عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

سارا

08:25:52 AM  پنج‌شنبه 18 bahman 1386

HTML clipboard

امروز با آتنا رفته بودم خرید
گفت بریم برای اتاقم ستاره بخریم(منظورش ستاره های شب تاب بود)
تو فروشگاه اینقدشلوغ بود که نمی شد حرکات اضافی نشون داد(شلوغیشم بر میگرده به عروسک ها و لوازم تزئینیه ولنتاین) از فروشنده سوال کردم ستاره دارین گفت: چسبوندم به سقف ببین کدومو می خواین بیارم براتون
من نگاه میکردم برای آتنا توضیح میدادم که کدوم یکی رو انتخاب کنه، یه سری از ستاره های رو که آبی و صورتی بود انتخاب کردم چون رنگ اتاقشون آبیه
منتظر بودم تا فروشنده ستاره ها رو بیاره، یکی از پشت گفت:ســـــــــــــــــــــلام ، من: ســـــــــــــــارا
یک ربع تو بغل همدیگه بودیم، تقریبا یک سالی بود ندیده بودمش، دقیقا از وقتی ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش. بعد تازه مامانامون شروع کردن سلام واحوال پرسی، خونه سارا اینا حدودا ده تا خونه با خونه ما فاصله داره، تو یه خیابونیم؛ سارا به مامانم میگفت: اینو که هنوز ننداختینش بیرون مامان منم دوباره از فرصت استفاده کرده و میگه: والا چی بگم نمی ره لج بازی میکنه...
یادش بخیر با هم میرفتیم کلاس، یه روز پنجشنبه که کلاس مزخرفی داشتیم سارا گفت من میخوام زودتر برم می خوایم بریم مهمونی؛با هم زودتر زدیم بیرون،در اصل توی این مهمونی حسین قرار بود سارا رو ببینه، سارای طفلکم بی خبر از همه جا ، خیلی ساده تر و شلخته تر از همیشه تو این مهمونی شرکت کرد ولی بازم حسین سارا رو پسندید، و همچنین سارا حسین رو، حسین پسر خیلی خوبیه، هر وقت میومد دنبال سارا از صدقه سریه سارا منم تا خونه میرسوندنخیلی جالب بود سارا دختر کوچکتر خانواده بود و قبل از اون سعیده بود که باز هم سارا زودتر از سعیده مراسم عقدش بر گزار شد،سعیده هم در شرف نامزدی بود با دوست اینترنتیش حمید بود، یک بار به طور اتفاقی من و سارا، سعیده و حمید رو دیدم که تو پارک داشتن صحبت میکردنخیلی به هم میومدن، حمید بچه مشهد بود که هر وقت میومد تهران با سعیده قرار میزاشتن و میرفتن بیرون، امروز از سارا شنیدم که اونم فروردین ازدواج کردنالهی که هر دوشون خوشبخت بشن
تمام این دوستی ها بر میگرده به سال دوم دبیرستان تو یک کلاس بودیم که معروف بود به کلاس شیشه ای،با بیشتر بچه ها هنوزم در ارتباطیم ؛ کلی برنامه ها داشتیم که امروز با دیدن سارا رفتم به اون دوران خوب، واقعا دوران شیرینی بود، با تمام دلهره ها و خراب کاری ها حاضر بودیم برای هم بمیریم


پی نوشت:نداریم

شعر نوشت: من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم
                  دین را دوست دارم ولی از کشیش ها میترسم
                  قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها میترسم
                  عشق را دوست دارم ولی از زنها میترسم
                  کودکان را دوست دارم ولی از آیینه می ترسم
                  سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم
                  من می ترسم پس هستم
                  این چنین می گذرد روز و روزگار من
                  من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم
                                                                                حسین پناهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد