عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

دزیره

امروز تصمیم گرفتم تا فردا شب کتابم رو تموم کنم(یه کتاب چهارصد صفحه ای رو)

اگه تموم کنم بردم وگرنه بعدش با وجود روزه گرفتن عمرا بتونم کلمه ای بخونم!

می تونم چون کتاب دزیره رو تموم کردم! مثل همه ی کتابای دوست داشتنی دیگه بعد از تموم کردنش تا صبح خوابشو دیدم. از باغ مارسی تا باغ مالمزون و از پل سن تا لحظه ی تاجگذاری...

الان به شدت دوست دارم جای دزیره باشم، دزیره بودنم برای خودش صفایی داره ها(آرزو بر جوانان عیب نیست)

دزیره رو از اسکارلت بیشتر دوست دارم چون داستان زندگیش رو بیشتر دوست دارم و این همیشه و همه جا هست که تو عشق اولت رو هیچ وقت فراموش نمیکنی!

دیشب بالاخره آخرین عروسی این تابستونم به خیر و خوبی تموم شد و عروسی ها رفت تا خدا میدونه چند سال دیگه!

نامزدی مهدیه هم رفتم و ساعت یازده از اونجا خودمونو(من و بابا) رسوندیم به حنابندون! مهدیه خیلی ناز شده بود، نامزدش قیافه بدی نداشت ولی یه جوری بود! منظورم از یه جوری اینه که فک کنم اخلاق های گندش زیاد از حد باشه! اون شب من که یه لبخند ساده هم روی لبش ندیدم. خیلی جدی بود خدا کنه با بقیه اینجور باشه و با مهدیه ملایم و گرنه غیر قابل تحمل میشه!

اون شب من زودتر از ندا رسیدم و فقط مهمونای نزدیکشون اومده بودن، منم رفتم کنار یه خانم دنیا دیده نشستم. چون صندلی های کنارش خالی بود! همین که نشستم کنارش و با هم سلام و احوالپرسی کردیم فهمیدم مادر عروس مهدیه ایناس، همون که همسایه ما هم هستن! هنوز یک دقیقا از آشناییمون نگذشته بود که خانومه گفت خب دخترم همسن مهدیه ای؟ چطوری با مهدیه آشنا شدی؟ منم گفتم از مهدیه پنج سال کوچکترم و قبلا با هم همکار بودیم . خانومه هم نه گذاشت نه برداشت گفت حالا شماره تلفنتو بده که چند پسر خوب سراغ دارم! منم گفتم ای بابا حاج خانوم این دوره زمونه جوونا میترسن تشکیل خانواده بدن و از مسئولیت شونه خالی میکنن، منم یکی از این جوونا هستم! خانومه گفت توکلت به خدا حالا تو شماره تو بده! عجب آدم گیری بودا! همین موقع مامان مهدیه اومد و خدا رو شکر خانومه دیگه اصرار نکرد ولی کلی تحویلمون میگرفت. حالا من هی لگد به بخت خودم میزنم!



کتاب نوشت: "دزیره " نویسنده آن ماری سلینکو ترجمه عباس اسکندری

نظرات 3 + ارسال نظر
سایه پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ب.ظ http://godmother.blogsky.com

عجب بابا!
رو هوا میزدیش .این روزا از این شترا که در خونه آدم بخوابه کم پیدا میشه ها!!!
.
کلا کارشون اینه که دو تا کفتر رو به هم برسونن!به بقیه مواردم کاری ندارن:))))

ای بابا
بعد از پرسجو فهمیدم این خانومه کارش همینه

حسن پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ب.ظ http://www.hasanalmasi.ir

فیلمشو دیدی؟

ندیدم
تا حالا دو تا از کتابایی که خوندم فیلمشم دیدم پاک پشیمون شدم
یکیش شوهر آهو خانوم بود
یکیشم بر باد رفته
خدایی حسی که کتاب بهت داده بود رو کلا با دیدن فیلمش از دست میدی
شخصیت هایی که تو تو ذهنت ساختی برای خودت دوست داشتنین ولی با دیدن فیلم میفهمی اونی که تو ساخته بودی با اینی که داری میبینی کلا با هم فرق دارن
تصمیم دارم چند سال دیگه که صفحه به صفحه ی کتاب یادم رفت فیلمشو ببینم

سعید پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:53 ب.ظ http://narkand.pib.ir

تو چیکار به شوهر مردم داری؟

عزیزم هرجا رفتی بگو شیرینی خورده‌ام، موبایل هم ندارم

من ترجمه‌ی ایرج پزشکزاد رو خوندم، ترجمه‌اش خوب بود. کتاب مال باباست، از بس قدیمیه کاغذاش قهوه‌ای شدن

خب آدم باید نظرشو بگه دیگه

آره از این به بعد میگم نامزد دارم

چه حالی میده خوندن کتاب قدیمی ! به نظر من هر چی ترجمه قدیمیتر باشه قشنگتره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد