عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

آخر تعطیلات

من اومدم
معلومه خیلی بهتون خوش گذشته! به منم خوش گذشت .یه سفر دو سه روزه خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشت، همیشه سفر برام آرامش بخش بوده و هست
یه روز رفتیم کرج، اونجا هم هوای خیلی خوبی داره ها! خونه عمه کوچیکه بودیمدو روز بعدیشم رفتیم یکی از شهر های غربی( اسمشو نمیگم که مثل شهری که اونجا دانشجو هستم برام درد سر نشه)بابا اونجا چند هکتار زمین خریده، رفتیم هم اونجا رو ببینیم هم یه آب و هوایی عوض کنیم و هم آقا مری رو که دلشون برامون تنگیده بود زیارت کنیم
آقا مری بعد از چهار سال سربازیشو تموم کردبه خاطر این کار مهمش عمه جون یه سفره ابوالفضل انداخته بود که دعوتمون کرد، من که بعد از اون روزی که با آقا مری تلفنی اتمام حجت کردم ، ندیده بودمش و تمایلی برای رفتن و دیدنش نداشتم ولی مامان اصرار داشت بریم. برام سخت بود طبق قولی که بهش داده بودم باید باهاش مهربون بودم و ازش فرار نکنم ولی نمی شد چون دیگه همه خانواده میدونستن که آقا قصد خواستگاری رو داره و این با قولی که داده بودم جور در نمیومد!
بر خلاف اضطرابی که داشتم خیلی راحت تر باهاش بر خورد کردم و باهام برخورد کرد ولی هر وقت میومد نزدیکم سنگینیه چهل تا چشم رو احساس میکردمزیاد با هم صحبت نکردیم، بیشتر با چشماش صحبت کرد اینبار چشماش برق خاصی داشت، من که همیشه از نگاهش فراری بودم اینبار تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم، هر بار هم که نگاش کردم داشت نگام میکرد و مجبور بودم یه خنده زورکی تحویلش بدمهر جا که میدید تنهام میومد سراغم و من با چشم و ابرو اشاره میکردم که نیا!ما از بچگی با هم بودیم ، تو سر کله هم دیگه میزدیم ، به خاطر تفاوت کم سنیمون همیشه با هم بودیم ولی این چند سال ، از وقتی به قول خودش پای عشق اومد وسط دیگه نتونستیم مثل قبل باشیم
هی زیر لب باهام حرف میزد و منم مجبور بودم لب خونی کنمبعد از ظهر گفت بیا بریم بیرون، حرف بزنیم، با ابرو بهش گفتم نه،گفت ولی باید بیای، من بازم گفتم نه، عصبی شد و رفت(این گفت و گوها رو وقتی انجام دادیم که من تو اتاق رو به پنجره حیاط بودم و شیرین روبروم نشسته بود و داشت باهام حرف میزد)چند دقیقه بعدش زن عموم اومد گفت پاشو با مری بریم بیرون، منم نتونستم بهونه بیارم و باز هم آقا مری از پنجره پیروزمندانه دستاشو آورد بالاموقع سوار شدن زیر لب میگفت بیا جلو بشین ،لبمو گاز گرفتم و خندیدم ، بعد رو به مامان کرد و گفت: زن دایی شما بشین جلو این سه تا هم میشینن عقب
،بعد رفت کنار بستنی فروشی و از این بستنی قیفیا که دو متره خرید، من که بستنی دوست نداشتم ، دادم خواهرم خورد، بعد که رفتیم برای خرید، یواشکی اومده پیشم و میگه: چرا من تا حالا نفهمیده بودم تو بستنی دوست نداریمن: تو خیلی چیزا رو نفهمیدی مری:
رفتم تو مغازه داشتم جنس هایی رو که می خواستم سفارش میدادم اومده کنارم و میگه چقد احساس غرور میکنم وقتی کنارتمبا اخم اشاره کردم به فروشنده که تمام حواسش پیش ما بودخودشو زد به اون راه و سفارشارو نگاه میکرد که خراب نباشن، بعد هم خودش حساب کردهر کاری کردم قبول نکرد پولشو بهش بدم و به مامان متوسل شدم و دیگه نتونست چیزی بگه!
روز سیزده بدر پنچ تا ماشین شدیم و رفتیم باغی که بابا خریده، جای باصفایی بود ، کلی درخت میوه داشت، یه دریاچه کوچیک هم داشت.
اینم عکسش

 

آقا مری هم از هر فرصتی استفاده میکرد که باهام حرف بزنه، و منم مثل همیشه یه جوری بهونه می آوردم، چون به محضی که میومد کنارم همه کاراشونو ول میکردن و ما رو نگاه میکردن.ولی تا تونست فیلم و عکس گرفت
اینم آتیشی که به پا کردیم، بیشتر کاراش با من بود

سیزده بدر خوبی بود، خیلی خوش گذشت، جای همتون خالی

 

پی نوشت: در کل تعطیلات خوب و دوست داشتنی بود، مخصوصا اینکه وقت برای وبلاگ نویسی داشتم، از پس فردا باید برم سازمان و دیگه کمتر وقت خالی پیدا میکنم

پی نوشت بعد: امروز تولد مرجانه و فردا تولد سمیه؛ از همین جا به هر جفتشون تبریک میگم الهی که همیشه زنده باشن(تلفنی تبریک گفتم) 

نظرات 1 + ارسال نظر
***بهار-فرشته معصوم*** پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:14 ب.ظ http://www.sinlessangel.blogsky.com

سلام بهار خانوم...
می بینم که با من هم اسمی خانومی...
همه بهار ها دوست داشتنی اند(از خودمون تعریف نکنیم که بکنه؟؟؟!!)
خوشحالم باهات آشنا شدم.
پیش من بیا با تبادل لینک موافق بودی خبرم کن.
راستی می تونم بپرسم این شکلک های قشنگو از کدوم سایت میاری؟؟؟
ممنون میشم راهنماییم کنی.
منتظرت هستم.
با آرزوی بهترینـــــــــــها:بهـــــــــار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد