عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

خواب

خیلی وقته اینجا دیگه از خواب هام چیزی ننوشتم(خدا باعث و بانیش رو دکتر کنه :دی)

پریشب یه خواب خیلی وحشتناک دیدم که در نوع خودش بی نظیر بود

خواب که نه کابوس بود

تا حالا خواب ندیده بودم عروس شم و هیچ وقتم دوست نداشتم این صحنه رو ببینم، ولی دیدم دیگه، تو کتاب تعبیر خواب هم تعابیر خوبی ننوشته بود ولی از این دلم قرصه که این خواب کاملا باطله چون بعد از روشن شدن هوا من این خواب نه کابوس رو دیدم

(اگه بخندی بهم، الهی امتحانات رو بیوفتی) فک کن من تو سالن بودم و منتظره مهمونا تا بیان. یه غول بیابونی هم کنارم نشسته بود(خدایا نیار اون روز رو) اصلا هواسم نبود این غولی که کنارم نشسته همسرم میباشه، نمیدونم چی شد که یهو آقای داماد(مرده شور برده اسمشو میارم چندشم میشه) خواست بره بیرون، عین یه آدم کوکی من بهش میگفتم چه بکنه و چه نکنه(هنوز قیافه اش رو ندیده بودما) دستشم که تو دستم بود. یعنی بگم آداب معاشرت در حد زیرو. دقیقا نمیتونم تمام تصاویر رو توضیح بدم ولی خب اونایی که یادمه رو مینوسم، به خاطر همینه یه کم پراکنده اس. داشتم میگفتم، نمیدونم چی بهش گفتم (خدایا توان بازگویی بده) که با اون صدای نکره گفت حالا که اینو انجام دادم بوسم نمیکنی؟ (فشارم افتاده الان) خدایا این چه نکبتی بود آخه!!! فکر کن صورتم رو بردم سمت صورتش(مامـــــــــان(دارم با گریه مینویسما)) پوست آفتاب سوخته در حد سیاه! دندون های نا مرتب زرد! چشم هاش یه نخود بود! موهاش قهوه ای و یه وری شونه کرده بود! بوی گند و نا مطبوعی هم میداد که نگو! (خاک بر سرم کنن یعنی) قدشو نگفتم دقیقا فکر کنم یه متر از من بلند تر بود و چهار شونه که کل هیکل من، یک چهارم هیکلش بود!

بعد از این حرکت منزجر کننده و چندش آور بود که تو خواب به خودم لعنت فرستادم و گفتم یعنی این همون کسی بود که من عاشقش بودم؟؟؟ همون موقع دختر عمه ام رو صدا کردم و بهش گفتم زری یعنی انتخاب من درست بوده؟ زری هم گفت منم اگه شرایط تو رو داشتم همین کار و میکردم(خدا مرگم بده معلوم نیست چه شرایطی داشتم) اسمشم صدا کردم تازه! بهش گفتم حمید(سوءتفاهم نشه ها) من که عمری دلم رو به یوسفم خوش کرده بودم حالا باید به این غول دل خوش کنم. من میدونم این خواب رو خدا مثل یه پس گردنی گذاشت تو دامنم تا دیگه از پسرای مردم ایراد بی خودی نگیرم. فک کنم آه این خواستگارا گرفت منو؛ من که اینقد خواستگارای رنگ و وارنگ دارم آخه این باید قسمتم میشد؟ خلاصه اینکه بعد از این کابوس پا شدم و صدقه ای گذاشتم و بعد رفتم سراغ کتاب تعبیر خواب و مطمئن شدم از اینکه کاملا باطله و تعابیرش صحت نخواهد داشت.



پی نوشت:شب قبلشم شام زیاد نخورده بودم که بگم به خاطره اینه که این خواب رو دیدم(هر چند من تا 2 بیدارم و هر چی هم خورده باشم تا اون موقع هضم میشه خب)

پی نوشت بعد: به جون خودم اگه بهم بخندین الهی همون که گفتم بشینا

پی نوشت بعد بعد: امروز تربیت بدنی 2 داشتم و مربی حسابی رس همه رو کشید(یکی نیست بگه آخه دانشجو از تهران، مربی از تهران، دیگه چه مرضیه ما رو میکشونین اونجا؟)

فکر کنم

فکر کنم حرفی برای نوشتن ندارم

ولی پی نوشت که دارم



پی نوشت:فکر کنم اولین باره با بابا تبانی کردم؛ خدا کنه مامان بویی نبره

پی نوشت بعد: فکر میکردم اگه کسی چهل و هشت ساعت چیزی جز آب نخوره میمیره؛ ولی من زنده موندم

پی نوشت بعد بعد: فکر کنم این خیلی خوبه که موقع لج کردن فقط به خودم آسیب میرسونم

پی نوشت بعد بعد بعد: فکر کنم بعد از چهل و هشت ساعت جهنمی باز هم شکاک بودنم شروع شده

پی نوشت بعد بعد بعد بعد: فکر کنم این خیلی بده که به همه بد بینم

پی نوشت بعد بعد بعد بعد بعد: باز هم یک مسافرت اجباری

پی نوشت بعد بعد بعد بعد بعد بعد : فکر کنم تو این پست خیلی فکر کردم




اضافه نوشت: خدا جون شکرت، اینقد قشنگ این سفر رو به هم زدی که دیگه نیازی به تبانی من و بابا نداشت(خیلی باحالی خدا)

خواب

میخوام بخوابم

میخوام وقتی بیدار شدم همه چیز مثل قبل شه

یه خواب عمیق

یه خواب طولانی

کاش میتونستم آرزو کنم دیگه بیدار نشم



اینکه خیلی چیزها بدونی و نخوای به روت بیاری سخته

اینکه بدونی و دم نزنی

اینکه بدونی و مجبور شی نشنیده بگیری سخته

نه سخت نیست

خود مرگه

کاش بیدار نشم

واقعیت

کلی تایپ کردم ولی دل شد همش


آدم میمونه تو کف بعضی رابطه ها!

چند سال پیش که توی مهمونی دیدمشون گفتم این دختره به این نازی چطوری دوست این پسره ی دیلاق شده! اون موقع بود که خانوم ی برام تعریف کرد که م خیلی خاطر الف رو میخواد و از هیچی براش دریغ نمیکنه، دختره با مادرش زندگی میکنه و م حمایتش میکنه، م براشون خونه خریده، ولی با این حال الف پیش م زندگی میکنه(البته هیچ نسبتی جز دوستی با هم ندارن). م هیچی برای الف کم نمیزاره، از خورد و خوراک و پول و ماشین و محبت... .ولی من همون موقعشم رضایتی توی چشمای الف ندیدم. بعد از چند سال الف رو با یکی دیگه میبینن و میان به م میگن، اونم که طاقت این شکست رو نداشته همه زندگیشو رو میفروشه و میره اون ور آب. ولی خیلی اتفاقی بعد از یک ماه بر میگرده، اون موقع بود که فهمیدیم با اصرار الف برگشته، این شد که دوباره با هم بودن. چند ماه بعد دوباره الف رو با یه پسره دیگه دیدن و اینبار م واقعا الف رو رها کرد، ولی اینقد معرفت داشت که خونه و ماشین رو از الف نگرفت. دیگه هیچ کاری از الف بر نمیاد حتی خودکشیش هم جواب نداد. حالا م تصمیم گرفته ازدواج کنه، الهی خوشبخت شه چون پسر با نمک و خوبیه.

حتی تو رابطه های دوستی هم پول نمیتونه باعث پایداری رابطه بشه

این داستان اول بود که از دور میشناختمشون؛ حالا این یکی رو بخون که از دوستای صمیمی خودمه

اینبار دختر م و پسر الف(کاملا تصادفی). م و الف همدیگه رو تو دانشگاه دیدن، از ترم اول تا همین ترم آخر با هم بودن، چهار سال تمام وقت داشتن همدیگه رو بشناسن، همین چند وقت پیش که دیگه درسشون تموم میشه الف به م میگه به ازدواج فکر کنه و اجازه بده با پدر و مادرش بیان برای خواستگاری، م هم که دیگه الف رو میشناخته راضی میشه. الف میاد خواستگاری و همه چی به خوبی میگذره، قرار میزارن تا بیشتر با هم در این مورد حرف بزنن. طی همین روزها بود که الف خیلی ناگهانی به م میگه ما به درد هم نمیخوریم و همه چی رو فراموش کن!!! به همین راحتی دیگه هیچ وقت تلفن های م رو جواب نداد، م الان تو بدترین شرایط ممکن به سر میبره


اینا داستان نیست، واقعیته، شکستن دل دیگران هم واقعیته، خیلی راحت با احساس دیگران بازی کردن هم واقعیته
کی میخواد این واقعیت ها تموم بشه خدا میدونه

نامجو

خیلی اهل موسیقی سنتی نیستم ولی بعضی از آهنگ ها رو واقعا میپسندم

بعضی از آهنگ های نامجو رو نه میشه گفت سنتی نه میشه اسم مدرن روش گذاشت، این مدلیاشم میپسندم


این آهنگ (از اینجا هم میتونی گوش بدی)از آلبوم جدید نامجو هم آدم رو میبره به خیلی جاها، یاد کلاس گیتار می افتی و استاد شیدا، یاد فیلم دسپرادو ، یاد فیلم هامون با دیالوگ به یاد موندی خسرو شکیبایی(به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل) و ...