عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

یک روز پاییزی گرم

دیروز بعد از حدود شش ماه رفتم محل کار سابقم. فقط مهدیه میدونست میرم و قرار بود بقیه غافلگیر شن. وقتی وارد حیاط شدم، آقای نگهبان که شیفت آقای ن بود گفت بفرمایید خانوم! وقتی برگشتم و من رو دید به احترام بلند شد ایستاد و کلی خوش و بش کرد و کلی هم اطلاعات گرفت و در آخر آرزوی موفقیت کرد.

توی راهرو نسرین رو دیدم، طفلک باورش نمیشد. چند باری با هم تلفنی صحبت کرده بودیم. با هم رفتیم تو سالن ، ندا معلوم بود داشت تو دلش فحشم میداد که چرا بهش نگفته بودم. مهدیه هم میدونست. رویا هم جاش خالی بود چون با چند تا از بچه های دیگه رفته بودن نمایشگاه، با خانم الف هم کلی دیده بوسی کردم. بعدشم جعبه ی کلوچه هایی که در اصل مال م بود رو غارت کردیم(یه دونه به خودش رسید D:)

چند دقیقه ای پیششون نشستم و از اتفاقاتی که امروز قراره بیوفته براشون تعریف کردم. تلفن ندا زنگ خورد و گفت که برو تو اتاق فنی آقای ب کارت داره. دوست نداشتم برم ولی با جعبه ی کلوچه ها رفتم. بعد از اون اتفاقی که بینمون افتاده بود جواب سلامشم به زور میدادم. وقتی رفتم تو اتاق بلند شد ایستاد و کلی سلام گرم کرد و در مورد نخریدن لپتاب و شمال و خیلی چیزای دیگه حرف زد. بهم نگاه نمیکرد. گفتم ببخشید دیرم شده باید زودتر برم. گفت راستش من از کار بچه گانه ای که کردم پشیمونم. خیلی وقت پیش باید به خاطر رفتار زشتم ازتون عذر خواهی میکردم ولی پیش نیومد، میخواستم بعد از مراسم نامزدی خانم ق این کار و بکنم که خیلی زود رفتین ، فکر کنم بهترین موقع الان باشه، میخوام که از صمیم قلب من رو ببخشید. نمیدونم چرا بی خودی بهش گفتم به دل نگرفته بودم و خداحافظی کردم. در صورتی که بعد از اون اتفاقا تصمیم گرفتم هیچ وقت نبخشمشون. هرچند این بچه تر این حرفاس و مسبب اصلی یکی دیگه بود. بگذریم، بعدش باهاشون خداحافظی کردم و بچه ها گفتن نهار بیا پیشمون. با م قرار داشتم واسه خرید لپتاب، سونی دیده بودم و میخواستم صورتی رنگش رو بخرم. اینقد از این پاساژ به اون پاساژ و از این مغازه به اون مغازه رفتیم که دیشب از زور درد پا خوابم نبرد ولی خوشبختانه اون چیزی که مورد پسند بود رو با قیمت مناسب پیدا کردیم. نهار هم رفتیم پاتوقمون بوفالو(از ندا و مهدیه هم عذر خواهی کردم که نتونستم نهار برم پیششون)، تا حالا اونقدر شلوغ ندیده بودم اونجا رو. موقع بر گشتن از بوفالو به خاطر عجله من و سورپرایز شدن م کلا یادمون رفت نسکافه ای که اشانتیون داده بودن رو بگیریم(الان یادم افتاد)ایشالا دفعه ی بعد که به زودی خواهد بود اشانتیون ها رو فراموش نمیکنیم البته اگه ندایی بخواد تولدش بریم بوفالوD: (از الان خودمو دعوت کردم ندا).از اونجا هم مستقیم رفتم دیدن کوچولوی خاله ام که به خاطر زردیش دو روزه تو بیمارستان بستریه.(الهی زودتر خوب شی قربونت برم)

آخر شب هم زنگ زدم به مرجان و از دلش در آوردم که نتونستم نهار برم خونشون.


آنورمال

برای من که اجازه نمیدم لینکم کنن، بالا رفتن غیر عادی آمار وبلاگ وحشت انگیزه. دیگه داشتن وبلاگی که خواننده هاش زیاد باشه برام سخته. همه ی خواننده های وبلاگم دستچین شده اند و همه رو میشناسم. غریبه و نامحرم نداریم

حرفای خصوصی میزنم. زندگی خصوصی رو تعریف میکنم و چون با افراد زیادی توی نت عینی برخورد میکنم دوست ندارم کسی من رو از روی نوشته هام بشناسه

اینم یه برخورده و شاید غیر طبیعی باشه ولی من اینطور راحت ترم

وقتی آمار خواننده ها زیاد میشه استرس میگیرم، چون خاطره ی خوبی ندارم و دستم به نوشتن نمیره


از همه ی عزیزانی که لینک وبلاگم رو از وبلاگشون حذف میکنن یا اصلا لینکم نمیکنن واقعا ممنون(مخصوصا شما خانوم گل)



سید دوست داشتنی

هیچ وقت نمیشه با دیدن و خوندن ظاهر آدم ها به عمقشون پی ببری

یادم اولین باری که اسم سید رو تو دنیای مجازی دیدم وبلاگ امپراطور بود که منم مثل بقیه خواننده هاش مسخ نوشته هاش بودم. نوع حرف زدنش و نوع افکارش یه آدم فوق العاده مذهبی و حزب اللهی رو تو ذهنت تداعی میکرد. یه آدمی که موهاش رو یه وری شونه میکنه، پیرهن آخوندی تنشه و همیشه پیرهنش روی شلوارشه و یه تسبیح تو دستش. این تصویری بود که من از سید داشتم.

شاید یک سال بعد یا دو سال بعد خیلی اتفاقی من و عده ای دیگه ای یه وبلاگ گروهی زدیم که ازقضا سید هم از هم وبلاگی های من بود. براش احترام زیادی قائل بودیم. چندین ماه بعد به طور اتفاقی سید رو تو یه نمایشگاه دیدم. زمین تا آسمون با اون چیزی که من تصور میکردم فرق داشت. یه مرد حدود چهل ساله بلند قد با کت شلوار، یه فرد معمولی نه حزب اللهی. همون روز به که به من گفت بهاره خانوم(بهم میگه بهاره خانوم) اصلا فکرشو نمیکردم بهار خانومی که تو نت میشناسم با این نوع ظاهر ساده جلوم نشسته باشه. فک میکردم با یه دختر سانتال مانتال روبه رو میشم. ولی من چیزی در مورد تصوراتم نگفتم. اون روز بود که فهمیدم نفوذ زیادی هم تو سیستم داره. و تقریبا بیشتر افراد نمایشگاه سید رو میشناختن.در مورد زندگی شخصیش چیز زیادی نمیدونستم فقط میدونم دوتا پسر داره. و جالب اینجاس که موبایل هم نداره.

یک بار دیگه هم تو پارک شفق(محل نقد وبلاگ ها روزهای یکشنبه) دیده بودمش و همچنان تصورم از افکارش یه چیز بود.

چند روز پیش که گذری به وبلاگش رسیدم، اونچه که میدیدم رو باور نمیکردم. یعنی اون سید با اون تفکرات هم از خودمونه!تمام صفحات وبلاگش سبز رنگ بود و حتی فونت وبلاگش رو هم سبز کرده بود. این که یه آدم شدیدا معتقد رو میدیدم که از خودمون بود واقعا برام هیجان انگیز بود.

کاش اون کسانی که فکر میکنن هر کی دستبد سبز دستشه بی دین و کافره، سید رو هم میشناختن.

الهی هر کجا هست خدا حفظش کنه

خواهری

بعضی رفتارها یا نه بهتره بگم سنت ها باید تغییر کنه! البته نه همه ی سنت ها. اون سنت ها یی که تو بعضی از خانواده ها مرسومه و خیلی هم روش تاکید دارن در صورتی که از پایه بی اساس بوده.

مثل خانواده هایی که مقیدن اول باید فرزند بزرگشون ازدواج کنه و بعد فرزند دیگه ی خانواده.

من همیشه به خواهرم(دوسال از من کوچکتره) گفتم که به من نگاه نکن که من کی ازدواج میکنم! تو خودت تصمیم بگیر و اینطور که بوش میاد تصمیمش رو داره میگیره.

تو خانواده های نزدیکمون هستن خواهر و برادرایی که به پای هم نشستن. درسته دختر عمه ام استاد دانشگاه و حالا حالا ها تو فکر ازدواج نیست(سی و سه سالشه) و این باعث شد دختر عمه ی کوچکترم که دیگه الان سی سالشه هم ازدواج نکنه.

مثل دختر عمه ام آرزوهای بزرگ ندارم که بخوام به خاطرش همه چیز رو کنار بزارم. مطمئنم بعد از پایان امتحاناتم یعنی تابستون سال آینده به طور جدی به ازدواج فکر میکنم . چون بیشتر از این بشه دیگه بی مزه میشه.ولی هنوزم فک میکنم اون ایثار و از خودگذشتگی که لازمه زندگیه مشترکه رو ندارم و این همش بر میگرده به دیدگاهم نسبت به جنس مخالف. به اینکه هیچ کدومشون قابل اعتماد نیستن و اگرم حرفی میزنن تظاهر محضه. به حرفایی که میزنن پایبند نیستن و خیلی ذهنیت های دیگه که باید مورد به مورد بررسی بشن و خلافش بهم ثابت بشه(بعید میدونم) به ازدواج با عشق اگرچه به نظر خودمم بهترین نوع ازدواج میتونه باشه اعتقاد ندارم. و مطمئنم عشق و علاقه بعد از ازدواج استحکامش بیشتره.

خلاصه اینکه خوشحالم خواهرم تصمیمش رو گرفته و قطعا منم کمکش میکنم.امروزم رفته ثبت نام دانشگاه، کاردانی به کارشناسی شبانه تهران قبول شد. با اون کلاسای مدرسان و مشاوره ای که اون رفت بایدم رتبه اش ۲۷۰ میشد.



پی نوشت:دیشب آدرس اینجا رو دادم به یکی از دوستام(خدا بخیر کنه)

پی نوشت:وقتی کلمه هایی که به وبلاگم رسیدن رو میبینم خودم خجالت میکشم(دنبال چی میگردن خدا میدونه)

ADSL

یادم رفت دیروز بگم

از پنجشنبه تا حالا ای دی اس ال دار شدیم اگه خدا قبول کنه

بماند که بعد از پنج سال چشم انتظاری بالاخره به این مهم دست یافتیم

دقمون دادن تا بیان وصل کنن، چون تو منتطقه تنها شرکت همین شاتله و کلی متقاضی، دو ماهی طول کشید تا بیان وصل کنن

سرعتش با اینکه (۱۲۸)خیلی خوبه از داتک خیلی بهتره

پنجشنبه قبل از رفتن به شمال کارشناس محترم اومد و وصلش کرد. الان پشیمونم که چرا وایرلس نگرفتم که با همین یه مودم بشه لپ تاب هم به یه نوایی برسه(حالا کو لپ تاب)

ترافیک یک ماهش سه گیگه که گمونم زیاد باشه و از ماه دیگه سه ماهه میگیرم که ترافیکش کمتره

حالا هی باید ترافیک ها و سرعت ها رو امتحان کنم تا به سرعت و ترافیک دلخواه برسم