عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

یک روز معلم بودن

08:27:32 AM یک‌شنبه 29 bahman 1385

من آدم جدی هستم ، هم از نظر ظاهری هم باطن. به خاطر همین یکمی سختگیرم ، فقط یه کم . برو بچه ها میگن تو خیلی سختگیری ، میگفتن اگه معلم بودی دمار از روزگار شاگردا در می آوردی ، اگه مادر بشی پدر بچه رو در میاری و اگه .... همینطور اظهار لطف میکنن  Smiley Sunglasses . منظورم هم از برو بچه ها ، خاله هام دختر عمه هام و دوستانم هستن . ولی من اصلا حرفشونو قبول ندارم همیشه در جوابشون میگم من اگه معلم باشم بهترین شاگرد ها رو تحویل مدرسه میدم ؛ اگه مادر باشم یه بچه ی خوب تحویل جامعه میدم ؛توی این مورد مامانم همیشه تاکید میکنه و حرفمو قبول داره، Thank You  بابام هم همینطور یه بار که من داشتم خواهر و برادرمو سرزنش میکردم که یه کم مرتب باشن بابام گفت: بچه ولشون کن تو خونه رو با پادگان اشتباه گرفتی ، ولی اصلا اینطور نبود من فقط بهشون گفتم :شلخته ها ی نا منظم ازتون   کم نمیشه اگه صبح که از خواب بلند میشین تختتونو مرتب کنید که اتاق اینجوری به هم ریخته نشون نده . آخه این کجاش سختگیریه ، هر چند این حرفای من که تو گوش اون دو تا نمیره و همچنین ما سر این مسئله با هم بحث داریم. حاشیه بسه بریم سر اصل مطلب چهارشنبه حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که از گرمسار بر گشتم ، انتخاب واحد و ثبت نام ترم جدید بود ؛ خسته از این فعالیت به خونه اومدم که دیدم بازم مثل همیشه مهمون داریم Bow Down،غریبه نبودن ؛ دو تا از خاله هام و پدر بزرگ و مادر بزرگم بودن ، داشتم لباسامو عوض میکردم که مامان گفت حمیده زنگ زده کارت داره ، وقتی بهش زنگ زدم گفت توی مدرسه نیرو کمه یکی از کلاس ها معلم نداره اگه فردا بیکاری بیا کمک ، منم دیدم پنجشنبه صبح بیکارم همون موقع قبول کردم . همیشه دلم میخواست برای یک روز هم شده معلم بودنو تجربه کنم  تا به خودمو بقیه ثابت کنم من سختگیر نیستم ، خلاصه تا شب بحثشون داغ بود که آره من   فردا اشک همه ی شاگردا رو در میارمو تنبیه میکنم و از این حرفا منم هیچی بهشون نگفتم ؛ بزار دلشون خوش باشه . فردا صبح پاشدم رفتم مدرسه ؛ دبستان بود دبستانی که مدرک ابتداییمو از همون جا گرفته بودم ، وقتی رفتم دیدم دیر رسیدم یعنی دیر که نه حمیده به من گفت 8 بیا منم دو دقیقه زودتر هم رسیده بودم، همه سر کلاسا بودن رفتم توی دفتر گفتم من معلم کمکی هستم ، خانم ناظمشون که اسمشو بلد نیستم منو برد سر یه کلاس؛ بیشتر پرسنل تغییر کرده بودن به خاطر همین اسمشونو نمی دونم. کلاس اول مروارید ، همین که اینو دیدم گفتم خدا به دادم برسه با کلاس اولیا بایدسرو کله بزنم ، خلاصه بسم الله گفتمو   رفتم تو ؛ ای جان همشون کوچولو بودنو خوشگل و تپلی Big Hug، به احترام من بلند شدن و گفتن "سلام علیکم خسته نباشید" منم گفتم بفرمایید بشینید خسته نیستم ، تا برم بشینم همهمه شروع شد ، دیدم داره صدا ها بلند تر میشه سریع وسایلمو جمع و جور کردمShopping Spree و رفتم جلوی تخته و گفتم" من فلانی هستم امروز معلمتون منم" همین که اینو گفتم جیغشون رفت هوا ، توی اون لحظه واقعا نمی دونستم چی کار کنم تا ساکت شن و هر   چی گفتم بچه ها ساکت ، مگه صدای من بهشون میرسید ، دیگه دونه دونه ساکتشون کردم ، بعد گفتم کتابهای بخوانیمتونو بزارید روی میز ، همه مثل فرفره این کارو کردن ، پیش خودم گفتم چه بچه های حرف گوش کنی، بعد از میز اول شروع کردن به خوندن از اول کتاب تا درس "ص صـ"  آخرین درسی بود که معلمشون داده بود ، معلمشونم نمی شناختم اصلا تا حالا ندیده بودمشون ، ولی جالب اینجا س که توی کلاسی بود که من سوم ابتدایی اونجا بودم. بعد از خوندن کتاب یکی از بچه ها گفت" خاااااااااانووووووووووم اسمامونو نمی پرسییییییییییییید؟" گفتم" چرا عزیزم میپسرم" دوباره جیغشون رفت هوا ، وقتی جیغ میزنن نمی تونی هیچ عکس العملی نشون بدی Bow Down.  