عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

دس دس

 نامزدی ندا خیلی خوش گذشت، هر چند دیر رسیدم ولی از نرسیدن بهتر بود
ساعت ۵ با مامان نشستیم زنگ زدیم به آژانس های دور و اطراف، محض رضای خدا یه دونشون ماشین نداشت، آخرش زنگ زدیم به بابا که خودتو برسون،‌ساعت یک ربع به شش حرکت کردیم ، ای تو روح هر چی ترافیکه. از هر جا میرفتیم می رسیدیم به ترافیک، فک کن ندا به تک تکمون زنگ زد و دعوا که چرا دیر اومدین، چشمتون روز بد نبینه ساعت هشت و ده دقیقه رسیدیم
سالنش طوری بود که اول باید از قسمت مردونه رد شی، اولین نفری رو که دیدم آقای ص بود که به ساعتش اشاره کرد، منم از این سر دنیا گفتم ببخشید. حالا رفتیم تو زنونه! الهی قربونش برم داشت میرقصید، وسط رقصیدنش منو دید و چشم غره ای بهم رفت که کلا یادم رفت آرایش کنم، منم سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پیشش! اگه روش میشد کفششو در میاورد و حسابی کتکم میزد ولی به همون چشم غره و غر بسنده کرد
الهه و رویا زودتر رسیده بودن، خدایی چقدر تو سازمانمون با بیرون سازمانمون فرق میکنیما!!! وقتی مهدیه اومد هیچ کدوممون نشناختیمش از بس ورژنش متفاوت بود
با عروس و دوماد عکس گرفتیم، تازه وقتی عروس و دوماد داشتن میرقصیدن من رفتم پشت دوماد که بهشون شباش بدم و از اونجایی که ندا گفته بود تو باید برقصی، پول رو ازم نگرفت تا باهاشون رقصیدم، البته پشت دوماد و رو به دوربین، با اون لباسم!!!
کلی بهمون خوش گذشت! الهی به پای هم پیر شن
فردای روز جشن میخواستم برم دانشگاه که به مناسبت روز دانشجو برنامه داشتیم، از صبح ساعت 8 هی چشمام رو باز کردم و فک کردم که من چه کار میخواستم بکنم امروز، چه فکرایی که پیش خودم نکردم، اول فک کردم میخوام برم سر کار، گفتم که امروز پنجشنبه اس پس این نبود، بعد گفتم حتما میخواستم برم خرید، باز فک کردم که هیچی نمی خوام، یه لحظه تو خواب و بیداری یاد دانشگاه افتادم، چشمامو باز کردم دیدم ساعت نه و بیست دقیقه است و ما ساعت 10ترمینال قرار داریم.....
تا ده فقط طول میکشید من حاضر شم، چه برسه به اینکه خودمو برسونم به ترمینال
خلاصه برای اولین و آخرین باز تو عمرم نیم ساعته آماده شدم و ساعت ده و ربع رسیدم ترمینال
جاتون خالی عجب برنامه ای ، گروه عندلیبیان برامون آورده بودن، یه پسره که گیتار میزد و میخوند، ... کلی برنامه؛ شب ساعت 8 رسیدم خونه. برگشتنه تو اتوبوس خیلی شلوغ کردیم و عامل دس زدن و بشکن زدن من بودم؛ اونم چی! صندلی های جلو بودیم هیچکس نمی فهمید که ماییم! بعد پسره کنار مینا نشسته بود میگه: اون دختره دوست شماس؛ مینا گفت بله با اجازتون؛ پسره گفت اصلا به قیافه اش نمیاد ولی خیلی شر و شیطونه.آخرشم میخواست بیشتر با هم آشنا بشیم که ما نخواستیم
فردا هم برنامه داریم تو سازمان، یه جورایی جشن تولد سایتمونه



sms نوشت:م ا ن: دیشب خواب دیدم یه گاو لاغر اومد و هفتاد میلیون خر رو خورد. یوزارسیف: یک بار دیگر رئیس جمهور می شوی
پی نوشت: امروز روز دانشجو بود، روزمون مبارک
پی نوشت بعد: حس بدیه وقتی میفهمی ، رئیست صفحه ی وبلاگ تو رو مشترک شده!!! حالا خوبه تو توئیترم هیچی نمی نویسم به اون صورت وگرنه .....


نظرات 3 + ارسال نظر
سیما شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:10 ب.ظ http://stripped.blogsky.com

از اشنایی با وب تو خوشحالم ... منم از خودم مینویسم ولی با فرم دیگه ای ... اگر دوست داشتی سر بزن.

مرسی عزیزم

سعید یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:47 ق.ظ http://narkand.pib.ir

سلام. مراسم دانشگاه تهران که لغو شده‌بود.

سرویس‌های دختر و پسر دانشگه سمنان جداست، نه اینکه مهم باشه ها، اصلاً!!! ;)

نه بابا بیا ببین چه سرو صدایی میکردن دم گوش ما
چند بار مال ما رو هم سوا کردن ولی بازم بچه ها اونا رو از رو بردن
آره میبینم اصلا مهم نیس

یه پسر دوس داشتنی چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:23 ب.ظ

میگم این بابا شما سیاره؟

با توجه به پست های قبلیت میگما که تا یه جا میمونی زنگ میزنی باباهه

یعنی تو هر وقت زنگ بزنی بابا تو میاد پیشت؟

چه جالب...

منم از این باباها میخوام...

انشالله عروسی خودت..



آره بابایی همیشه در دسترسه

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد