عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

لا قیدی

مادر بزرگم میگه دوره ی آخر زمون، زن های شوهر دار، دوست و رفیق اختیار میکنن! همیشه این برام سوال بود که مگه این چه ایرادی داره، بعد ها فهمیدم دوست رفیق ِ توی ذهن من با دوست و رفیقی که مادربزرگم میگه خیلی فرق داره! خیلی چیزها رو مثبت تر از اون چیزی که هست میبینیم، در صورتی که خیلی از آدم های دور و اطرافمون نهایت سوء استفاده رو میکنن!
برم سر حرف اصلیم،یه خانومی بود جوان، حدودا سی و دو سه ساله، نمیدونم چرا هیچ وقت ازش نپرسیدم چند سالشه، شاید چون اصلا برام مهم نبوده، یه دختر داشت، یه دختر ده ساله، که مدرسه میرفت و همیشه با خودش می آورد محل کارش، چند باری جلوی من صداش زد، نمیدونم چرا هیچ حس خاصی رو توی چشماش نمیدیدم، نسبت به همه چیز سرد بود، ولی کارش خوب بود و ضرب دست داشت، توی کارش همین مهمترین عامل موفقیتش بود، هیچ وقت در مورد زندگیش چیزی ازش نمیپرسیدم، ولی اون همیشه فضولی میکرد، شاید به خاطر اینکه نمیخواست این یک ساعت و خورده ای توی سکوت بگذره، آخرین باری هم که همدیگه رو دیدیم، عکس شوهرش رو نشونم داد، از خودش خیلی سر تر بود. به دور از چشم صاحب کارش، شماره اش رو به مشتری هاش میداد که با خودش هم هماهنگ کنن، همیشه از صاحب کارش ایراد میگرفت و غر میزد، چند باری هم وقتی میخواستم بیست و پنج تومن رو حساب کنم، میگفت پنج تومن رو به خودم بده و بقیه رو به صاحب کار بده، ازش طلب دارم، من خنگم هم باور میکردم و این کار رو انجام میدادم، بعد از عید یهو با یه شماره ایرانسل بهم اس ام اس داد که از این به بعد با این شماره باهاش در تماس باشم، منم از همه جا بیخبر بهش سال نو رو تبریک گفتم. تا اینکه قرار شد برم اونجا، وقتی زنگ زدم وقت بگیرم، گفتن دیگه اینجا کار نمیکنه، و مجبور شدم با همکارش بگیرم، وقتی رفتم علت نبودنش رو پرسیدم و اون گفت که یه جای دیگه میخواد کار کنه، چیزی نگفتم و بعد از اتمام کار اومدم خونه، چند روز بعدش وقتی بروبچس دوستان، واسه تولدم اومدن خونه امون، سمیه گفت، این ماه رفتی پیش ن، گفتم نبود و رفتم پیش ز، گفت من اونجا بودم که شوهر ن اومد، گفت صداش رو برده بود بالا و نمیدونم چی میگفت، ولی فکر کنم دارن از هم جدا میشن! خلاصه همه چی سر بسته مونده بود تا اینکه خواهری چهارشنبه رفت اونجا، وقتی من از پارک هنرمندان اومدم، نشست و برام تعریف کرد که امروز ز چه چیزایی که نگفته! همیشه ن به ما میگفت که ز شاگردش بوده، ولی ز گفته که اون از من کار یاد گرفت، به ما گفته بود پنج ساله اینجام و فهمیدیم تازه دو ساله که اومده بود اونجا. خواهری گفت یهو صاحب کارش هم اومده بود و با هم تعریف کردن، گفت که اوایل حقوق بهش میدادم سیصد تومن، بعد ها درصدیش کردم، توی این کار هم یهو میبینی ماهیانه یک تومن در میاد، ماه های شلوغ هم تا سه تومن درآوردن بچه ها! خلاصه گفت وقتی یه کم حقوقش رفت بالا اخلاقشم عوض شد، ز اینجا میگه، قبل از عید مامانم صدام کرده و گفته داداشت با یکی دوست شده، دختره ازش یه تومن دستی خواسته، بهش گفته چند ماهه بهت بر میگردونم، ز گفته که شماره دختره رو گرفتم و وقتی بهش زنگ زدم در کمال ناباوری صدای ن رو شنیدم، گفته که یه روز رودر رو کردمشون و ن به غلط کردن افتاده، و دیگه با هم سر سنگین شدن. میگفت یه شب ساعت 12 شوهرش به ز زنگ میزنه که ن هنوز نیومده خونه، گفته که تا 11 مشتری داشتیم، نگران شدم، ز ترسیده بگه ساعت 8 بستیم و رفتیم خونه! توی ایام عید که یه روز ن رفته بوده خونه ی مادرش، شوهرش، یه گوشی پیدا میکنه که متعلق به ن بوده، بعد از پرس و جو و استعلام و پرینت شماره ها، میفهمه که پنج ساله، این خط رو داشته و به هر کدوم از این شماره ها که زنگ میزنه، یه مرد گوشی رو برمیداره و میگه من با این طرف دوست بودم، یک سال، دو سال، سه ماه! هر کی یه چیز میگه، ولی در آخر همه میگن بعد از گرفتن پول ازشون یهو دوستیش رو قط میکنه! معلومه که شوهرش بعد از شنیدن این حرف ها چه حالی میشه! وقتی به خودش میگه انکار نمیکنه و میزاره میره، به شوهرش هم میگه دیگه تو و دخترت رو دوست ندارم! دقیقا معنی واقعی اینکه خوشی زده بود زیر دلش! جمع میکنه و میره خونه ی باباش و همونجا کارش رو ادامه میده و به مشتری هاش میگه بیاین اینجا! این شد که ز و صاحب کارش تصمیم میگیرن واقعیت رو به مشتری ها بگن! وقتی فهمیدم تا چند ساعت حالم بد بود! کی فکرشو میکرد! دیگه چطوری میشه به آدم ها اعتماد کرد! تازه یکی دیگه از آشناهامون هم همین اتفاق برای برادرش افتاده، سه سال از ازدواجشون میگذره و الان دیگه طلاق گرفتن، چون زنش با یه مرد دیگه که زن و بچه داشته دوست بوده و کارشون از دوستی فراتر هم میره! اینا اینقد به عروسشون اعتماد داشتن که متوجه نشدن، ولی همسر اون مرد متوجه این رابطه میشه و رو میکنه! هر دوشون متهم شدن، مرده شلاق هم خورده ! عروس مورد نظر هم هر کاری کرده که توی مجازات مرده تخفیف بدن! قباحت تا این حد! الان هم خانواده مرده و عروسشون هر دو خانواده رو تهدید کردن که تلافی میکنن! هر دو خانواده هم مجبور شدن محل زندگیشون رو عوض کنن! تکی هیچ جا نمیرن، چون همیشه یه مرد موتوری دخترهای خونواده رو تعقیب میکنه!
دور و اطرافمون یه چیزایی داره اتفاق می افته که نمیدونیم منشاءشون چی میتونه باشه! چرا این اتفاقا باید بی افته! تو که نمیتونی متعهد بشی، چرا میری زیر بار این تعهد که زندگی ها رو به هم بریزی! چشمامون رو بازتر کنیم، اعتمادمون رو هم کمتر! تا کمتر ضربه بخوریم!

روزهای خردادی

هدر مورد نظر یافت شد، دوسش دارم، حس خوبی هم داره؛ فقط باعث شد اندازه هدر اصلی قالب رو تغییر بدم، زحمت گرد کردن دور عکس رو هم سعید کشید، الان کلا راضیم از قالب!
دیروز بعد از ظهر هم با بروبچس همکارای قدیمی و دوستان فعلی قرار گذاشتیم، در واقع تولد بازی بود واسه تولد رویا، برخلاف همیشه، پاتوقمون نرفتیم، رویا گفت بریم رستوران گیاهی پارک هنرمندان، ساعت چهار و نیم قرار داشتیم، ولی هر کدوم یه ساعتی رسیدیم، من و رویا رفتیم توی رستوران و منتظر شدیم ندا و مهدیه برسن، قبلا رفته بودم توی پارک، ولی اصلا نمیدونستم رستوران داره و میز و صندلی توی بالکن چیده شده! وقتی فهمیدم رستوران گیاهیه، یه جوری شدم، کلا تصور خوبی از رستوران گیاهی نداشتم، ولی بعدا متوجه شدم که کاملا اشتباه میکردم،نزدیک دو ساعت کنار هم بودیم و کلی صفا کردیم، کلی روحیه گرفتیم، ایشالا تا باشه از این دور هم جمع شدن ها!

پی نوشت: دیروز ندا بهم یه خبر خوب داد! نمیتونم بگم
پی نوشت بعد: یک ماه پیش یه چیزایی شنیدم از کسی که خیلی نمیشناختمش، و دیروز مطمئن شدم حقیقت داشته، حالا سر فرصت میام و مینویسم.

گل و گیاه

الان دیگه نزدیک یک هفته است که سرما خوردم و در حال حاضر خوبم، یعنی دیگه تب ندارم، فقط یه کم سرفه میکنم و یه موقع هایی صدام میگیره که اینم قابل تحمله!
دیروز تولد رویا بود و ما قرار شد چهارشنبه همدیگه رو ببینیم. جمعه با وجود اینکه حالم خوش نبود، به والدین اصرار کردم که من باید برم نمایشگاه گل و گیاه، اینقد پافشاری کردم که قبول کردن، همین که از میدون توحید رد شدیم سیل ترافیک نمایشگاه رو دیدیم، چه خبر بود، اینقد آدم بود که نمیشد گل و گیاه دید، اصلا صفای باغ گل خودمون یه چیز دیگه ای بود، من فقط از طبقه دوم خوشم اومد، گیاه های گوشت خوار رو دیدم که توی ویترین خوشگل و زیبا و رعنا نشسته بودن، بعد اون ور ترشم بذر و نشای سبزیجات میدادن، گوجه و خیار و توت فرنگی و اینا! ولی مرغوب نبودن، برای من که هر چند وقت یک بار میرم باغ گل، خیلی جذاب نبود.

پی نوشت: همچنان به دنبال یه هدر مناسب میگردم