عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عنوان نداره


دیروز خیلی ناگهانی دکتر از اتاقش اومد بیرون و گفت :
دوستان، امروز از ساعت 6 تا 8 باید تو سازمان بمونید چون آقای ط تشریف میارن بازدید
قیافه هامون همه اینجوری شد، ما کلاس داشتیم، و فکر اینکه بعد از چند ساعت کلاس اجباریه زبان باید دو ساعت دیگه هم تو سازمان بمونیم هم گریه آور بود، چه برسه به اینکه تو نفس کار هم قرار بگیری
ولی اصلا اینجور که فکر میکردیم نشد؛ تو کلاس زبانمون چون برای تیچرمون یه مشکل احساسی پیش اومده بود واز اونجایی که همه ما خبرگان اینجور مسائلیم کل کلاس به مشاوره تیچرمون گذشت و زیاد احساس خستگی نداشتیم!
ساعت 6 برگشتیم سازمان؛ بیشتر مهمونا ساعت 7 اومدن و باقیمانده ساعت 5 دقیقه به 8 رسیدن، و همه از بدو ورود تو اتاق دکتر جلسه داشتن تقریبا ساعات هشت و ده دقیقه بود که دکتر از تو اتاقش اومد بیرون و با دست اشاره کرد و آروم گفت: بــــــــــــــــــــرید! با شما کاری نداریم
بازم قیافه های ما اینجوری بودولی برای اینکه کارشو جبران کنه گفت همه آژانس بگیرید به حساب سازمان
هفته دیگه هم امتحان نیم ترم زبان داریمترم جدید فقط دو جلسه تو کلاس حضور داشتیم، واقعا موندم چطوری می خوایم امتحان بدیم

امروز مهدیه یه خاطره ای تعریف کرد که کاملا درکش کردم چی میگفت
هفته ی پیش آخر شب می خواستم برم حموم ، تصمیم گرفتم از حموم تو اتاق خودمون استفاده کنم تا بعدش بخوابم، (تو طبقه تنها بودم) در حین استحمام یه آن هر چی چشمامو بستم و باز کردم هیچی نمی دیدم! یه لحظه فکر کردم کور شدم، ولی بعد فهمیدم که برق رفتهمنم ترســـــــــــــــو!
نمی دونستم اون لحظه باید چه کار کنم، فقط دعا میکردم جک و جونورا پیداشون نشهبعد از چند دقیقه اهالی خونه یادشون افتاد من تو حمومم و برام مهتابی شارژی آوردنولی هیچ کس جز مهدیه نمی تونه فکرشو بکنه تو اون چند دقیقه به من چی گذشت