عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

امتحانانه

دو تا از امتحانام رو در حد خوب رو به بالا دادم، خدا کنه بقیه اش هم خوب باشه، البته این خوب دادن امتحانم به خاطر انرژی های مثبتی بود که م برام میفرستاد

ولی همین دو تا امتحان پشت سر هم پدر از من درآوردا!

سه شب بیخوابی کشیدم، وقتی دیروز از امتحان برگشتم بیهوش شدم و خوابم برد تا وقتی موبایلم زنگ زد. حالا بی خوابی بماند، آدم سالمشم که بود اگه شش ساعت روی صندلی بود تا حالا کمرش داغون شده بود چه برسه به من! دو ساعت رفت، دوساعت سر جلسه، دوساعت هم برگشت!!! خدا به داد دو هفته ی دیگه برسه که یک هفته پشت سر هم امتحان دارم! اگه زنده بمونم جای تعجب داره!!!

خلاصه اینکه درد کمرم به طور نامحسوس دوباره عود کرده! خب کاریشم نمیتونم بکنم! یه فرضیه ی دیگه هم هست که نمیدونم تا چقد باور کردنیه! اصلا نمیدونم بگم یا نه! میگم ولی برداشتی ازش نکن. اینکه وقتی یکی از دوستات رو میبینی که مدت زیادیه داره درد جسمی رو تحمل میکنه. از خدا میخوای این درد رو تو تحمل کنی تا اون دیگه دردی نکشه و وقتی خوب شدن دوستت با شروع شدن کمر درد تو مصادف میشه، شاید بشه به این فرضیه جور دیگه ای نگاه کرد!!!

تازه این ترم از مراقب های ترم قبل هم خبری نبود! همه ی راننده اتوبوس ها و آبدارچی هامون  شده بودن مراقب!

یه چیزی که توی فصل امتحانا جلب توجه میکنه قیافه ظاهری بچه هاس! حالا پسرا که عین خیالشون نیست و اصولا موقع امتحانا خوشتیپ تر از روزهای دیگه دیده میشن! اما دخترا!!! یکیش خودم! وقتی دارم درس میخونم اصلا به این کاری ندارم که چی پوشیدم و موهام چقدر نامرتبه، و جلوی کسی هم آفتابی نمیشم! ولی سعی میکنم وقتی قراره برم بیرون مرتب کنم خودم رو حتی در حد ابتدایی! بعضی از بچه ها رو که دیروز میدیدم، فهمیدم که واقعا تمام وقتشون رو میزارن روی درس و به بقیه ی مسائل کاری ندارن طفلکا!

تازه ناخن هامم میگیرم قبل از امتحانات که نرن رو اعصابم! حالا بماند که پریروز موقع بستن در تاکسی، سه تا ناخن های دست چپم(انگشت اشاره، وسط، انگشتر) برگشت!!! راننده از تو آینه دید رنگم عوض شده و اشک تو چشمام جمع(خیلی خودم رو نگه داشت که جلوی بقیه مسافرا گریه نکنم)، گفت چی شد بابا!!! من که بغضم رو فرو خورده بودم با صدای لرزون گفتم ناخنم برگشت. و دوباره گفت خب مواظب باش بابا!!! من که دیگه تا خود ترمینال صدام در نیومد! بعد از اینکه رسیدم، پریدم تو بغل مینا و کلی اشک ریختم! قشنگ وسط ناخن هام یه خط قرمز مشاهده میشود!!!

از خوشتیپی پسرا گفتم اینم بگم؛ پریروز توی حیاط یونی، یه پسره بود که یه کت خیلی خوشگل تنش کرده بود و هر کی میومد اول سر تا پای اونو بررسی میکرد، اونم با یه غرور خاصی کتاب میخوند مثلا! سر جلسه جای این پسره دقیقا پشت سر من بود و در یک اتفاق نادر من و مریم و مینا دقیقا پشت سر هم نشسته بودیم. وقتی پسره اومد بشینه، گفت خانوم شما خوندین؟ گفتم هی یه چیزایی بلدم شما چی؟ همچین پشت چشم واسم نازک کرد و گفت کاملا! منم یه ایشششی گفتم و برگشتم! آخر امتحان که دیگه گفتن وقت تمومه، اومدم بلند شم برم که پسره گفت نههههه بشین. منم که حرف گوش کن، دلم براش سوخت و نشستم، گفت 6،10،12،13،20،30!!!! منم چندتاشو بهش گفتم و برگشتم بهش گفتم خوبه کاملا بلد بودی!!! بیچاره سرش رو انداخت پایین. اینم نتیجه غرورش بود!



پی نوشت: من به شدت دارم درس میخونم و این از آپدیت کردن وبلاگ و گودرم پیداست

پی نوشت بعد: دیشب شبکه 4 فیلم فوقالعاده فراموشی رو نشون داد! ولی نمیدونم چرا نوشته بود تنهایی!!!

پی نوشت بعد بعد: درسته در کنارم حضور فیزیکی نداری ولی حس بودنت شوق زندگی میاره خب!


ذهن

میشینم و از دور نگاش میکنم! به امید اینکه شاید توی اون شلوغی من رو ببینه.

درسته خیلی شلوغه ولی ما برای دیدن هم احتیاجی به چشم ظاهر نداریم!

.

.

.

هنوز نشستم و نگاش میکنم. نمیدونم چقدر گذشته! هر وقت نگاش میکنم، زمان رو گم میکنم!

یهو میاد سمتم. ضربان قلبم میره بالا؛ هر قدمی که بهم نزدیک تر میشه ضربان قلبم تندتر میشه! توی ذهنم یکی از افکارم بلند میگه: یعنی اونم ضربان قلبش داره میره بالااااااااا؟؟؟!!!! اون یکی میگه: یعنی توی این همه آدم پیدات کرد؟ و یکی دیگه میگه: دیدی حق با من بود!!!

بهم نزدیک و نزدیک تر میشه تا اینکه... تا اینکه خیلی راحت از کنارم میگذره، بدون اینکه من رو ببینه!!!

حالا خودم هیچی! ضربان قلبم رو بگو!!! اون همه افکاری که بلند بلند توی ذهنم داد میزدن رو بگو!!

دوباره زانوهام رو بغل میکنم و غرق افکارم میشم، تا اینکه بالاخره یه روزی دوباره بتونم از دور تماشات کنم و ...




پی نوشت: حالا اگه گذاشتن آدم دو کلوم درس بخونه!!! (والا)

پی نوشت بعد: وقتی شب امتحان بشینی دکلمه های اون شاعر رو گوش بدی همین میشه دیگه!!!


فصل امتحانات

_دختر فوق العاده ایه! بهش میگیم نمک فرفر! ولی از اون روز تا حالا یه ذره هم نمک نریخت! به خاطر همین چیزاست که از سیاست متنفرم! آدم های سیاسی هیچ حرمتی برای مسائل غیر سیاسی قائل نمیشن!

اصلا من یکی دیگه هیچ وقت در مورد سیاست نمینویسم!

چرا برای عقاید سیاسی هم ارزش قائل نمیشیم! چرا به کسی که عقایدی مخالف عقاید ما داره حمله میکنیم؟ اینجوری که چیزی از پیش نمیره!


_داداشی توی مسابقات فوتسال مقام اول رو آوردن، بهشون کارت هدیه دادن، به هر کدومشون هشتاد تومن، هنوز بهشون نداده براش نقشه کشید و دیشب رفت یه گوشی ان نود و هشت خرید! اومده خونه میگه این گوشی رو با پول عرق جبین ریختن خودم خریدم!!! (معمولا اون وسائلی که با پولای خودت میخری یه جور دیگه ای دوسشون داری، مثل همین پینکی! تنها وسیله ایه که با پولای خودم خریدم!)


_به دکتر میگم از صبح سرگیجه دارم، میگه تو دور اتاق میچرخی یا اتاق دور تو میچرخه! اول فکر کردم شوخی میکنه، ولی اون کاملا جدی بود و گفت هر کدوم علل متفاوتی دارن؛ بعد که کلی سوالای مزخرف رو جواب دادم میگه به خاطر بی خوابی دیشب و مدام کتاب خوندنته! میگه امروز استراحت کن و کتاب خوندن رو بیخیال شو!!!(منم حرفت رو گوش میدم )


_وقتی اس ام اس میزنی که پیش منی، دلم میخواد هر چی فحشه بهت بدم، ولی حیف که نمیتونم! به خاطر خودت میگم، وقتی اینجوری میگی دلم هزار راه میره تا اس ام اس بعدی رو بزنی! نتونستم پیش خودم نگه دارم و به سارا قضیه رو گفتم! بالاخره یکی باید غیر از من این قضیه رو بدونه یا نه!!!


