عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

روزهای تلخ

دوست داشتم الان یه ریموت دستم بود و میتونستم این روزها رو رد کنم و برسم مثلا به یه هفته بعد! میخوام بهش دلداری بدم ولی نمیتونم. از دیروز تا حالا صد بار شد که به یه جا خیره شدم و یهو رفتم توی رویا، وقتی به خودم اومدم داشتم اشکامو پاک میکردم، دیگه راحتم که مامان هم میدونه، وقتی مامان میبینه دارم اشکامو پاک میکنم بهم میگه، عیب نداره راحت شد! چه راحتی ای آخه! من که دوستشم دیشب اینقدر گریه کردم که به هق هق افتادم، چه برسه به اون! یه چیزایی هست این وسط که آدمو آتیش میزنه!
کاش من به جای تو بودم، اونوقت یک ماه پیش من با حرفام بیدارت میکردم و بهت میگفتم منو نگاه کن، نمیخوام دو سال دیگه تو هم مثل من بشی!!! اونوقت این روزها مال من بود و تو کمتر زجر میکشیدی.
تا تجربه اش نکنی نمیفهمی خشک شدن یه نهال که با عشق کاشتی و هر روز با عشق و تحمل بهش رسیدگی کردی یعنی چی! نهالی که تازه داشت قد میکشید! نهالی که تا همین دیروز در برابر طوفان و بارون های شدید ازش مراقبت کردی. هیچ کس ندونه من خوب میدونم از همون روز اول طوفان بی رحم قصد شکستن این نهال رو کرد و تو با تمام وجودت جلوش ایستادی! جلوش ایستادی چون فکر میکردی خورشید هم هست، ولی نمیدونستی خورشیدت نیمه های راه میره پشت ابرا، تو و نهالت رو تنها میزاره!
تو میمونی و یه دنیای بی وفا، عهد میکنی، دیگه به هیچ عشقی اعتماد نکنی!
جدایی سخته، هر چقدر هم اطمینان داشته باشی که طرف مقابل دیگه دوست نداشته باشه و دیگه هیچ ارزشی برای تو قائل نباشه، یا چیزهای دیگه رو به تو ترجیح بده، بازم جدایی سخته، اینکه باهزار جور عیب و ایراد کنارت بود و آرامشت بود، ولی الان ...
دیگه مطمئنم به حرف های مردها نمیشه اعتمادکرد، قبل از اینکه وارد رابطه بشی، از دنیای خیالی و توی ذهنشون واست رویا پردازی میکنن، میگن دوستت دارم، میگن باهاتم، میگن تنهات نمیزارن و هزار حرف دلخوشکنک دیگه، فقط کافیه زمان بگذره، زیاد هم نه، همون سه، چهار سال کافیه تا بفهمی و به باور برسی! به این باور میرسی، موقع عمل که میرسه، به هیچ کدوم از حرفایی که زدن و تو، دلت رو بهشون خوش کردی و روزی هزار بار برای خودت تکرارشون میکنی، پایبند نیستن، و با هزار تا بهانه های رنگی، خودشون رو توجیه میکنن و خیلی راحت تر از اونی که فکرشو بکنی از کنارت رد میشن!

پی نوشت: اعتراف میکنم اگه جای تو بودم تا الان مرده بودم، هرچند تو هم الان بی شباهت به مرده ها نیس

عمق

یه سری لحظه ها هست که تا توی عمقش نباشی نمیتونی درکشون کنی! هر چقدر هم مشابه اش رو تجربه کرده باشی و خودت رو توی عمق ماجرا فرض کرده باشی، بازم نمیتونی درکش کنی!

پی نوشت: مثل همین لحظه هایی که الان توش هستی!

فرود اضطراری

همین الان با ندا حرف زدم، ولی میخوام این دو سه ساعت به روی خودم نیارم و همون پستی که میخواستم بنویسم رو بنویسم، میخواد با گریه بنویسم یا با بغض، بالاخره این روز باید میرسید و رسید!
چند شب پیش، یعنی پریشب، من و مامان و خواهری داشتیم سریال گمشده رو نگاه میکردیم، سریال مسخره ایه، ولی من به عشق اون دو تا وروجک شیطون فیلم رو نگاه میکنم، یعنی من اگه دو تا پسر اینجوری داشتم حتما دیوونه میشدم، داشتم میگفتم، ما خونه امون شرقه خب، ولی گه گداری پیش اومده که صدای هواپیما رو بشنویم، اونم خیلی گذرا و اتفاقی؛ پریشب که داشتیم فیلم میدیدیم، از همون صداهای هواپیما رو شنیدیم که خفیف بود، بعد همینطور این صدا به ما نزدیک و نزدیک تر شد و بلند و بلندتر! من و خواهری یهو رفتیم در اتاق رو باز کردیم و به آسمون نگاه کردیم، هیچ چیز دیده نمیشد، ولی صدا اونقدر بلند بود که اگه در اون لحظه جیغ هم میزدیم، کسی صدامونو نمیشنید، دیگه صدا اونقدر شدید شد که مامان ترسید و ما رو کرد توی اتاق ، داشتیم سکته میکردیم، خواهری گفت الانه که صدای انفجار بیاد، مامان گفت یعنی تکه هاش به اینجا هم برخورد میکنه؟ خلاصه ما هر سه زرد کرده بودیم که کم کم صدا خفیف شد! و حدود یک ربع بعد از صدا خبری نبود، ما داشتیم همچنان واسه خودمون از استدلالهامون حرف میزدیم و آب قند میخوردیم. ما به هر کی رسیدیم و پرسیدیم هیچ کس نشنیده بود، ولی من صدای همسایه امون رو شنیدم که میگفت من گفتم جنگ شده! امروز که داداشی از مدرسه اومد، گفت پریشب یه هواپیما توی دوشان تپه فرود اضطراری کرده، گفت خلبان خیلی ماهر بوده و نزدیک بوده سقوط کنه ولی خودش رو به منطقه نظامی رسونده! فکر کنم دوشان تپه همون منطقه نظامی باشه که نرسیده به پارک سرخه حصاره! خلاصه که ما داشتیم جزو شهدای سوانح هواپیمایی میشدیم ولی نشدیم!

پی نوشت: امروز هم یکی از تلخ ترین روزهای تاریخه! روزی که مطمئنم وقتی توی تقویم نگاهش کنم، حتما قیافه ام رو توی هم میکنه و یاد خاطرات تلخ و شیرین میافتم! امروز یعنی 29 دی ماه 89، قراره پایان اتفاق شیرینی باشه که توی 13 آذر 87 افتاد!

ذهنیات

اینقد ذهنم درگیره که نگو! البته این خیلی خوبه که ذهنم درگیره و نمیشینم فکر و خیال کردن بابت موضوعی که ارزش فکر و خیال کردن هم نداره!
اینقد درگیرم که امروز وقتی دو ساعت میخواستم بیام و بشینم پای گودر، همون موقع مامان گفت حاضر شو بریم، گفتم کار دارم، گفت چه کار داری؟ و این آغاز بحث چند دقیقه ای ما شد و بالاخره من پیروز شدم که امروز رو خونه بمونم و از جام هم تکون نخورم. در عوض از صبح هی با دوست جونام حرف زدم، اول با سارا حرف زدم و گفت که هفته ی دیگه بیاین خونه امون، بعد با مریم حرف زدم که چند وقت دیگه امتحان داره و قراره بشه یه پا آرایشگر، بعدم مثل عادت هر روزه با ندا چت کردم، یعنی اگه باهاش چت نکنم دق میکنم، کلی هم اتفاقات استرس زا برام تعریف کرد و بهم استرس منتقل کرد که اگه میتونستم تعریف کنم خیلی عالی میشد. ولی همینقدر بگم که منتظرم فردا غروب برسه!
هی هر شب کارهای کتاب فروشی رو اینور و اونور میکنم و آخرش به هیچ جا نمیرسم! اگه یه جا از خودم داشتم که نخوام اجاره بپردازم، چون مطمئنم توی کتاب فروشی چندین ماه درآمد کافی نخواهم داشت!
خلاصه که دارم روزگار میگذرونم و راضیم از خودم و وقت تلف کردن هام!( دروغ میگم)

پی نوشت بعد: نمک نذر کردم، نذر امامزاده صالح، که اگه فردا همه چیز به خیر بگذره، با هم بریم امامزاده صالح

یاکریم

چند سال پیش ما یه سهره داشتیم، نمیدونم چی شد که فرار کرد، همون زمون ها که قناری هم داشتیم، بابا یه کم شاه دونه ریخت توی قفس و درش رو باز گذاشت، گفت اگه نگیرنش خودش برمیگرده. ماه ها گذشت و سهره برنگشت، ولی اون قفس خالی توی حیاط زیر طاقی، بهترین جا بود برای لونه درست کردن یاکریم ها! شاید تا همین الان صد یا دویست یاکریم روی همین قفس پا به این دنیا گذاشتن، حساب درستی دستم نیست ولی میدونم هر ماه یه جفت جدید روی این قفس هستن! چند روز پیش دیدم هوا سرده و یاکریم روی تخم ها نشسته، منم یه کم برنج و نون ریز کردم و ریختم روی لبه دیوار که بیاد بخوره و نخواد زیاد بگرده. بعد از ظهر که داشتم از پنجره طبقه سوم بیرون رو نگاه میکردم، حتی یه دونه برنج هم روی دیوار نبود، کلی ذوق مرگ شدم و دوباره رفتم نون ریز کردم و ریختم روی لبه ی دیوار، حدود یک ربع بعدش دیدم دو تا گربه تنبل خپل نشستن روی لبه دیوار و دارن نون ها رو میخورن، با کلی جیغ و هوار پیشتشون کردم و رفتن، ولی بی فایده بود، دو سه ساعت بعدش دوباره اومدن، دیروز دوباره اومدن، دمپایی های شوت شده به طرفشون هم جواب نداد، از دیروز صبح تا الان، یاکریم ها هر جفتشون، از ترس گربه ها دیگه نشستن روی تخم ها! اول به خودم دلداری دادم که شاید هنوز تخم نذاشته، حسان رو فرستادم سرکشی که گفت دو تا تخم بزرگ روی لونه هست که سیاه هم شده و معلومه جوجه توش بود!
عذاب وجدان دارم وقتی میبینم هر جفت یاکریم ها با حسرت روی درخت یا روی نرده های حفاظ حیاط، کنار هم نشستن و تخم های دیگه تا الان مرده اشونو میبینن! اگه نون نمیریختم روی دیوار، گربه ها نمیومدن و یاکریم ها با خیال راحت روی تخم هاشون میخوابیدن تا سر از تخم بیرون بیارن!

پی نوشت: اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم، هعـــــــــــی