه هفته ی گذشته) از توی زندگیم ببرم و بندازم دور! اینکه دلم میخواست اتفاقات آخر اون هفته یه کابوس بوده باشه که توی خواب دیده باشم! شاید به خاطر این چیزا بود که حتی سمت وبلاگم هم نیومدم!...
-
شمالانه
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 12:39
از فضای خواستگاری که بیایم بیرون، میرسیم به شمال رفتن یک هو و یک باره و اجباری ما! چهارشنبه ای یهو بابا گفت با خاله اینا قرار گذاشتیم که امشب بریم شمال! هر چی من و خواهری گریه و زاری کردیم که نمیایم، زورمون نرسید! این شد که غروب راهی شدیم. توی این فصل زیاد رفتن به شمال چندان خوشایند نیست، ولی اگه بهار بود، هر هفته...
-
خواستگارانونه
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 15:52
از دیروز تا حالا من هی دارم میگم اینا افکار دقیانوسی دارن ولی هیشکی جدی نمیگیره! امروز که مامان پسره زنگ زد و گفت که میخوام با خواهرم بیام، مامان یه کم از خودشون پرسید. بعد مامانه شروع کرد از خودش و پسرش تعریف کردن. از اون خانواده هایی ان که عروسی موسیقی داشته باشه نمیرن! بعد تلویزیون هم موسیقی بزاره خاموش میکنن! یه...
-
جالب انگیز ناک
شنبه 18 تیرماه سال 1390 18:25
دیروز برای خواهری خواستگار اومد! با پسره توی کارهای تحقیقش آشنا شده و این شد که تشریف اوردن منزل! پسره همسن من بود! آتشنشان هم بود، مخابرات هم میخونه! دنبال کار دوم هم هست! خیلی مظلوم میزد! وقتی مادرش گفت چرا دختر بزرگتون ازدواج نکردن؟ بابا گفت دختر بزرگمو به هیچ کس نمیدم! از لحاظ خود ذوقی گفتم! بعد یهو امروز خانم...
-
خدا رو شکر به خاطر اون چه که دارم
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 01:54
یه سری فکرای جورواجور ذهنمو درگیر کرده, یه سری رفتارهای ادم ها رو میشینم و تحلیل میکنم و میبینم با عقل جور در نمیاد! مثلا همین دوست مجازیم, هفت هشت سالی هست میشناسمش, اون موقع ها دختری رو دوست داشت ,چندین بار رفت خواستگاریش ولی دختره با یکی دیگه ازدواج کرد, خودشم چند ساله ازدواج کرده, حالا هروقت میرم توی فیس بوکش, زیر...
-
سفر و کتاب
شنبه 11 تیرماه سال 1390 16:51
جاتون سبز، سفر خوبی در پیش داشتیم، سه ماشینه و هفده نفره رفتیم! هوا بسیار شرجی بود و دریا مواج و کثیف! دلیل کثیف بودنش رو نمیدونم، پر بود از تکه های چوب که توی آب سیاه شده بودن! جنگل هم مثل همیشه هوای مطبوعی داشت، نارنج ها و پرتقال ها اندازه ی یه نخود بودن روی شاخه ها و کیوی ها اندازه دو بند انگشت! وقتی داشتیم بر...
-
دو بعد از ظهر متفاوت
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 12:10
هی میخوام بنویسم، ولی اول میگم بزار گودرم صفر شه، بعد مینویسم، وقتی هم گودرم صفر میشه ساعت ها از اون موقعی که قصد نوشتن کردم میگذره و دیگه فرصت و تمرکز نوشتن ندارم، این شد که امروز تصمیم گرفتم اول بنویسم بعد گودرم رو صفر کنم! این یک تجربه است خاله بزرگه خونه اش رو عوض کرده، جمعه و شنبه، مامان و خاله هام رفتن کمکش،...
-
ریجکت
جمعه 27 خردادماه سال 1390 19:58
ظهر بهم اس ام اس زد که بعد از ظهر خواستم برم خونه امون، یه سر میام پیشت! یک ساعت پیش یهو پدر بزرگم اومد اینجا، فقط من و خواهری خونه بودیم، موبایل و لپ تاپ توی اتاق رها شده بودن و حالا من و خواهری کنار پدر بزرگ نشسته بودیم، نیم ساعت بعد اومد دم در، توی حیاط میگه چند بار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی! حسین(شوهرش) میگه خوبه...
-
کوری
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 12:05
ناراحتی وجدان که خیلی از افراد بی فکر از آن گریزانند و خیلی ها اسمش که میآید ترش میکنند، چیزی است که همیشه وجود داشته و دارد و طرح من درآوردی فلاسفه عهد دقیانوس نیست، که در آن نَفس چیزی بیش از ترکیب چند عنصر به حساب نمی آمد. با گذشت زمان و تکامل اجتماعی و تبادل ژنتیک، عذاب وجدانِ خود را، با رنگ خون و اشک شور چشم نشان...
-
رویداد ها
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 17:13
همینک در خوشحالی وصف ناپذیری به سر میبرم که اشک رو در چشمانم حلقه کرده! حالا این خوشحالی رو میزارم این ور دلم و به نوشتن پستی که میخواستم بنویسم میپردازم! جونم براتون بگه که این چند وقته هنوز سیل بازدید های ما تموم نشده، دیشب هم مادر بزرگم و عمه خانوم تشریف اورده بودن، هنوزم دو تا از عمه هام و عمو هام نمیدونن و ما...
-
شکر خدا
سهشنبه 17 خردادماه سال 1390 17:24
آدم دو روز نمینویسه دیگه انگار هیچ وقت فرصت نمیکنه بنویسه! عمل بابا به خوبی انجام شد، بماند که عملش صبح بود و میخواست ما رو بپیچونه! ولی من و مامان همین که زنگ زدیم به موبایلشه و دیدیم خاموشه، شال و کلاه کردیم و رفتیم بیمارستان، ساعت 8 عمل شروع شده بود، نمیدونم تا کی ادامه داشته ولی بابا رو ساعت حدود3 آوردن توی بخش،...
-
باباییم
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 12:51
از یک سال پیش درد دست بابا شروع شد، از همون وقتی که برای عید تنها رفت شمال و به دور از چشم ما هر کاری که دلش خواست کرد، اینو از کیسه های سیمان چیده شده روی بالکن و بلوک های ته حیاط فهمیدیم، دقیقا وقتی برگشت، هی میگفت نمیدونم چرا دستمو نمیتونم بیارم بالا! تا اینکه بالاخره رفت پیش یه متخصص و بعد از عکس و ام آر آی، مشخص...