فهمیدم خیلی دوست دارن اسماشونو بگن، از همون میز اول شروع کردن به گفتن اسماشون ، بعد زنگ تفریح اول خورد. اینم بگم که از همون اول که من رفتم بچه ها یا آب میخواستم بخورن یا دستشویی میرفتن ، که به همشونم اجازه دادم برن ، خلاصه رفتم تو دفتر  مدرسه ، ولی بازم هیچکسو نمی شناختم و مثل غریبه ها یه جا نشستم  Coffee Drinker تا حمیده اومد پیشم یکمی با هم حرف زدیمو تا دوباره کلاس ها شروع شد . باز تا رفتم تو کلاس بچه ها گفتن " سلام علیکم خسته نباشید " منم نیشم تا بنا گوشم باز شد . رفتم سر برنامشون دیدم امروز فارسی ؛ هنر؛ و ورزش دارن. گفتم یکمی ریاضی کار کنیم ، طفلیا به زور ریاضی کردم تو سرشون ،تاعدد 8 خونده بودن ، بعد گفتم دیگه بازی کنیم ، بچه های خیلی خوبی بودن، خیلی خوب ، همش جلوی کلاس بودن یا تو بغل من یا پای تخته یا از پشت منو گرفته بودن یا وقتی نشسته بودم میومدن بوسم میکردن ، خلاصه بچه های گلی بودن ، زنگ بعد نقاشی داشتن ، منم گفتم موضوع نقاشی یکی از این موارد رو انتخاب کنید و بکشید: صابون ، صندلی ، صف ، صدف . گفتم اسماشونم بنویسید، همش بهم گیر میدادن خانم بیا اینجا بشین ، خانم بیا اونجا بشین ، همین موقع ها بود که دیدم دو تا از بچه ها دارن با هم دعوا میکنن ، کتک کاری ، رفتم سوا شون کردم ، یکیشون که کتک خورده بود خیلی تپل بود اسمش زهرا بود بهش میگفتن زهرا تپلو ، دیدم بغض کرده و هر آن ممکنه گریه کنه ، گفتم بچه ها زهرا میخواد پای تخته برامون نقاشی بکشه ، خدا رو شکر جواب داد و گریه یادش رفت ، بعد همه دستاشونو بردن بالا که خانم ما بیایم خانم ما بیایم ؛ میای یه جاشو درست کنی میزنی همه جاشو خراب میکنی ، با هزار زحمت حالیشون کردم که نمی خواد همون توی دفتراتون بکشید، خدایی خیلی با استعداد بودن و نقاشی های قشنگی کشیدن.دوباره دیدم یکی گفت" خانوووووووووووووم سپیده داره گریه میکنه" رفتم پیش   سپیده که آخر کلاس نشسته بود ، آهان اینم بگم که اول ساعت بهشون گفته بودم هر کی هر جا دلش میخواد بشینه که نمی دونید چه بهلبشویی راه افتاد. خلاصه رفتم پیش سپیده گفتم چی شده عزیزم بغلشم کردم ، گفت خانوم مریم مداد رنگی ما رو تراشییییییییییییییییییید دوباره شروع کرد به گریه کردن . گفتم عیبی نداره عزیزم  گریه نکن ، گفت آخه خانوم نمی خوام مدادم کوچیک بشه . گفتم عیبی نداره گریه نکن زود یه نقاشی بکش تا بهت نمره بیست بدما ، اینم اینجوری شد که گریش یادش رفت خودمونیما چه زود ... میشنا. گفتم مریم تو هم از سپیده معذرت خواهی کن ، اونم اومد سپیده رو بوسید و خندیدن Best Friends، بعد هر دو منو بوسیدن ، منم که بدم میاد از این حرکت هیچ عکس العملی هم نمی تونستم انجام بدم ، مجبورا تحمل میکردم ، خلاصه به همه یکی یه نمره بیست دادم و نقاشی ها شون تموم شد ،زنگ آخر ورزش داشتن منم باید میبردمشون توی حیاط بازی کردن ، ولی اگه اتفاقی براشون میوفتاد کی میخواست جواب گو باشه ، منم با تمام شجاعتی که داشتم گفتم این زنگ توی کلاس میمونیم ، میتونید تصور کنید عکس العمل بچه ها رو ، اینبار فقط نگاشون کردمو هیچ تلاشی برای ساکت کردنشون نکردم چون حق داشتن طفلیا ، باهاشون بازی کردم هر کسی یه اسمی میگفت و نفر بعدی با آخرین حرف اسم قبل یه اسم دیگه میگفت ، خیلی هم راضی بودنن از این بازی ، بعد یکی از مادرهای بچه ها اومد تا ازشون فیلم برداری کنه ، بهم گفت بهشون سر مشق بده برای خونه ، گفتم چی بدم گفت چند تا لغت که مربوط به درسشون   باشه و چند تا جمع و منها ، منم مثل معلم های با تجربه این کارو کردم ، و گفتم دیکته شب هم ندارید ، دوباره صدای جیغ بچه ها که همراه شد با زنگ خونه همشون ریختن دورم و سفت بغلم کردن که خانوم تورو خدا بازم بیا ، برای همیشه معلم ما باش و از این حرفا ، یکیشونم داشت گریه میکرد که من دیگه معلمشون نیستم ، گفتم بچه ها   بازم میام پیشتون دوباره جیغ ؛ کمکشون کردم وسایلشونو جمع کننو برن خونه ، از در کلاس که میرفتن بیرون یکی یه ماچ حواله میکردن روی صورتم ، قیافه منم حسابی اون موقع دیدنی بودNo. رفتم دفتر و از بقیه خدا حافظی کردم کلی هم ازم تشکر کردن که این موجودات رو تحمل کردم . وقتی رسیدم خونه 12:30 بود ، که خاله هام شروع کردن به زنگ زدن و بر طرف کردن حس کنجکاویشون ، منم همه رو گذاشتم تو خماری و هیچی براشون تعریف نکردم ، ولی مامانم همه رو به جای من براشون تعریف کرد. چون تا اومدم خونه همه رو برای مامانم تعریف کردم.اینم خاطره ی یک روز معلم شدن منLight Bulb؛ نتیجه اخلاقی اینکه من معلم سختگیری نیستم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد