عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عیدانه

http://www.stewardscompany.com/blog/wp-content/uploads/2009/05/spring.jpg


این آخرین فرصتیه که میتونم پست هوا کنم

نمیدونم فردا عازم هستیم یا پس فردا!
امسال هم با همه ی خوب و بدی هاش داره میره! نمیدونم چرا دلم روشنه که سال جدید سال خوبی میتونه باشه! کلا به نظر من سال های مضرب پنج، سال های خوبی هستن!
امیدوارم این سال جدید برای همه امون توام باشه با شادی و دل خوش و سلامتی و خبر های خوب!
الهی توی این سال جدید هیچ دلی شکسته نشه! الهی هیچ کس غم نبینه! الهی هیچ کس مریضی نبینه!
امیدوارم برای همه با خیر و برکت توام باشه
تقریبا بیست روزی نیستم! سخته دوری از فضای نت! دلم برای گودرم تنگ میشه که همین الان چهارصدو هفتاد تا آیتم نخونده داره! دلم برای پست هوا کردن هم تنگ میشه!
اینکه امیدوارم تعطیلات خوبی برامون باشه!
پیشاپیش عیدمون مبارک

پی نوشت: امروز دکتر اومد اینجا! پنج سال بود که همدیگه رو ندیده بودیم! یک ساعتی پیش هم بودیم! کلی خاطره زنده کردیم!
پی نوشت بعد: دیروز هم موهام رو فر کردم! از اون فرهایی که خوشگل و تا وقتی موهام بلند شه میمونه!الان کلی احساس خوشگلی میکنم

یک روز بارانی اسفند

دیروز صبح همت کردم و رفتم انقلاب! حالا اون موقع که من رفتم از آسمون تگرگ و برف و بارون میومد شدید! به مامان زنگ زدم میگم مامان من دارم میرم، میگه مگه بیرونت کردن توی این هوا! گفتم دیگه وقت نمیکنم و کارم میمونه! این شد که شال و کلاه کردم و رفتم! توی مترو خوب بود ولی بیرونش همچین بارون میومد که نگو! رفتم انقلاب، اتفاقا یه مغازه ای پیدا کردم که یک عالمه پازل داشت! از پنج هزار تیکه تا پونصد تیکه! از پنج تومن تا سی تومن! طرح های خوبی هم داشت! منم سه تا انتخاب کردم که هر کدوم یه قیمت داشت و یه طرح ! چند تا کارت تبریک عید هم خریدم و همونجا سوار ماشین شدم و رفتم سر وصال! از سر وصال به مهدیه و ندا زنگ زدم که بیان استقبالم! من هی زنگ میزدم و اینا هی جواب نمیدادن، تا رسیدم دم در، یه خانوم و آقا هم توی ماشین نشسته بودن و من رو نگاه میکردن، منم هی زنگ! آخر دلمو به دریا زدم و رفتم تو! نزدیک در نگهبانی چترم و بستم و پیش خودم گفتم اینجا میشینم تا بیان! ییهو دیدم آقای ش بود و اون آقا! یه سلام دادم و هول شدم و دوباره دکمه چترمو زدم و چتر بیچاره توی در باز شد و یکی از میله هاش شکست! آقای ش گفت بده من درست کنم! گفتم داخلی ندا یا مهدیه رو بگیرین و بگین من اینجام! خلاصه بعد از چند دقیقه مهدیه خانوم نمایان شد و اومد، گفت رویا اینجاست! نگو اون خانوم و آقا والدین رویا بودن!خیلی جالب بود که ما اصن خبر نداشتیم که میخوایم بیایم اینجا و هدیه مهدیه رو بهش بدیم! خلاصه ندا رو هم دیدم که کلی متحول شده بچه! بهش میومد اتفاقا! چند دقیقه ای در جوار دوستان بودیم و رهسپار خونه شدم! دیگه از بارون خبری نبود. سه ساعت هم درگیر درست کردن چترم بودم که خدا رو شکر درست شد!

پی نوشت: چند ماهه دلم رو خونه تکونی کردم و چند نفر که یه زمانی عزیز بودن رو از خونه دلم انداختم بیرون!

آخر سالیه

سرم شلوغه، الکی هم شلوغه! ولی راضیم، چون اینطوری کمتر به موضوعات ناراحت کننده اطرافم فکر میکنم
سرمونو الکی شلوغ کردیم! مامان یه کلمه برگشت گفت این میز نهار خوریمون دیگه عمرشو کرده هفده ساله داره برامون کار میکنه، بیاین یه میز نهار خوری دیگه بخریم، من و خواهری هم گفتیم خب یه دفعه کابیت ها رو ام دی اف کنیم! این شد که تا همین الان درگیر آشپزخونه بودیم، هر روز یکی باید بیاد و یه چیزی نصب کنه! یه روز لوله کش، سه روز نصاب کابینت، یه روز نصاب شیر و سینک، امروزم از صبح قراره نصاب هود بیاد که هنوز نیومده! بیشتر کارهاش تموم شده و فقط ریزه کاری هاش مونده! جالبه که هنوزم هیچ فکری برای میز نهار خوری نکردیم! من که میگیم دیگه هر چی خرید داریم بعد از عید بکنیم، ولی تصویب نمیشه!

پی نوشت: دوست دارم یه سر برم ندا رو ببینم،قبلش البته سه تا پازل بخرم واسه تولد مهدیه و مرجان و سمیه! واسه مهدیه رو همون روز بهش بدم، واسه اون دوتا هم بمونه روز تولدشون که پونزدهم و شونزدهم فروردینه!

گزارش مشکوک

امروز صبح داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم، تنها بودم، پیش خودم داشتم برنامه میریختم که بعد از این کار از کجا شروع کنم( جارو، گرد گیری، چیدن مبل های پذیرایی، زدن پرده های پذیرایی، نقاشی کردن دور قاب، کارهایی بود که باید امروز میکردم) ، یهو تلفن زنگ زد، یه آقایی پشت خط بود، گفت از پلیس صد و ده زنگ میزنم، دوباره گزارشی رسیده حول ماشینتون، یه دقیقه بیاین دم در. منم چادر چاقچور کردم و رفتم، یهو آقا پلیسه با موتورش رسید، گفتم دوباره چی شده؟ گفت گزارش جسم مشکوک به بمب کنار ماشینتون دادن، اومدم بررسی، گفتم شما هم باشین، با هم رفتیم سمت ماشین، روی صندوق عقب، یه جعبه صبز رنگ بود، که مثل جلد کتاب بود؛ آقا پلیسه یه کم بررسی کرد و بعد درش رو باز کرد، جای مهر و جانماز بود، گفت ببخشید دیگه گزارشه! بعد گفت شما ماشین رو بیارید دم کانکس ما پارک کنید راحتتریم! بعدشم صورت جلسه کرد و امضا گرفت و رفت! دیگه سر شناس هم شدیم! خلاصه که اول صبحی کلی وقتمون رو گرفت!

پی نوشت: خانه داری از همه ی کارهای موجود سخت تره! مطمئنم!
پی نوشت بعد: فردا سبزه میندازم!
پی توشت بعد بعد: هیچی!!!

عیدی

امروز قصد کردم برم جایگزینی برای فلش مفقود شده ام بگیرم، رفتم بازار رضا، همه ی مغازه ها رو گشتم، همش چهار تا مدل بیشتر نبودن، اچ پی میخواستم، اونم دو مدل بیشتر نداشت، کلا فانتزی ها هم به دلم ننشت، منم یه مردونه اش رو گرفتم(اینم قیافه اش) اندازه یک بند و نیم انگشت منه، راضی بودم، قیمتشم خوب بود، با بقیه پولم یه موس تخت فراسو گرفتم، از اینا که سیمش جدا میشه، بعد تازه کاور هم داره! تازه ترشم اینکه صورتیه(اینم قیافه این، ولی مشکی، چون صورتی رو پیدا نکردم) خلاصه که خیلی الان از خریدام راضیم، هنوز هم بهش عادت نکردم، یه جوریه، ولی دوسش دارم، کلا مشکل پسندم، کل مغازه ها رو گشتم، توی یکی از مغازه ها هم رفتم، فروشنده گفت همینا خوبه از اینا ببر، ولی ته دلم راضی نبود، یک ساعت بعد، اونور پاساژ همون آقا یهو از کنارم ظاهر شد و گفت، خانوم شما هنوز انتخاب نکردین؟ اولش میخواستم بگم به تو چه آخه، بعد گفتم آقا، من یه مدل خوشگل میخوام، صورتی باشه، اچ پی باشه، های اسپید باشه، چهار گیگ هم باشه. گفت شما همه جای ایران رو بگردی اچ پی صورتی پیدا نمیکنی، بیا از همینا بخر، این شد که دیگه خسته شدم و رفتم همونو خریدم، هنوزم تست نکردم ببینم چطوریه، دو سال گارانتی تعویضی هم داره تازه!

پی نوشت: فک کنم دیگه لازم نیست بگم بعد از بازار رضا کجا رفتم، چون خیلی تابلو شده دیگه! ولی خوشحال شدم که دوستامو دیدم