عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

یلدا

آخی امشب یلداس! یعنی طولانی ترین شب سال، توفیرش با دیشب و فردا شب به خاطر یه دقیقه اس
جاتون خالی ما دیشب یلدا گرفتیم؛ خونه ی عموی مامانم، سی چهل نفری بودیم که شب زنده داری کردیم و کلی تخمه و انار و هندونه تناول فرمودیم، به نیابت از امشب! چون هم اول هفته اس هم بچه ها امتحاناشون شروع شده، هم اینکه همه دیشب جمع بودیم و... خلاصه امشب در مخفل پنج نفریه خانواده ی خود یلدا برگزار میکنیم

چقدر کوچیکه دنیای پسرا
خدایی عنوان رو حال کردی؟!از آخرین باری که سر خواستگاری با هم دعوا کردیم دو ماه نمیگذره، چقدر به خاطر سر سختیم و لجاجتم مصیبت کشیدم، چه روزها و شب هایی که عذاب وجدان داشتم! این دو سه روزه یاد اس ام اسا و حرفاش پشت تلفن میوفتم و مثل دیوونه ها میزنم زیر خنده!چهار پنج سال کم نیست برای مقاومت! آخرین بار میگفت من اگه زن بگیرم و بچه دار بشم تو اگه ازدواج کنی و بچه دار هم بشی.... نمی خوام زیاد کشش بدم چون این تراژدی همین جا به پایان رسید!
وقتی دو هفته پیش بهم اس ام اس زد و گفت میخوام زن بگیرم باور نشد، ولی وقتی امروز اس ام اس زد و گفت دختر دایی از دستم راحت شدی، پنجشنبه عقد کردم، شکم به یقین تبدیل شد!
بــــــــــــــــــــــله! آقا مری ما هم به سرو سامون رسید!
الهی که همیشه خوشبخت باشن و روزها و عشق های گذشته اش رو فراموش کنه! امروز خیلی رسمی بهش تبریک گفتم و خواستم شماره منو از تو گوشیش پاک کنه!
الان فقط دارم از فضولی میمرم و میخوام بدونم دختره چه شکلیه؛ چند سالشه...
یکی از دقدقه های بزرگ زندگیم از بین رف؛ همیشه از این می ترسیدم که با این مخالفت میون بابا و عمه به هم بخوره که به امید خدا این اتفاق هم نیوفتاد!
خدایا شکرت!



sms نوشت:حتی طولانی ترین شب نیز به خورشید می رشد

شعر نوشت: حافظ ز چشمان قشنگ تو غزل ساخت/هر کس که تو را دید به چشمان  تو دلباخت/ نقاش غزل، تا که به چشمان تو پرداخت/ دیوانه شد، از طرز نگاهت قلم انداخت

پی نوشت: خوش بگذره امشب!





پی نوشت: این پست خالی نبود، پر از حرف بود که قابل انتشار نبود


اضافه نوشت: برای اینکه ملت رو بیشتر بچزونم این شعر نوشت رو هم اضافه میکنم
شعر نوشت:

من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد

برگ خشکیده ی ایمان را در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را بر آتش سبز

نور پنهانی ببخشش را در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از اینسوی نگاهت نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست


سینوحه

عجب جشنی بود، جشن تولد سایتمون!
کلی بهمون خوش گذشت، کلی عکس گرفتیم، م برامون کلیپ ساخته بود با آهنگ محمد نوری(لالا لالا لا لا لا، ما برای آنکه ایران...) عکس همه امون هم توش بود
آخر جشن هم مراسم کیک بری و کیک خوری داشتیم، از همه با احساس تر این بود که همگی (تقریبا سی نفر) با هم عکس انداختیم یه حس خاصی داشتیم، یه جشن خیلی صمیمی!
کلی هم فیلم گرفتم؛ برای اینکه رم کم نیاد هر دو تا رم هامو بردم، هم 128مگ و هم دو گیگ!
دو گیگ رو که پارسال خریدم(پستش هم هست) همچین حالمونو گرفت که نگوبیشتر فیلم ها رو با اون گرفتم بعد آخرش نمی دونم چی شد که خطا داد و هر کاری کردم هیچ چی نشون نداد و گفت الا و بلا منو باید فرمت کنی!
الانم دادم دست متخصصش تا بلکه بتونه فیلم ها رو بازیافت کنه
 یه چیز جالب چند روز پیش یه جلسه کاری داشتیم بخش ما با ناظر و طراح . مدیر فنیمون وقتی میخواست منو معرفی کنه آخر گفت ایشون مثل خودم یه استقلالیه دو آتیشه ان!کلی ذوق کردیم.
مدیر ناظرمون یه آقای لاغر مردنیه، همشهریه رئیسمونه! خیلی تو نخش نبودم، جالب اینجاست که رویا میگه اسمش تو شناسنامه یوسفه که الف صداش میکننفک کنم باید دست به کار بشم! برم ببینم ازدواج کرده یا نه!
جمعه هم سالگرد فوت پدر بزرگمه، چه زود یکسال شد، انگار همین یک ماهه پیش بود


کتاب سینوحه رو هم تموم کردم، یه جورایی خیلی دلم براش سوخت، از هیچ چیز مخصوصا عشق و عاشقی شانس نیاورد.اون کتابی که من خوندم تقریبا کتاب تاریخی بود تا رمان! ولی از وقتی این سینوحه تو داستان یوسف اومده ها ، پاک فکرم به هم ریخته! خیلی این کتاب و این فیلم در تنافضن! نمی دونم کدوم یکیشونو باور کنم! سینوحه تو کتاب همسن آمنحوتپ پنجمه ولی تو فیلم همسن باباشه، یا همین حورمحب که بعدها میشه فرعون، همسن سینوحه و آخنه اتونه! چه می دونم والا،فک کنم کتابه واقعی تر باشه!


دس دس

 نامزدی ندا خیلی خوش گذشت، هر چند دیر رسیدم ولی از نرسیدن بهتر بود
ساعت ۵ با مامان نشستیم زنگ زدیم به آژانس های دور و اطراف، محض رضای خدا یه دونشون ماشین نداشت، آخرش زنگ زدیم به بابا که خودتو برسون،‌ساعت یک ربع به شش حرکت کردیم ، ای تو روح هر چی ترافیکه. از هر جا میرفتیم می رسیدیم به ترافیک، فک کن ندا به تک تکمون زنگ زد و دعوا که چرا دیر اومدین، چشمتون روز بد نبینه ساعت هشت و ده دقیقه رسیدیم
سالنش طوری بود که اول باید از قسمت مردونه رد شی، اولین نفری رو که دیدم آقای ص بود که به ساعتش اشاره کرد، منم از این سر دنیا گفتم ببخشید. حالا رفتیم تو زنونه! الهی قربونش برم داشت میرقصید، وسط رقصیدنش منو دید و چشم غره ای بهم رفت که کلا یادم رفت آرایش کنم، منم سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پیشش! اگه روش میشد کفششو در میاورد و حسابی کتکم میزد ولی به همون چشم غره و غر بسنده کرد
الهه و رویا زودتر رسیده بودن، خدایی چقدر تو سازمانمون با بیرون سازمانمون فرق میکنیما!!! وقتی مهدیه اومد هیچ کدوممون نشناختیمش از بس ورژنش متفاوت بود
با عروس و دوماد عکس گرفتیم، تازه وقتی عروس و دوماد داشتن میرقصیدن من رفتم پشت دوماد که بهشون شباش بدم و از اونجایی که ندا گفته بود تو باید برقصی، پول رو ازم نگرفت تا باهاشون رقصیدم، البته پشت دوماد و رو به دوربین، با اون لباسم!!!
کلی بهمون خوش گذشت! الهی به پای هم پیر شن
فردای روز جشن میخواستم برم دانشگاه که به مناسبت روز دانشجو برنامه داشتیم، از صبح ساعت 8 هی چشمام رو باز کردم و فک کردم که من چه کار میخواستم بکنم امروز، چه فکرایی که پیش خودم نکردم، اول فک کردم میخوام برم سر کار، گفتم که امروز پنجشنبه اس پس این نبود، بعد گفتم حتما میخواستم برم خرید، باز فک کردم که هیچی نمی خوام، یه لحظه تو خواب و بیداری یاد دانشگاه افتادم، چشمامو باز کردم دیدم ساعت نه و بیست دقیقه است و ما ساعت 10ترمینال قرار داریم.....
تا ده فقط طول میکشید من حاضر شم، چه برسه به اینکه خودمو برسونم به ترمینال
خلاصه برای اولین و آخرین باز تو عمرم نیم ساعته آماده شدم و ساعت ده و ربع رسیدم ترمینال
جاتون خالی عجب برنامه ای ، گروه عندلیبیان برامون آورده بودن، یه پسره که گیتار میزد و میخوند، ... کلی برنامه؛ شب ساعت 8 رسیدم خونه. برگشتنه تو اتوبوس خیلی شلوغ کردیم و عامل دس زدن و بشکن زدن من بودم؛ اونم چی! صندلی های جلو بودیم هیچکس نمی فهمید که ماییم! بعد پسره کنار مینا نشسته بود میگه: اون دختره دوست شماس؛ مینا گفت بله با اجازتون؛ پسره گفت اصلا به قیافه اش نمیاد ولی خیلی شر و شیطونه.آخرشم میخواست بیشتر با هم آشنا بشیم که ما نخواستیم
فردا هم برنامه داریم تو سازمان، یه جورایی جشن تولد سایتمونه



sms نوشت:م ا ن: دیشب خواب دیدم یه گاو لاغر اومد و هفتاد میلیون خر رو خورد. یوزارسیف: یک بار دیگر رئیس جمهور می شوی
پی نوشت: امروز روز دانشجو بود، روزمون مبارک
پی نوشت بعد: حس بدیه وقتی میفهمی ، رئیست صفحه ی وبلاگ تو رو مشترک شده!!! حالا خوبه تو توئیترم هیچی نمی نویسم به اون صورت وگرنه .....


چن تا خبر

به کلی قید پارسی باکس رو زدم، فقط نمی دونم آرشیو قبلیم رو چه کار کنم؟ همه رو به صورت اچ تی ام الی دارم، ولی نمیدونم چطوری منتقلش کنم به این وبلاگ، شایدم از اینجا اسباب کشی کردم رفتم آفتاب! هنوز مرددم
فردا جشن نامزدیه نداس نامزدی دعوتیم،به خاطر همین امروز زود اومدم و فردا هم نمی رم سر کار
ماشین نازنینمون رو هم فروختیمقرار بود هفته ی دیگه بفروشیم ولی نمی دونم چرا اینقد سریع و هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته از چاپ آگهی تو روزنامه، الان دست صاحبان جدیدشه ماشین بدی نبود، هر چند هرازگاهی اذیت میکرد. فک کنم آخرش فردا با آژانس بریم. بابا می خواست برامون گل بخره ولی پولمون نمیرسه (حدود دوازده تومنه) ولی فعلا قرار شد ام وی ام بخریم، هر چند خیلی از قیافه اش خوشم نمیاد دیروز بعد از ظهر که رسیدم، دیدم دم در خونه شلوغه، یه لحظه ترسیدم ولی بعد فهمیدم همه خریدارا دم در جمع شدن، به خاطر قیمت ارزونی که گذاشتیم، ما خودمون ۴۹۰۰ خریدیم ولی ۴۵۰۰ فروختیم!
همه ی بچه ها علاقه ی زیادی به دایی هاشون دارن، مخصوصا دخترا! من عاشق داییمم! فک کن داییم یک هفته اس دست و صورتش با بخار آب رادیاتور ماشین سوخته و تازه دیروز به ما خبر داده! وقتی گفت بهتون خبر ندادم چون میومدین جیغ و داد میکردین نمی دونی چی به ما گذشت تا بریم خونه اشون! تمام صورتش قرمز و باد کرده بود، چشماش یه ذره شده بود، دست راستش خیلی ناجور و عمیق سوخته بود. همون بهتر که اولاش ندیده بودیمش! قربونش برم هر شب با دیازپام میخوابیدهزن داییم میگفت الان خیلی خوب شده، تازه خوب شده بوده اون بود وای به حاله...
دیروز تو اون شرایط بد، فهمیدیم زن داییم حامله اسفک کنم اردیبهشت به دنیا میاد! قربونش برم هانیه که دیگه رف مدرسه و کلی از مدرسه اش تعریف میکرد، هانی روی داییم خیلی حساسه ، به نظر میرسه بچه ی جدید که بیاد دایی اصلا نباید بره طرفش