ـ دلم برای اون پسره خیلی سوخت، میگفت چهار ماهه رفتم سر کار و دو ماهه رفتم خواستگاریه ساناز. میگفت خودمم موندم ساناز بیچاره به چه امیدی به من بله گفت! میگفت بابای ساناز گفته تابستون دست دخترم رو بگیر و برو سر خونه  زندگیت! گفت با کدوم پول براش عروسی بگیرم! با کدوم پس انداز برم خونه اجازه کنم؟!!! میگفت هر چی تو این چهار ماه حقوق گرفتم، برای قرض و قوله های این چند وقته رفته! یه آهی کشید و گفت کاش درس نمیخوندم و از اول میرفتم سر کار تا الان یه حداقل پس اندازی داشته باشم! (ببین چقدر اوضاعش وحشناکه که یه همچین آهی کشید! کاش منم میتونستم بهش بگم کنار این همه مشکل، بدون خدایه بزرگی داره که هیچ وقت بنده هاش رو رها نمیکنه)


_ از در و دیوار هدیه میرسه! این کیف رو مریم بهم داد! مهم این عکسه که محتویات داخله کیفه(تازه یه پروانه اشم دارم از این مدل)


_از فردا امتحانام شروع میشه تا پنج بهمن! نمیدونم چرا اینقد زود شروع شد این ترم! فردا و پس فردا امتحان دارم، سرگیجه بدی هم گرفتم! خدا به دادم برسه! کاش میشد یکی رو استخدام کرد و بره جام امتحان بده!




پی نوشت: خدا رو شکر به خاطر بارون های این چند روزه!

پی نوشت بعد: کاش الان 6 بهمن ماه بود! (فک کنم این جمله کلیشه ای باشه برای وبلاگم که قبل از همه امتحانام نوشتم)

پی نوشت بعد بعد: 2010 هم بی صدا اومد! اینقد سر و صدا زیاد بود که صدای پاپانوئل رو نشنیدیم!(بیچاره اقلیت های مذهبی )

پی نوشت بعد بعد بعد: بهش میگم دعا کن امتحانام رو خوب بدم، میگه شرط داره!!! دعای قبولی امتحانام رو خریدم به قیمت گزاف

smsنوشت: معبودا!
                مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن تا کوچکی چیزهایی که ندارم
                آرامشم را بر هم نریزد

مجرم

وقتی اینجا رو خوندم فهمیدم نود و نه درصد دوستای وبلاگ نویسم مجرمن. در برخی موارد خودم حتی! اینجاس که باید بگم، مملکته داریم!!!

رفیق

این عشق ماندنی

این شعر بودنی

این لحظه های با تو نشستن

سرودنی ست

این لحظه های ناب

در لحظه های بی خودی و مستی

شعر بلند حافظ

از تو شنودنی ست

این سر

نه مست باده،

این سر مست چشم سیاه توست

اینک به خاک پای تو می سایم

کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست

تنها تو را ستودمت که بدانند مردمان

محبوب من به سان خدایان ستودنی ست



گفت داشتم چت های دو سال پیش رو میخوندم، گفت کم مونده گریه کنم! منم به این فکر افتادم که همین کار رو بکنم با این تفاوت که با خوندن هر صفحه اشک هام سرازیر شدن.

با خوندنشون بلند میخندیدم، بلند گریه میکردم، بلند فحش میدادم!

ما با هم زندگی کردیم، با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم!

مشکل اون مشکل من بود و مشکل من مشکل اون!

ما یک روح بودیم در دو بدن!

حاضر بودیم جونمون رو بدیم واسه هم!

هر کاری میکردیم تا لبخند روی لبهای همدیگه ببینیم!

با هم فیلم باری میکردیم نه برای هم!

حتی مکالمات تلفنیمون هم از هم پنهون نمیموند!

به هم فحش میدادیم و یک ثانیه بعد قربون صدقه هم میرفتیم!

با هم مشکلاتمون رو حل میکردیم!

با هم میخوردیم!

خودم دستشون رو گذاشتم تو دست هم!

سر هم غز میزدیم!

با حرفامون همدیگه رو آروم میکردیم!

با هم حرص میخوردیم و با هم جوش میزدیم!

برای هم مشاور بودیم!

چت کردن هامون رو با دیگران برای هم میفرستادیم!

بعضی موقع ها من وسط دعواشون بودم، واسه چی خودمم نمیدونم!

از هم تعریف میکردیم!

با هم غیبت میکردیم!

ریزترین جزئیات خونوادیگمون رو میدونستیم!

اخلاق و خصوصیات هم رو عین کف دستمون میدونستیم!

فقط کافی بود به هم نگاه کنیم تا به پنهانی ترین حرف نگفته ی هم پی ببریم!

نریمان بهادری رو یادته؟ =))

و...


خدایا ما با هم زندگی کردیم ولی سر نوشت از هم دورمون کرد!!!

فقط میتونم بگم ما برای هم دوستای معمولی نبودیم! هیچ کسی رو نمیتونم مثل اون پیدا کنم!

خیلی دوستت دارم



پی نوشت: شعر رو توی یکی از چت ها پیدا کردم

پی نوشت بعد بعد: هر خط رو با خوندن چند صفحه چت نوشتم!