عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

آگاهی

اینقدحرصم میگیره از این فیلم هایی که به اصطلاح میخوان به مادر و پدرها هشدار بدن که بچه هاشون رو از خطرات اینترنت آگاه کنن!
من که فکر نمیکنم این جور فیلم ها تاثیر چندانی داشته باشه! مهم خود فرده یا همون بچه است که باید از همون دوران کودکی در مورد خطرات آگاهی بهش بدن! مطمئنم هر چقدر هم سخت بگیرن باز هم بچه میتونه کارهایی که نباید بکنه رو انجام بده! خطرات اینترنت برای همه هست ولی برای پسر بچه ها بیشتره! به خاطر سنشون و سوالایی که توی ذهنشونه! بستگی به نوع تربیتش داره! اینترنت هم مثل ماهواره، مثل موبایل، قبل از اینکه بچه رو آزاد بزاری قبلش باید در مورد همه چیز روشنش کنی! بعد دیگه ذات فرده که از تکنولوژی چطور استفاده کنه! مثل قضیه ی فیلم ها و عکس های خانوادگی! یه مدت خیلی روی بورس بود و هر کس به اینترنت دسترسی داشت اول مشتاق دیدن این عکس ها و فیلم ها میشد، یا منتظر جدید ترین بولوتوث های خانوادگی میشد! ولی الان مدت هاس این فرهنگ جا افتاده و کسی دنبال عکس ناموس مردم توی اینترنت نمیگرده! هرچند این داستان ادامه داره چون روز به روز به افرادی که تازه با اینترنت و بولوتوث دسترسی پیدا کردن اضافه میشه، ولی دیگه مثل چند سال پیش نیست!
حالا اینا به من چه ربطی داشت نمیدونم! ولی من در آینده بچه ام رو توی این موارد آزاد میزارم، چون میدونم چطور باید تربیتش کنم که خودش درست رو از غلط تشخیص بده!


پی نوشت: رو کرد به من و گفت دوست دارم یه همسر اردیبهشتی داشته باشم! گفتم چطور؟ گفت برای اینکه مادر خوبیه برای بچه ام!!! نمیدونست من اردیبهشتی ام و منم بهش نگفتم، ولی بهم بر خورد که فقط به خاطر بچه است که زن اردیبهشتی میخواد بگیره نه خود اون زن! تازه توی اردیبهشتی ها هم استثنا هم پیدا میشه، که هیچ بویی از خصوصیات متولدین این ماه نبرده ان!

پی نوشت بعد: امروز آخرین قسمت به کجا چنین شتابانه! این یونس نه قیافه داره نه تیپ ولی کلا آدمیه که افراد رو به خودش جذب میکنه! خیلی از آدم های اینجورینا!

ترس

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/tumblr_l0n7dobNXF1qb88ovo1_500.jpg

وسط حرف های روزمره و وسط شوخی کردن های همیشگی، بحث به حرف های جدی کشیده میشه! مدت هاست منتظر این لحظه ای که یکی این سوال رو ازت بپرسه! ولی کیه جز اون که حرف دلت رو بفهمه! اول با شوخی جوابش رو میدی ولی بعد خودت هم دوست داری جدی به این موضوع نگاه کنی! هر چی توی دلته میریزی بیرون! میخوای بغضت رو فرو بدی ولی اشک هات پیروز میشن! از خواسته ها، از ترس هات، از نداشته ها و داشته هات حرف میزنی! شاید تو رو احمق فرض کنه که نمیکنه ولی تو بیشتر از ترست باهاش حرف میزنی! به عقب بر میگردی، روبروت رو نگاه میکنی و میری جلو! ولی با ترس میری جلو! حقیقت مثل نور همه صورتت رو میپوشونه، بدون احساس، بدون تعلق! حقیقت محض! ولی تو دوست داری ازش فرار کنی، دوست داری حقیقت اون چیزی باشه که تو میخوای، با چاشنی احساس، با طعم تعلق! آخرش هم معلوم نمیشه این نوره کدوم حقیقته! حقیقتی که مطلقه! یا حقیقتی که تو اونو رقم میزنی!


پی نوشت: دوست دارم به این ترسم غلبه کنم، باور کن جون کندن راحت تره برام!
پی نوشت بعد:

پی نوشت بعد بعد: من که حرف های خودمم جدی نمیگیرم، شما هم جدی نگیر!

از اینجا نوشت: و این خاصیت اردیبهشتی هاست
                     که خودشان را بیرون می کشند از زندگی دیگری
                     شده ده دقیقه قبل از آنکه دیگری بخواهد بگوید برو

                     هیچ اردیبهشتی اصیلی آنقدر معطل و لنگ در هوا نمی ماند
                     که بخواهد صدای خرت خرت ِ غرورش را بشنود.

ورزش میکنیم تا کامروا شویم

همین الان یه یک سفر سه روزه به شاهرود دعوت شدم، من که نمیرم ولی اردیبهشت ماه جنگل ابر دیدنش فوق العاده است، مخصوصا دیدن دشت شقایق که فقط توی همین ماه دیده میشه.
توی این چند روزه که به طور جدی به کار فکر میکنم، بهترین گزینه ، دعوتنامه ی یک آقای سی و چند ساله است برای درست کردن یک تیم مدیر مالی! البته مشکل اینجاست که من این آقا رو اصلا نمیشناسم، و نمیدونم این پیشنهادش تا چقد جدیه! ولی بهش بیشتر از گزینه های نداشته ی دیگه فکر میکنم!
بعده شنیدن از همه که چرا دارم چاق میشم، تمرینات دوچرخه و پیاده روی رو شروع کردم! دقیقا از چهارشنبه! از پنج دقیقه دوچرخه شروع کردم و امروز سیزده دقیقه دوچرخه زدم! نمیدونم ال سی دی دوچرخه چش شده، ولی نه ضربات قلبم رو نشون میده نه اینکه چقدر کالری میسوزنم رو، به خاطر همین تخمین میزنم با این پشتکارم حدود دوماه وقت لازم دارم برای روی فرم اومدنم!
هفته ی پیش که رفتم کفش بخرم، دچار افسردگی مزمن و همچنین کاهش اعتماد به نفس شدم شدیدا! کفشای خوشگل زیاد دیدم، ولی از اونجایی که قدم کوتاهه میرفتم سراغ لژ دارها، پاشنه دار هم که به غیر از مهمونی نمیپوشم! خلاصه اینکه ده تا کفش دیدم و پسندیدم ولی اندازه من نداشتن! تو یه مغازه که رفتم و گفتم آقا ژاکلین سایز سی و شش دارین؟ فروشنده گفت داریم ولی فکر کنم برات بزرگ باشه! رفتم پام کردم و دو سایز برام بزرگ بود! درسته دست و پام کوچولوهه ولی تا حالا با این مشکل که کفش پیدا نکنم مواجه نبودم خب! خلاصه از اون مدلی که من میخواستم یه دونه پیدا کردم، البته اونی نبود که دلم بپسنده! دلم برای مامان سوخت که دو بار باغ سپهسالار رو از اول خیابون تا آخر خیابون با من اومد! خودمم دیگه خسته شده بودم و اولین کفشی که اندازم شد گرفتم! البته این کفشه رو هم دو تا کفی توش گذاشت تا اندازم شد!

دیروز در یک عملیات بی سابقه یک عدد چادر عربی خریدم! اینقدم ذوق دارم برم بیرون باهاش، ولی هیچ کاری بیرون ندارم که برم! کلا چادر های معمولی رو بیشتر میپسندم! اون سال اول دانشگاه که چادر ملی اومد، منم با ذوق و شوق رفتم خریدم ولی دو بار پوشیدم و گذاشتم کنار! فکر میکنم این عربی رو بیشتر سرم کنم! ولی حالا کو تا عادت کنم!


پی نوشت: چقدر خوبه وقتی پستام رو میخونی نگرانم میشی و نصیحتم میکنی

پی نوشت بعد: توی دو تا مسابقه عکاسی شرکت کردم، یکیش مال دوربین های سونیه، یکیش هم وبلاگ دلعکسه!

شعر نوشت:“آدم به جرم خوردن گندم، با حوا، شد رانده از بهشت
                 اما چه غم؟
                 حوا خودش بهشت است.”
                 عمران صلاحی

پست خاله زنکی

دیروز توی مهمونی تولد مرجان، یه سری از دوستاش بودن که ما تا حالا ندیده بودیمشون، یا فقط اسمشونو شنیده بودیم، من و سارا یازده نشده خونه مرجان اینا بودیم! از جمع دوستانه ی ما همه بودیم غیر از حمیده، خدایی خیلی خوش گذشت. داشتم از دوستایی که ندیده بودم میگفتم! اول که اومدن خیلی خودشونو گرفتن و با پشت چشم نازک کرده رفتن و نشستن! بعد از نهار که یه کمی یخشون باز شد، از خودشون گفتن که ما بیشتر باهاشون آشنا شیم! یکی از دوستای مرجان اسمش س بود، همسن ما بود ولی بچه اش شش سالش بود، با یه ذوقی میگفت که وقتی عروسی کردن سه ماه بعد بچه اشون به دنیا اومد، حالا جلوی همین بچه ی شش ساله، از دوست پسرهاش و اینکه چطور سرش دعوا میکردن تعریف کرد، میگفت از چهارده سالگی با یه پسره دوست بوده، بعد هجده سالش که میشه یکی میاد خواستگاریش، و همزمان با هر دوی اینا ارتباط داشته! میگفت حتی بعد از عقدشون هم دوست پسرش ولش نمیکرده و مدام مزاحمش میشده. آخرشم شرط میکنه که اگه یکی از دوستای خودت رو بهم معرفی کنی اونوقت کاری بهت ندارم، اونم یکی از دوستاشو معرفی میکنه و جالب اینجاست که دو ماه بعد اینا با هم ازدواج میکنن، بعد دوستشم بر میگرده بهش میگه شوهرم گفته با تو ارتباط نداشته باشم تو صلاحیت نداری! همچین ذوق میکرد و میگفت که نگو! به قول سارا اینا صلاحیت مادر شدن رو هم ندارن
دوست بعدیش ب بود، چند ماه پیش عقد کرده بود، اونم با هیجان تعریف میکرد که هنوزم پسرهای دانشگاه میان سراغش و خواستار دوستیش میشن! میگفت یه روز یکی از پسرها اومد و گفت خانوم ب میتونیم با هم دوست باشیم؟! میگفت منم گفتم آقای محترم من نامزد دارم! پسره هم گفته خب منم زن دارم چه ربطی داره! مگه آدمی که تلویزیون داره سینما نمیره!!! یعنی من اگه جای ب بود همچین سینمایی نشون پسره میدادم که خودش حض کنه!
دوست  دیگه ی مرجان دنیا بود ؛ از کلاس کنکور میشناختیمش، ده ماه پیش ازدواج کرد، اون موقع ها یکی از دوستای صمیمیش دوست داییش میشه و چند سالی با هم بودن، وقتی ازش در مورد اون دوتا پرسیدم آهش در اومد، گفت بعد از چند سال داییش میگه بریم خواستگاری ر و من ر رو میخوام! میگه رفتیم خواستگاری و باباش گفت یه سری مشکلات هست و بعد از رفعشون در مورد اینا تصمیم میگیریم. گفت بعد از یکی دو ماه ر به دایی دنیا میگه که اون بیست میلیونی که برای سرمایه زندگیمون جمع کردی رو بده به من، به عموم بدم تا باهاش کار کنه و سهم ما رو بده! دایی دنیا هم این کار و میکنه و بعد از یکی دو هفته دیگه از ر خبری نمیشه! هر چی میرن دنبالش هیچی به هیچی! آخرشم وقتی دنیا ر رو پیدا میکنه و میگه لا اقل پول داییم رو پس بده ر میگه مدرک بیاره که پول دست من داره! تا من پولش رو بهش بدم!!! عجب آدم هایی پیدا میشنا! خدایی ر یکی از مظلوم ترین آدمایی بود که دیده بودم.
یکی دیگه از دوستای مرجان م بود که خیلی مرموز بود، هیچ حرفی هم نمیزد، آخرشم بعد از مراسم کیک و کادو اون دوتای دیگه (س و ب) رو برداشت و رفتن توی اتاق مرجان سیگار کشیدن! کلی مرجان رو نصیحت کردم که با اینا نگرده و اون گفت که تا حالا ندیده اینا سیگار بکشن! آخر مجلس بعد از خوردن بستنی فهمیدیم که ب خودش رو ساخته که نتونسته بود یه لحظه هم رو ی پا بند شه!!! خلاصه من و سارا و سمیه و مرضیه ، سالم ترین دوستای مرجان بودیم!!!


پی نوشت: کتاب جزیره سرگردانی رو شروع کردم، هنوز سی صفحه نگذشته که عاشقش شدم

پی نوشت بعد:قلب تو با قلب من آکنده است / دوستی من و تو تا ابد پاینده است(دیروز باهات خوب برخورد نکردم، میدونم، ولی تقصیر خودت هم بود)

smsنوشت:بزرگترین افسوس آدم این است: "می خواهد اما نمی تواند، و به یاد می آورد روزی را که می توانست اما نخواست"

کار

بین دو نیمه فوتباله! تا الان که پیروز میدانیم، الهی که تا آخرش پیروز بمونیم! اصلا مشکلی نیست که محمدی یه گل خورد، مهم روحیه ی بچه هاس که خدا رو شکر بالاس! دوستان و آشنایان هم که همه ورزشگاه تشریف دارن و کمک حال لیدرن

بهش زنگ زدم حالش رو بپرسم، هم اینکه ببینم فردا میاد تولد یا نه؛ همسرش خونه بود، گفتم چی شده نرفته شرکت؟ گفت آخر اسفند تعدیلش کردن! بیکاره الان.توی صداش پر از غم بود، میگه مامان همسرش گفته برین اصفهان کار خوب براش پیدا میشه! میگه آخه من تک و تنها برم  اونجا! اومدیم و کارش جور نشد، اونوقت چی؟ مگه غیر از این بود که الان اومدم کرج و با چه مصیبتی این ور و اون ور میرم! میگم بازم خدا رو شکر کن که خونه دارین، وضع بابای ح هم که خوبه! میگه تا کی اون میخواد خرج ما رو بده؟! میگه اگه باباش لب تر کنه توی یکی از وزارت خونه ها بهش کار میدن، ولی نمیدونم چرا هیچ کاری نمیکنه!!! همین حرف زدن ها آرومش کرد.
حالا این یکیای دیگه هشت ماهه پیش ازدواج کردن، دو ماهه پسره رو اخراج کردن، نتونستن پول کرایه خونه اشونو بدن و به خاطر همین اومدن خونه ی بابای پسره میشینن! هنوز درست و حسابی جا به جا نشده بودن که دختره میفهمه حامله است، به مادر همسرش میگه، یه کمی خوشحال میشه ولی به این فکر میکنه اگه پدر همسرش بفهمه چه عکس العملی نشون میده؟. حق داشت، چون وقتی پدر همسرش فهمید، روانه ی بیمارستان شد، الان چهار روزه تو بخش مراقبت های ویژه بستریه! بیچاره اون بچه ی نیومده!

حالا از همه این مصیبت ها که بگذریم، باید اعلام کنم که خواهری رسما از اول اردیبهشت کارمند شرکت بس بزرگ الف میشه! دیروز بهش زنگ زدن و گفتن مدارکش رو بیاره! خوشحالم! حقوقشم بد نیست! مزایا هم داره! درسته راهش یه کم دوره ولی بهترین موقعیته برای سابقه کار، خوبیش اینه که کارش کاملا مرتبط با رشته ی تحصیلیشه! دو ترم دیگه کارشناسیش رو میگیره ولی با همین مدرک کاردانی هم تونست یه کار خوب پیدا کنه.(رشته اش نقشه کشی صنعتی)


پی نوشت:خدایا میدونم برای همه ی اون افرادی که بیکارن یه کار خوب گذاشتی کنار تا به موقعش بهشون نشون بدی! ولی به این هم فکر کن که اگه یه کم این بیکاری طولانی تر بشه چه عواقبی رو در بر داره. نزار منم مثل بقیه بگم اگه من خدا بودم... (خیلی مخلصتیما)