عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عنوان نداره

تا اطلاع ثانوی نویسنده ی این وبلاگ میخواد بره بمیره بااجازه! خودتون میدونید واسه چی، پس توضیح الکی نمیدم و میرم


پی نوشت: فقط یه معجزه میتونه من رو برگردونه!
پی نوشت بعد: خدایا با ما هم؟!!

استاد

میخواستم این مطلب رو ادامه ی پست قبل بنویسم، ولی دوست دارم یه پست رو بهتون اختصاص بدم!
از همون روز اول که اومدیم سر کلاستون، پی به اخلاق خاصتون بردیم، همیشه بین خودمون میگفتیم که شما خیلی بیشرفی، البته بیشرف به معنی عام نه! به همون معنی که خودمون میدونستیم، همیشه ما دو تا، صندلی جلو میشستیم، نه به این خاطر که عینهو بچه های مثبت درس رو بهتر بفهمیم، فقط به این خاطر که دیرتر از بقیه ی بچه ها میرسیدیم و جایی نبود! این شد که همه ی کلاس های شما رو توی چشمتون بودیم! همون روز اول که فهمیدین ما ترم آخرمونه، گفتید خانوم ر و خانوم ر(من و مریم هر جفتمون فامیلیمون با ر شروع میشه) شما تنها دانشجوهای ترم آخری من هستید، مطمئن باشید که هواتونو دارم، یه چشمک استادی هم تحویلمون دادین! اخلاقتون خیلی خاصه استاد، از ما که گذشت ولی بیچاره همسرتون البته اگه ازدواج کرده باشین، هرچند قلق دارین که بعد از چند بار دیدنتون بازم دستمون نیومد! نمیدونم چرا، ولی رفتارتون با ما فرق داشت! یعنی با من و مریم! وقتی بقیه چیزی ازتون میپرسیدن، بلا نسبت خودمون، عینهو سگ پاچه اشونو میگرفتین و کاری میکردین که طرف پشیمون بشه از سوالی که پرسیده! ولی وقتی یکی از ما، سوالی ازتون میپرسیدیم، فقط بهمون لبخند میزدین و میگفتین میگم بهتون و در حین درس برامون توضیح میدادید! بچه های دیگه هم میگفتن شما با استاد قبلا کلاس داشتین؟ ما هم میگفتیم نه والا اولین بارمونه! یادتونه یه دف که روش حمل و نقل ووگل رو توضیح دادین و ما عینهو خنگا فقط تابلو رو نگاه میکردیم! وقتی از بچه ها پرسیدین هیچکس بلد نبود و شما هم لج کردی و رفتی سراغ روش های دیگه! آخر ساعت بهتون گفتم استاد اینا رو یاد گرفتیم ولی این ووگل لامصب رو نه! خندیدید و از کلاس رفتید بیرون!! همه مونده بودیم این ووگل لامصب چی هست! هفته ی بعدش  که اومدین سر کلاس اولین کاری که کردین این بود که یه تمرین ووگل دادین و گفتی خانوم ر ، دوست نداشتم روی این مبحث برگردم ولی تمام مسیر تهران گرمسار، شما توی ذهنم بودی! و گفتی بیا پای تابلو تا بهت بگم! اون خنده اتون، با اون اخلاق سگی اول صبحتون! همه با دهن باز داشتیم نگاتون میکردیم! اومدم پای تابلو و وقتی نصفه مسئله رو حل کردم، گفتید بسه دیگه، من به خاطر شما این مسئله رو نوشتم که شما خودت بلدی!!! استاد بماند که بقیه چطوری نگامون میکردن، ولی از اون روز به بعد هر کی سوال داشت به من میگفت تا به شما بگم و شما اینو نفهمیدی! موقع امتحان نیم ترم هم که از شش، چهار شدم و کلی اخم و تخم کردی که چرا این سوال سیمپلکس تجدید نظر شده رو جواب ندادم و کلی هم تاکید کردی که حتما بخونمش چون سر امتحان میاد! جونمون براتون بگه که استاد شانس شما توی این همه سال ، تنها امتحانی که دیر رسیدم، امتحان شما بود. یه ربع دیر رسیدم و کلا باعث تضعیف روحیه امون شد، استاد خیلی افتضاح دادم، سوال تجدید نظر شده رو هم حل نکردم. بعد از امتحان همش چهره ی شما توی نظرم بود! چند روز پیش که نمره های تستی اومد، وقتی دیدم از هشت شدم سه و بیست و پنج، جون شما همچین هول کردم که دو تا جوش بزرگ در صورتم نقش بست. پیش خودم کلی حساب و کتاب کردم، ولی گفتم شما شاید  با من لج کنی و نمره قبولی بهم ندی، ولی وقتی امروز دیدم شدم چهارده و نیم، جون شما اگه دم دستم بودین ، دو تا ماچ آبدار از اون لپ های تپلتون میکردم! کل شش نمره رو بهم دادین در صورتی که من چهار شده بودم! خیلی دمتون گرم استاد ح ی د ر ی

پی نوشت:فقط مونده دو تا امتحان دیگه که جوابش بیاد( جون آدم رو بالا میارن)

پی نوشت بعد: من با قالب وبلاگم چه کنم؟

چادر نماز

وقتی چادر نماز سفید با گل های ریز قرمز ِ مامان بزرگ رو سرم کردم، عمو کوچیکه گفت واییی عین فرشته ها شدی، عمو بزرگه هم تایید کرد و گفت مبینا هم وقتی چادر نماز سرش میکنه، عین فرشته های کوچولو میشه، در سالهای جوانی هم آقا مری یه دفعه بهم گفت، وقتی با اون چادر سفید توی خونه امون داشتی نماز میخوندی، از پشت پنجره داشتم نگات میکردم و گریه میکردم، البته اون خیلی احساساتی بود، توی کتاب کافه پیانو، وقتی کافی من زنی رو میخواست توصیف کنه میگفت از اون زن هایی که وقتی چادر نماز سرشون میکنن دوست داری بشینی و ساعت ها تماشاش کنی!!! نمیدونم چه سریه ولی فکر کنم ماها وقتی چادر نماز سرمون میکنیم، واسه خودمون یه پا قدیسه میشیم، هر چند قدیسه هستیم!

پی نوشت: من تازه فهمیدیم مامانم توی قرمه سبزی رب میریزه!!!

ارمیا

چند شب پیش که میخواستم بخوابم، یه نگاه به قفسه ی کتاب ها انداختم ببینم کتابی هست که الان حس خوندنش رو داشته باشم یا نه! متوجه دو تا کتاب جدید شدم؛ ارمیا و ملکه ی قاجار. ملکه ی قاجار قطور بود به خاطر همون ارمیا رو برداشتم! فهمیدم خواهری در مقابل تعویض کتاب این دو تا رو گرفته! اسم ارمیا برام آشنا بود، بعد از دیدن صفحه ی اولش یادم اومد که یکی از کتاب های رضا امیر خانیه! تنها کتابی که ازش خوندم "من او" بود و تصور خوبی نسبت به کتاب ارمیا پیدا کردم! شروع کردم به خوندن! همون شب بیشتر از یک سوم کتاب رو خوندم، ولی هیچ پاراگرافی نبود که روم اثر بزاره! دیشب تمومش کردم! پیشنهاد خوندنش رو نمیدم! شاید اگه سال های شصت و هشت و شصت و نه بود، خیلی از خوندنش لذت میبردم و کلی هم اشک میریختم، ولی خوندن این کتاب توی نسل ما چندان اثری نداره! همش یاد خانوم الف افتادم که میگفت به خاطر تلقین ها و تبلیغاتی که میکردن زمان جنگ، من خودم رو مادر شهید میدیدم و یه روز توی خاله بازی ها بچه اش شهید میشه!!! آخرین کتاب دفاع مقدسی که خوندم مربوط میشه به دوم دبیرستان که داستان قشنگی داشت.  از حق نگذریم برای اولین کتاب یه نویسنده خوب بود، امیر خانی توی دوران دبیرستان این کتاب رو نوشته! یه سری عبارت های جالب توش داشت که مختص امیر خانی بود. به نوبه ی خودش خاص بود ولی پایانش اصلا خوب نبود. اگه اون زمانی که تصمیم گرفته بودم عارف بشم و برم تو دنیای مکاشفات، این رو میخوندم محشر میشد و این کتاب رو الگو قرار میدادم. در کل نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم



پی نوشت: دیروز حین تماشای  بازی آلمان و آرژانتین همراه مامان داشتم هسته ی آلبالو در می آوردم! از اینکه مسی هیچ کاری نمیکرد حرص میخوردم، همراه با این حرص خوردن ها یه آلبالو هم میزاشتم توی دهنم! شما حساب کن من چند کیلو آلبالو حین بازی خوردم دیگه
پی نوشت بعد: آلمانی ها بیشرفا خیلی خوب بازی میکنن خب! اگه اسپانیا رو ببرن چی خب! همه ی امیدمون به اسپانیاس!!!
اضافه نوشت: امتحان اولی بود که کلی آه و ناله کردم! شدم پونزده و نیم

حقیقت

آقای ز همیشه توی وبلاگش تاکید میکنه که دخترای وبلاگ نویس زشت تر از اونی هستن که توی آواتارشون نشون میدن! البته ایشون از طرف همسرش حسابی گوش مالی میشه. ولی خیلی روی این حرفش تاکید میکنه! حالا من میخوام یه چیزی بگم مشابه حرف آقای ز و سعی میکنم از این به بعد هم تاکیدش کنم! اینکه پسرای وبلاگ نویس اونطور که توی وبلاگشون نشون میدن جنتلمن نیستن! اینکه خیلی از پسرا خودشون رو آزاد نشون میدن ولی در اصل خیلی هم مقیدن! نمونه زیاد دارم! یکیش آقای گ که وقتی وبلاگش رو میخوندی همیشه میگفتی خوش به حال همسرش که یه همچین مردی با این ذهنیت داره! ولی امروز وقتی فهمیدم آقای گ هم بعله، دیگه مطمئن شدم اکثر پسرهای وبلاگ نویس اینطورین!

پی نوشت: صادق باش برادر من! صادق! لزومی نداره وانمود کنی به اون چه که نیستی!
پی نوشت بعد: فکر کنم همه ی حرف هایی که باید میزدم و زدم! یه هفته نبودما! اما اندازه یه ماه حرف داشتم برای زدن که امروز همه رو ( البته فکر کنم) زدم!