عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

امتحانام تموم شد

HTML clipboard

12:35:54 PM شنبه 26 khordad 1386

من اومدم با کوله باری از تجربه ، خاطره ، یه عالمه چیزای خوب ، مخصوصا امروز با این که خیلی خسته کننده بود ولی این چند ساعت پیش یه سری اتفاقا افتاد و یه چیزایی شنیدم که کلی در عجب حکمت خدا موندم.خیلی باحاله اگه رئیس بزاره تعریف کنم ، مفصلا براتون تعریف میکنم! اونجوری نگام نکن ، گفتم اگه بزاری ، هنوز که چیزی نگفتم

چه امتحانی دادم امروز من ! ببین چی بود که مینا بعد از چند دقیقه که امتحان شروع شده بود ، پا شد گفت : من هیچی بلد نیستم ، میرم .وسط امتحان کلی نصیحتش کردیم بابا بی خیال امداد های غیبی میرسه ، بشین . خلاصه اش کنم اینقدر به مینا امداد غیبی رسید که فکر کنم بیست بشه ،عوضش من ، عین بچه های مظلوم یه گوشه نشسته بودم ، محض رضای خدا هم یه سوال هم نرسید ، خیلی سخت بود ، اصلا هیچیش تو کتابامون نبود ، نامردا ، فکر کنم از اون امتحان ریزشیا باشه که ترم بعد جبرانی بزارن ،دیگه تو مسیر دانشگاه اتفاق خاصی نیوفتاد ، یعنی افتاد ولی دیگه عادی شده نگم بهتره ، آهان اتوبوس ها ی مسیر هم شده جمهوری اسلامی ، خانم ها یه طرف آقایون یه طرف دیگه ، خیلی سخت بود ، چون ما سه تاییم همیشه روبرو میشستیم ولی الان یکی مون میره عقب ، در واقع فقط کرایه صندلی رو میدیم چون همش سه تایی رو دو تا صندلی میشینیم ، (هیکل نیست که ، خود جنیفر لوپزه ) ایندفعه که نشسته بودم روی دسته صندلی ، اتوبوس پیچید منم که آخر تعادل ، افتادم اومدم صندلی رو بگیرم این پسرا دور هم نشسته بودن داشتن هومن نگا میکردن (ما اصلا فضول نیستیم) منم  دستم به جایی بند نشد ، ناخنام رفت تو کمره پسره  بیچاره یه دادی کشید خودم دلم براش سوخت ،اینقد ازش معذرت خواهی کردم تا شرمنده شد ، دیگه تا آخر مسیر روم نشد سرمو بلند کنم مینا میگفت هی دستمو نگاه میکرد ببینه ناخنمام چقدر بلنده( حالا خیلی هم بلند نبودا).برو بچس دانشگاه البته کلاسمون ، دعوتمون کردن بریم تنگه واشی ، اولش کلی ذوق کردیمو قرار شد بریم ، ولی بعد فهمیدیم بچه ها پسرا رو هم گفتن ، یعنی در واقع پیشنهاد از طرف این پسر گرمساریه بوده که اسمشو بلد نیستم ، گفته بیاین خودمون میبریمتون  ماشین براتون میگیریم ، ناهار مهمون مایین و از این جور حرفا ،که من یکی به شخصه پشیمون شدم ، اون دو تا رو نمیدونم ، چون مردد بودن ، عمرا اگه به اینا بشه اعتماد کرد
اون هفته هم که منو مریم داشتیم میرفتیم دانشگاه سوار یه تاکسیه شدیم که دو تا دختر توش بودن ، گفتم مریم با همین بریم اطمینانش بیشتره ، بعد یه دفعه از شانس ما اون دو تا پیاده شدن و دو تا آقا سوار شدن ، اونم چه آقایونی ، از این سیبیل تا بناگوش در رفته ها ، به خدا اگه صداشونو میشنیدین در جا میخکوب میشدین ، اون سیبیل کلفتره کنار مریم نشست  ، آخه من همیشه کنار در میشینم ، اصلا خاطره ی خوبی از وسط نشستن ندارم ، اون یکی هم رفت جلو نشست ، راننده سی دی گذاشت ، حمید عسگری بود ، بعد اون که جلو بود گفت: این چیه از این قدیمیا بزار حال کنیم ،راننده هم بنده ی خدا مهستی گذاشت ، همین که مهستی میخوند اونم شروع میکرد به خوندن و سرشو تکون میداد و هی بر میگشت ما رو نگاه میکرد ، به مریم گفتم سالم نمیرسیم ، وسط راه هم به راننده گفت : ما میخوایم بریم نمیدونم کجا (دارقوز آباد)یه دو کیلو متر جاده فرعیه ، ما رو میبری ؟ الان فکر کنم دقیقا میتونید تصور کنید قیافه منو مریمو ! راننده هم یه نگا به ما کرد ، دید رنگ از رخسارمون پریده ، گفت : نه این بچه ها امتحان دارن دیرشون میشه ، اون مرده هم یه نگاه چپ به ما کرد و دیگه هیچی نگفت ، خلاصه ما مردیم تا اینا پیاده شدن.

جمعه ی هفته ی قبل هم قرار شد با ماشین خودمون بریم ، کله صبح پاشدیم رفتیم ، تو راه یه دست انداز بود همین که از روی اون رد شدیم هر چی گاز دادم دیدم ماشین صدای گاز میده ولی نمیره ،اون دو تا هم ترسو ، هی میگفتن یعنی چی شده ، گفتم نمیدونم دنده سه میره ولی هر چی چهار میزنم گاز میدم نمیره ، خلاصه کلی محاسبه کردیم دیدم اگه با سه بریم نمیرسیم ، حالا ساعت چند بود؟ جمعه صبح ساعت 6:15 ، اونموقعی که همه خوابن ، همه تعمیر گاه های کنار جاده بسته ، داشتم پیش خودم میگفتم میزاریمش کنار جاده یا تو پمپ بنزین خودمون با ماشین میریم ، که یه دفه یه تعمیر گاه دیدم بازه ، نگه داشتم و مثل تو فیلما گفتم آقا ماشین دنده چهارش کار نمیکنهگفت: یعنی چی کار نمیکنه؟ گفتم: هر چی گاز میدم نمیره ، گفت الان نگاش میکنم ، جک گذاشت زیر ماشینو یه نگا کردو گفت سالمه ، امتحان کردم دیدم سالمه بعد یه دفعه یه پژویه نگه داشت ، سه تا اوباش توش نشسته بودن ، گفتن : بانو کمکی چیزی؟ من:بعد ماشینشونو آوردن تو تعمیر گاه به بهانه ی تنظیم باد.ماشینمونم فقط یه هزار تومن گیر کرده بود تو گلوش ، وگرنه هیچیش نبود،، خلاصه سوار شدیم رفتیم ، تو جاده پژوییه دوباره اومد ، کلی مسخره بازی در آوردن و ما هم اصلا انگار اینا رو نمیدیدیم ، ولی خیلی نامرد بود ، سرعتو کم میکردم ، اونم کم میکرد ، تند میرفتم ، اونم تند میومد ، خلاصه داشتیم به این فکر میکردیم که چه بکنیم ، که یه دفعه صدای بلندگوی ماشین راهنمایی رانندگی اومد گفت: پژو یشمی نگه دار ،ما هم بقیه ی مسیر رو با خیال راحت رفتیم اینو نگفتم تعمیر گاهه تو پاکدشت بود ، تو عمرمون تعمیر گاه نرفته بودیم ، که رفتیم
امروز یه چیزایی شنیدم که کلی الان ذوقشو دارم ، نمی دونم چرا  ، به منم اصلا مربوط نمیشه ولی اینو بگم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست!
یادم باشه قضیه ی عکس ها رو دفعه ی بعد بگم!!!!

smsنوشت :بازیه دنیا اینه که تو چشم بزاری من قایم شم ، بعد تو بری یکی دیگه رو پیدا کنی!

شعر نوشت:شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟

پی نوشت :پست بعد یه شعر و یه آهنگ توپ میزارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد