عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

رحمت

 

بارون صبح عجب بارونی بود، از اون بارون های ناگهانی و توپ بود، از همونا که همه رو ذوق زده کرد. کاش اون لحظه بیرون بودم حسابی حال میکردمخوش به حال اونایی که امروز تولدشونه ، چون فکر میکنن به خاطر وجود اوناس که خدا در رحمتشو امروز باز کرد
شهریور که می شه از همون اولش تا همون آخرش(31) تولد داریم، اونوقت بعضی از ماه ها قحطیه تولده

بریم سر تولد امروزمون
امروز تولد آقای س هست؛ من یکی که خیلی تا الان اذیتش کردم و همیشه بهش زحمت دادم، برای بعضی مسائل فنی مشاور خوبیه و به خاطر همین همیشه ازش مشاوره گرفتم و از مشورتش نهایت استفاده رو بردم،
الهی هر جا هستی خوب و خوش و سلامت، با یه دنیا روزهای بهاری باشی(چون اینجا رو نمی خونه ازش تعریف کردم وگرنه جلوی خودش که بگی پر رو می شه)

آقای س عزیز تولدت مبارک

 

تولد تولد تولدت مبارک


به نابودی کشوندیم تا بدونم
همه بود و نبود من تو بودی
بدونم هر چی باشم بی تو هیچم
بدونم فرصت بودن تو بودی
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره... تمومه
همین که اول و آخر تو هستی,
به محتاج تو محتاجی حرومه
پریشون چه چیزا که نبودم
دیگه میخوام پریشون تو باشم
تویی که زندگیمو آبرومو
باید هر لحظه مدیون تو باشم
فقط تو میتونی کاری کنی که
دلم از این همه حسرت جدا شه
به تنهاییت قسم تنهای تنهام
اگه دستم تو دست تو نباشه


پی نوشت: چقد شعر تیتراژ اول فیلم مثل هیچکس قشنگه (لینکش اگه دوست داری گوش بدی)

پی نوشت بعد: تولد تولد تولدت مبارک،
امروز تولد دُکتر خودمونه(مهدیه)عزیزم برات یه دنیا آرزوی خوب آرزو دارم تولدت مبارک

هفته نوشت


_تو این یه هفته سیستم تو خونه یه کمی مشکل داشت، طفلک بچه ام بعد از 11 ماه دلش ویندوز جدید می خواست.
از وقتی خریده بودمش تا الان فقط یک بار ویندوز نصب کرده بودم، اول فک کردم ویروسها رو بکشم حله، ولی نامردا نمی مردن، مجبور شدم ببرمش کیلینیک تا واکسن بزنه، ولی بازم خوب نشد که نشد، دل رو به دریا زدیم و یه ویندوز جدید نصبیدیم!
بعد از مشورت های مکرر با آقای م تصمیم گرفتم همون ویستا نصب کنم بره!
چند هفته پیش تمام اطلاعات سیستم رو دادم به آقای م تا ببینم سیستم ظرفیت ویستا رو داره یا نه! وقتی اوکی رو داد سیستم رو مهیا کردم برای ویستا ولی هنوز چند روز نگذشته بود که آقای م گفت فعلا دست نگه دار! منم حرف گوش کن قبول کردم تا وقتی اوشون دوباره اوکی بده!


_یه مورد از اتفاقات بد هفته ی گذشته رو جا انداختم بگم !

دوشنبه اون هفته ساعت 7:30 رسیدم خونه، مهمون داشتیم ! برای اینکه کاری کرده باشم مامان گفت تو سیب زمینی سرخ کن(می دونست چون دوست دارم با رغبت تمام این کارو انجام میدم) وقتی بعد از یه ربع درِ سرخ کن رو باز کردم تا ببینم سیب زمینی ها سرخ شدن یا نه ، نمی دونم این ادیسون از کجا پیداش شد و دستمو گرفت، عینهو تو فیلما فقط میلرزیدم، هیچی نمی دیدم و هیچی نمی شنیدم، فقط تمام انرژیمو جمع کردم تا جیغ بزنم، چون تو آشپزخونه تنها بودم، نمی دونم چطوری ادیسون ولم کرد، ولی همینطور که میلرزیدم و گریه می کردم بابا پرید بغلم کرد، یه ده دقیقه ای بغل بابا گریه کردم بعد نوبت مامان رسید یه نیم ساعتم بغل مامان گریه کردم. تو اون حالت وحشتناک، زن عمو سریع انگشتراشو درآورد و انداخت تو لیوان آب و زورکی داد به خوردم، فک کن! من با گریه میگیم نمی خورم! میگه نه باید بخوری حتما یه چیزی هست که قدیمی ها می گن آب طلا خوبه! بازم فک کن! اون آب رو من خوردم!
بعد از این که یه دور کل فامیل بغلم کردن، بابا فازمتر رو برداشت و کل سرخ کن رو وارسی کرد، فقط روی سرخ کن که آهنی نبود چراغ فاز متر روشن نشد!
تجربه ی خیلی بدی بود، تا دو روز دستام تا آرنج می سوخت!
فقط کسانی که این تجربه رو داشتن می تونن بفهمن من تو اون ده پانزده ثانیه چی کشیدم!



_شنبه سوار اتوبوس های بی آر تی خوشگل و روبان زده، که پشتشم بزرگ نوشته اهدایی شهرداری شدم، چون خسته بودم رفتم رو صندلی بشینم، یه دختره اومد، قیافه اش خیلی خسته تر از من بود، بهش تعارف کردم که بشینه گفت" نه خواهش میکنم شما بشینید"، گفتم: "خسته نیستم"؛ گفت:" نه شما چادر سرتونه سخته سر پا وایسین!"
(خدایی معرفت رو حال کردین) داشتیم بحث میکردیم که صندلی کنار اون صندلی خالی هم خالی شد؛ با هم نشستیم و کلی گپ زدیم


_تو اتوبوس نشسته بودم(بی آر تی نبود) تو خیابون طالقانی یه خانمه با 4 تا بچه اومد بالا ، و پشت سر من اون ردیف آخر نشستن، من که اصلا هواسم تو اتوبوس نبودم و بیرون رو نگاه میکردم(به ظاهر نگاه میکردم
)یه لحظه دیدم همه دارن من رو نگاه میکنن! همون لحظه که خانمه داشت می اومد بالا دست یکی از بچه ها یه بطری دوغ کوچیک دیدم....
درست حدس زدی! همین که اتوبوس ترمز میکنه بچه دوغ رو خالی میکنه رو سر من!
نمی تونی تصور کنی چطوری تا خونه رفتم!


_ماه رمضون امسال قرار نبود روزه بگیرم، ولی وقتی به خانم دکتر گفتم چند ماهه مشکلی ندارم قبول کرد روزه بگیرم به شرطی که اگه کوچکترین مشکلی پیش اومد روزه ام رو بخورم!
مطمئنم خود خدا یه کاری میکنه که تا آخرش بگیرم و اگرهم مشکلی بخواد پیش بیاد ماله بعد از ماه رمضونه!
به خاطر اینکه امسال روزه ام رو بگیرم حتی یک روز هم شیفت کاری تو نمایشگاه قرآن  نگرفتم! خیلی سخته! بچه ها تا ساعت 12 تو نمایشگاهن و صبح روز بعدش میان سر کار!(اجرتون محفوظه)
حالا قراره یه روز با دُکی بریم پیش بچه ها


_ماه رمضونه و سریالاش!
ملت از وقتی افطار میکنن تا 12 می شینن پای تلویزیون هاشون! امسالم سریال هاش مثل سال های قبل دیدنیه! مخصوصا فیلم خوابزده یا همون روز حسرت! بازیه پور سرخ رو دوست دارم چون اونم یه جاهایی رو مثل فروتن با صداش بازی میکنه. دقت کردین چقد صداش شبیه فروتنه!
دیشب خونه خاله اینا، دایی جون: "خاک بر سرش چقد خنگه این پسره مسعود! اصلا بلد نیست بپیچونه!" من: " دایی جون مشکوک حرف میزنیا! " دایی چشم غره ای رفت و فهمیدم زن دایی داره نگاه میکنه! فک میکردم رفته نماز بخونه! سریع پریدم بغل داییم و بوسش کردم و  گفتم: "مگه من چند تا دایی دارم که اونم از دستم ناراحت میشه! قربونت برم من که میدونم از این عرضه ها نداری!" حالا من بدو دایی بدو....


_سه شنبه تو اتوبوس
(خوب چه کار کنم بیشتر مسیرها رو با اتوبوس میرم)  از خونه تا محل کار موبایلمو از تو کیف در آوردم تا دعای افتتاح رو بخونم(مهم خوندنشه، روز و شب نداره!) هیچ وقت تو جاهای عمومی موبایل در نمیارم، وقتی از ماشین پیاده شدم، یه دفعه یه خانمه اومد سمت من(حالت پریشونی داشت، مثل لباس های تنش)!. گفت" خانم میشه موبایلتونو بدین یه زنگ بزنم به گوشیم، نمی دونم کجا انداختمش" یه برق خاصی تو چشماش دیدم ، نمی دونم چرا چیزی که ازم خواست رو بهش ندادم! ولی بهش گفتم" کارت تلفن دارم اینجا هم یه تلفن همگانی هست، می خوای بریم از اونجا یه زنگ بزن"  گفت"خیلی ممنون" و رفت! تو چی فک میکنی؟!!! کارم درست نبود؟!


_خسته نباشی! من که خسته شدم اینقد نوشتم، بقیه اش رو یه نیم ساعت دیگه مینوسم، می خوای تو هم اگه خسته شدی بقیه اش رو بعدا بخون!



_از موبایل نوشتم یا همون تلفن همراه! خیلی بدم میاد از اینایی که زنگ میزنی و گوشی رو بر نمی دارن! نه اینکه بدم بیاد نه! بیشتر نگران میشم!

ولی خودم از اون دسته افرادی هستم که تا میرسن خونه گوشی رو میزارن توکیفشونو تا فردا صبح بهش کاری ندارن؛ همیشه هم تو این مورد مواخذه شدم ولی بازم از رو نمی رم! یعنی تا حدودی از رو رفته ام؛ چون هر دو سه ساعت یه بار چکش میکنم!
شب ها هم همیشه رو میز عسلیه کنار تختمه و رو ویبره است که اگه نصفه شب کار مهمی باهام داشتن در دسترس باشم!
 گفتم کار مهم! وقتی شب گوشی میلرزه، اول به اسم تماس گیرنده یا اس ام اس فرستنده نگاه میکنم! اگه دفعه اولش باشه جواب میدم وگرنه...
تازه به این خاطر هم کنارم نمی زارم؛ بیشتر به خاطر اینکه صبح از خواب بیدارم کنه گوشی رو میزارم کنارم! فک میکنی با این کارم به کسی بی احترامی میکنم؟!!


_تو این چند هفته حسابی خط ها خراب بود، و پاک کُفر همه رو درآورده بود!
شب با دُکی در مورد مسئله ی مهمی وارد بحث میشیم (اس ام اسی) به جاهای داغش که میرسی دیگه جوابی از طرف نمی شنوی(اصطلاحه، دریافت نمی کنی درسته)! بی خیال همه چی می شی؛ فردا ظهرش کلی اس ام اس میرسه به دستت، که وقتی دیتیلشو میبینی ، میفهمی که اینا ادامه ی بحث دیشبته که الان به دستت رسیده!
وقتی هم به یه مناسبتی یا همینجوری برای چندین نفر مسیج میفرستی، بعد از چند دقیقه نود درصد مسیجات نات دلیور میشه!
به مکان هم کاری نداره! چه اون سره ایران باشه چه دو تا کوچه با شما فاصله داشته باشه!!!!


_یکی دو مورد دیگه هم هست که میزارم بعدا چون دیگه کشش ندارم!



 

تجربه نوشت: زود قضاوت نکن! حتی اگه مطمئن بودی که تو قضاوتت شک نداری، یک درصد احتمال بده شاید قضیه اینطوری نبوده که تو فک میکردی!
جک نوشت: وقتی برق می ره فامیل های دو نفر میاد جلوی چشمت، اول پدر و مادر ادیسون، بعد خواهر و مادر ا...د


روز وبلاگ



روز جهانی وبلاگ رو به همه وبلاگ نویسان، وبلاگ خوانان، اونایی که کارشون وبلاگیه و عاشقان وبلاگ تبریک میگم!


امروز روز وبلاگه ولی جای تاسف داره که فقط پرشین بلاگ برای این روز برنامه داشت!

پس سرویس های دیگه چی؟!!!
شاید هنوز نمی دونن امروز یعنی 31 آگوست روز جهانیه وبلاگه!
بی خیال وارد جزئیات نشیم
هدف تبریک گفتن بود که گفتیم!


هفته ای به یاد ماندنی

 
تو این هفته پارسی باکس مشکل داشت، ولی قبلا تو پنل مدیریتی این اخطار رو داده بود. به همین خاطر این بار عصبانی نشدمبا سپاس فراوان از مدیران به خاطر اطلاع رسانیه به موقع(خدایی قدر دان بودن رو حال می کنی)
تو این هفته که نبودم اتفاقات خوب و بد زیادی افتاداز اون هفته های تاریخی بود که تا حالا کم برام پیش اومده بود
اتفاقای بدش مال من و اتفاقای خوبش رو براتون مینویسم!(هر چی آرزوی خوبه مال تو)

محسن داوری رو که میشناسین؟! از دوستای اینترنتی و وبلاگی من! همچنین از مدیران پارسی باکس!
هفته ی پیش محسن به جرگه ی متاهلین پیوست
وقتی بهم گفت اولش باور نکردم، ولی وقتی به واقعی بودن قضیه پی بردم از خوشحالی گریه ام گرفته بود(همیشه وقتی میفهمم کسی می خواد ازدواج کنه گریه ام میگیره)
خدا می دونه چقدر از این خبر خوشحال شدم، وقتی محسن باهام درد و دل میکرد همیشه دعا میکردم بتونه خوب تصمیم بگیره!
محسن عزیز مطمئنم انتخابت حرف نداره، برای تو و همسر عزیزت از صمیم قلبم آرزوی خوشبختی میکنم، امیدوارم به آرامش برسی!

