عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

:|

امروز چند ساعت وحشتناک رو سپری کردم

صبح حدود ساعت ۷ بود که بهشون اس زدم و گفتم اگه رفتین، دم پر گلوله نرینا! ولی غافل از اینکه موبایل ها به باقالی پیوسته اند. تا اینجاش تنشی در کار نبود و فقط براشون دعا کردم که اگه میرن سالم برگردن

ساعت حدود نه بود که برآن شدیم ماجرای امروز رو از طریق نت دنبال کنیم، یهوو سر و کله داداشی پیدا شد که بازم از مدرسه اومده خونه(دو هفته اس دو روزم نرفته) و به بهانه ی مریضی یک ساعتی رو با حسان سپری کردیم، بالاخره ساعت10 رفتیم سراغ نت، تلاش بی فایده بود و نه مسنجر باز شد نه جیمیل!

در این موقع با فیلتر شکن توئیتر رو باز کردم و همینطور که توئیت به توئیت میخوندم یهو یه دلشوره بدی افتاد به جونم، خدایا یعنی اینا هم جزوشونن؟!! برآن شدیم بریم فرندفید رو هم شخم بزنیم که متوجه شدیم قضایا واقعیت دارن! کلی هم فحش دادم به این نرم افزارهای فیلتر شکن که مرده شور برده ها هیچ سایتی رو باز نکردن!

خبرها هاکی از این بود که درگیری و بگیر و ببند هم شده،در این هنگام یاد اترین افتادم و حسابی عذاب وجدان گرفتم، طفلک دیشب حلالیت طلبید و من کلی سر به سرش گذاشتم(باتوم هم نوش جان کردن)

تا ساعت یک من هی گوشی به دست، به این زنگ بزن و به اون یکی زنگ بزن ولی فایده نداشت، هیچکس جواب نمیداد، این موقع ها بود که از فید های رویا فهمیدم هنوز بر نگشتن، وقتی هم با صدای لرزون بهم زنگ زد، دیگه گفتم اینا برگشتنی نیستن، چون تا اون موقع دیگه همه متفرق شده بودن، نزدیک بود دوتایی بشینیم و گریه کنیم که پیداشون شد، فرار کرده بودن.

بازم در این موقع بود که از اترین هم خبر گرفتم و خیالم راحت شد برگشته، به همه دوستانی هم که فکر میکردم رفتن اس ام اس زدم و الان دیگه مطمئنم همشون به آغوش گرم خانواده بر گشتن!

موندم اون موقع ها زمان جنگ چطور تحمل میکردن؟ اون موقع که خبری از موبایل نبوده! من اگه جای مادران و همسرایی بودم که بچه ها و همسرشون رو راهی میکردن، همون یکی دو روز اول دق میکردم! هر چیزی جنبه میخواد خب



اضافه نوشت: اوضاع نت و سایت ها خیلی داغون و بی سامونه! دوس ندارم این وضعشو


رینی دِی


http://data.tumblr.com/5745236_500.jpg



پی نوشت: لذتی بالاتر از زیر بارون ایستادن وجود نداره

پی نوشت بعد: پیاده روی یک ساعته توی این هوای دو نفره واقعا چسبید D:

فن

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دیدید

فن تشخیص نم از چهره ی گریان

سخت است



پی نوشت: به خاطر این روزهای بارونی

با نمک یا بی نمک

دیروز داماد خیلی بانمک بود، قیافه ی بدی هم نداشت، کاملا مشخص بود بچه اس، تپلی هم بود تازه

وقتی کیک رو گذاشتن رو میز، تا اون موقعی که بخوان ببرنش، ده بار انگشتشو تا مچ کرد توی خامه هاش و خورد. میترا هم نمیتونست کنترلش کنه. به محض اینکه مهمونا حواسشون میرفت به رقص و شلوغ میشد، داماد از فرصت استفاده میکرد و به کیک ناخنک میزد، من چون کنارشون نشسته بودم این صحنه ها رو میدیم و با خاله وسطی کلی میخندیدیم.

وقتی عروس و داماد میرقصیدن میتونم بگم نود درصد فامیل عروس گریه میکردن، مادر بزرگ من(تنها عمه عروس) از صبح که این دو تا عقد کردن، یک لحظه ندیدمش که گریه نکنه.

دایی حسین خدا بیامرز(دایی مامانم) دو سال پیش فوت کرد و دیروز همه به یادش بودن، میترا ته تقاری خونواده اس و برای دایی خیلی عزیز بود، یادمه وقتی دایی فوت کرد تا یک سال بعدش همه بچه ها(4 تا دختر و 1 پسر) لباس مشکی تنشون بود، همین میترا که دیروز نامزدیش بود تا چند وقت بعد از فوت دایی باهاش صحبت میکرد و حتی بشقاب و لیوان مخصوص دایی رو هم میاورد سر سفره. دختر بزرگشون ازدواج کرده و دامادشون امید مثل برادرشون میمونه، دخترا هم با امید راحتن، جلوی امید با بلوز شلوار میگردن و این داماد جدید هم این موضوع رو میدونست و دیده بود ولی نمیدونم چرا دیروز وقتی آخر مجلس که دایی رضا(دایی مامانم) و محمد، اومدن با میترا و داماد رقصیدن و بعدش امید اومد، این داماد یهو قاطی کرد و به میترا گفت شنل تنت کن و تا آخرش نذاشت شنلش رو در بیاره، من یکی که به چشمای خودم دیدم دختر عمه ی داماد بود که بعد از یک ربع رقصیدت با امید، داماد رو صدا کرد و گفت: محمدرضا یه شنل بنداز رو میترا جلوی دامادشون خوب نیست. و اونجا بود که داماد یادش افتاد غیرتی شه.این شد که دامادی که به چشممون کاملا بانمک میومد، یهو بی نمک شد. و تا آخر با اخم و یه لبخند تلخ زورکی مثلا آبرو داری کرد.




پی نوشت: دیروز که داشتم کاکائو ها رو میدادم، دایی جون(این دیگه دایی خودمه) گفت اینا خیراتیه؟ مامانم گفت نه نذریه، مال بهاره، برای خوب شدن کمرش نذر کرده! خب من چی میگفتم اون موقع؟ میگفتم مامان جان این نذر از پارسال بوده، بعدشم نذرش مال منه ولی حاجتم مربوط به دو نفره دیگه بوده! این شد که چیزی نگفتم

پی نوشت بعد: چرا باید وقایعی(بخونید مشکلات) که در گذشته باهاشون مواجه بودم دوباره تکرار بشن؟

پی نوشت بعد: ترس از میزان خلوص یک حس ناب


اپیزودینگ

مکان: ورودی امامزاده صالح

یک خانوم بد اخلاق اخمو رو به ما کرد و گفت خانوما در کیف هاتونو باز کنین میخوام بگردم(اولین بار بود میدیدم میگردن) اول کیف من، بعد مریم و بعد مینا، خانومه رو کرد به ما و گفت به غیر از لوازم آرایش چیز دیگه ای حمل نمیکنین؟؟!! مینا گفت خانوم این نایلکسمو نگاه کن، توش چادر نمازه و کتاب دعا، به نظرت اینا رو میتونم بزارم تو کیفم؟( فکر کنم خانومه قانع شد)


مکان: یه جایی حوالی میدون قدس

http://usera.imagecave.com/baharan/DSC006261.jpg


غذاهاش فوق العاده بود، دقیقا طعم غذا های دست پخت مامانامون رو میداد، فکر کنم غذاهای اینجا خوشمزه تر از غذاهای "فارسی" باشه. منوی خیلی جالبی داشت: لازانیا(بعد از لازانیای دستپخت سارا، لازانیایی به این خوشمزگی نخوردم) کوفته، کشک بادمجون(انگار مامانم درست کرده بود) دلمه برگ کلم، دلمه برگ مو، دلمه بادمجون، دلمه فلفل، دلمه گوجه فرنگی، میرزاقاسمی، کوکو سبزی، کتلت، ماکارونی، آش رشته و آش جو. انواع پیتزا و ساندویچ های سرد و گرم هم داشت.


مکان:یه جایی واسه سرمایه گذاری(پول دارم دیگه)

روبروی آقای مشاور نشستم و داره برام توضیح میده که چه کار کنم به نفعمه، همکارشم همه ی حواسش پیش ماس، آقای مشاور صدای خوبی داشت(اینجور جاها میدونن چه کسانی رو بزارن مشاور) ولی چشمای نافذی داشت(یه چیزی تو مایه های هیز). بعد از تموم شدن مشاوره برام فرم آورد که پر کنم، دونه دونه راهنماییم کرد که کجا چی بنویسم(مطمئنم جزء وظایفش نبود) حین نوشتن ازم پرسید خانوم جسارتا شما اصالتا شهر ری هستین؟ خندم گرفت و گفتم نه، ببین آقا... ماجرا رو با آب و تاب براش تعریف کردم و در این زمان آقای همکار کاملا صندلیش رو چرخوند کنار ما. من که لحن آقا رو کاملا بر عکس فهمیده بودم، چیزهایی گفتم که بر خلاف نظرش بود و یه کم ترش کرد و کلی همکارش به ما خندید و تازه فهمیدم چه کردم و شروع کردم به ماست مالی کردن قضیه. همه ی کارهایی که خودم باید انجام میدادم رو برام انجام داد(مطمئنم جزء وظایفش نبود) موقع رفتن هم صدام کرد و گفت خانوم ممنون که اینجا سرمایه گذاری کردین(نیشش تا بناگوشش بود) و مطمئنم گفتن این حرف هم جزء وظایفش نبود، چون قبل از من اون پسره بود که هیچ کدوم از این کارها رو برای اون انجام نداد(از بیخ و بن جنسشون خرابه)


مکان: انقلاب

اسامی کتاب هایی رو که میخواستم رو اینبار به جای روی کاغذ نوشتن، توی موبایلم نوشتم. موبایل به دست رفتم توی کتاب فروشی، دونه دونه اسم کتاب ها رو براش خوندم و گفت جسارتا میشه اسم کتاب ها رو بدین تا بیارمشون، من احمق هم موبایل رو دادم دستش و فروشنده که پسر جوون و ریزه میزه ای بود دو تا از کتاب ها رو از تو قفسه ها در آورد و گفت برم بقیه رو از تو انبار بیارم و با موبایلم رفت تو انبار که طبقه ی پایین بود؛ تمام فحش هایی که بلد بودم به خودم دادم، حتی عکس هامو توی سایت های مختلف هم تصور کردم، نمیتونین تصور کنین توی اون چند دقیقه چی به من گذشت. همیشه فایل عکس هامو توی گوشی هیدن میکنم و پسورد هم میزارم روش، ولی چند روز پیش که مرجان میخواست عکس ها رو ببینه از هیدن درشون آوردم و یادم رفت دوباره هیدنشون کنم.خلاصه تا این پسره بیاد هزار بار مردم و زنده شدم . وقتی اومد کلی کتاب دستش بود و از اون صفحه ی نُت بیرون نیومده بود و با زمانبندی من فرصت کافی برای وارسی گوشی رو هم نداشت(مطمئن نیستما) این شد که به محض نشستن تو ماشین با وجود اینکه جنبه اش رو ندارم که تو ماشین با گوشی ور برم و زود حالم بد میشه، همه ی عکس ها رو هیدن کردم!


مکان: خونه ی مادر بزرگ

توی این دوسالی که پدر بزرگم فوت کرد به یاد ندارم همه ی عمه ها و عمو ها بدون دغدغه کنار هم جمع شده باشن،(بر عکس خاله هام که هر هفته هم دیگه رو میبینیم) همیشه یه مشکل یا کدورتی بود که این مهمونی شلوغ رو به هم میریخت. دیشب که صدای خنده ی ما نوه ها(بیست تایی میشدیم) تو آسمون بود، مادر بزرگ اشک تو چشماش جمع شده بود و دعا کرد هیچ وقت این خنده ها از روی لبامون کمرنگ نشه، تا حالا اینقد مادر بزرگ رو خوشحال ندیده بودم، همیشه نگران یکی از بچه هاشه، یا عمو وسطیه یا عمه کوچیکه، هر وقت بابا با آهنگ براش میخونه "خونه ی مادر بزرگه هزار تا قصه داره"، مادر بزرگم میگفت بگو هزار تا غصه داره، ولی دیشب از ته دل خوشحال بود، ایشالا همیشه خوشحال باشن و سایه اشون بالای سر ما نوه ها




پی نوشت: درسی که جمعه ها کلاسش رو دارم، حذف کردم و جاش یه درس دیگه بر داشتم، فکر کنم نامزدی جمعه رو هم برم :)

پی نوشت بعد: من موندم این موقع سال توت فرنگی و ذغال اخته و زالزالک توی بازار تجریش از کجاشون میارن


اضافه نوشت: سال پیش، بین و من و امام رضا یه سری صحبت هایی پیش اومد که قرار شد هر سال به مناسبت تولدشون شیرینی یا شکلات بدم، امسال هم مثل پارسال از این فینگر شکلاتی های باراکا گرفتم

اضافه نوشت بعد: زیباترین لبخند جهان 1 و 2 (واقعا خوردنیه)