آهای بقیه تنبلا! از محسن یاد بگیرید، جربزه(جربذه، جربظه) داشته باشید! اینقدر این پا و پا نکنید! اینقدم سخت نگیرید! تا خودم اینجا رسما بهتون تبریک بگم!
مثل تیچر زبانمون که هر وقت حرف ازدواج می شه به تنها کسی که میگه (زود باش ! بِجُنب! ) منم!

سعید رو که میسناشین؟! دوست خیلی خوب اینترنتی و وبلاگی من!!!
آزمون کارشناسی ارشد قبول شدهر چند سال پیش هم قبول شد، ولی امسال تصمیم گرفت بره! رشته ی شیمی کاربردی! اونم کجا! سمنان!
سعید جان خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتی بری! هر چند من رو آرزو به دل گذاشتی( دلم میخواست بره سر بازی و کچل کنه)
خیلی خوشحالم! امیدوارم دکتری قبول شی!و امیدوارم تو هم مثل محسن زودتر سر و سامون بگیری! هر چند تو قبلا با 30 یا ست ازدواج کرده بودی

نمی دونم این خبر رو که شنیدم باید جزو خبر های خوب بزارم یا خبر های بد!
چند سال پیش تو اینترنت کسی با احساس من بازی کرد! یه جورایی من تنها قربانی نبودم! و فکر میکنم اون زمان بیشتر از صد نفر رو با حرفاش خام کرد! نمی خوام زیاد وارد جرئیات بشم ولی از لحاظ روحی روانی ضربه های بدی بهم زدخیلی بدتر از اون چیزی که حتی فکرشو بکنید!
با حرفاش ملت رو جادو میکرد! امکان نداشت کسی که برای اولین بار وبلاگشو می خونه ! نا خودآگاه آرشیوشو نخونه! ساحره بود!
این هفته خبرشو خوندم که دستگیر شد!
سال پیش آقای س بهم گفت که دارن از روی آی پی دنبالش میکنن ولی نمی تونستن بگیرنش!
ولی خوشبختانه بالاخره گرفتنش!(قضیه بر میگرده به سال 84)
ولی الان دستگیر کردنش چه فایده داره!

دیروز با خانواده رفته بودیم تنگه واشی! بابا اولین بار بود میومد! خیلی بهمون خوش گذشت جای شما خالی! ولی بازم مصدوم شدم! از ناحیه زانو
تازه دیروز فقط تنگه ی اول رو رفتمتنگه ی دوم رو نرفتم و به غلط کردن هم نیوفتادماگه بدونید چه بارونی بود! کلی حال و صفا کردیم!


اضافه نوشت:
گفتم اتفاقات بد مال من ولی تصمیم گرفتم تجربه های این اتفاقات بد رو بنویسم! که حتما به دردت میخوره
تو زندگیت به هیچ کس تکیه نکن و همیشه رو پای خودت وایسا! و هیچ وقت به کسی وابسته نشو ! فقط به خودت اتکا کن! مطمئن باش حتی صمیمی ترین دوستت هم یه روزی تنهات میزاره! اگه تو تمام لحظه هات تنها به خودت تکیه کنی وقتی تو بحرانی ترین و سخت ترین لحظه های زندگیت همه تنهات گذاشتن اونموقع میفهمی که الکی نمی گن، رو پای خودت بایست!(وجود خدا رو نادیده نگیر)
توی زندگیت به هیچ کس اعتماد نکن! هر وقت به این نتیجه رسیدی که کسی رو کاملا میشناسی و قابل اعتمادته، مطمئن باش هنوز نشناختیش!
پس تو زندگیت حتی به چشم های خودتم اعتماد نکن!
تو تلخ ترین لحظات زندگیم کسی رو اذیت نکردم و برای کسی جز خودم مشکلی نساختم! تو شرایط سخت زندگیت چند روز هیچی نخوردن و زانوی غم بغل کردن، چیزی جز داغون کردنت نداره!(با تمام وجودم این چند روزه اینو حس کردم) اگه احساس کردی کسی داره آرامش زندگیت رو به هم می زنه بزارش کنار! وجودشو نادیده بگیر! حتی اگه برات مثل جون کندن باشه!
بی خود نیست که میگن دندون خراب رو باید کشید! ولی اینم یادت باشه دندون خراب رو که بکشی جاش همیشه خالیه!(علم اینقد پیشرفت کرده که بتونی یه دندون دیگه بکاری!)
روحیه ی خوبی دارم، مگه نه! هر کی دیگه جای من بود می تونست به این زودی بر گرده به شرایط قبلش؟!!