عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

پایان ترمی دیگر

امتحانام تموم شدن! اینم از پنج بهمن که منتطرش بودم. می مونه سیزده واحده ترم بعد و اتمام تحصیلات و پیدا کردن شغل مناسب و ادامه زندگانی



پی نوشت: رانی گیلاس، بیمزه ترین رانی میوه


اضافه نوشت: اینقد حرص میخورم وقتی با سرچ یه سری لغات و عبارات میرسن به اینجا!!! نه آخه گروه خونی من به اینا میخوره!!! یه کاری میکنن آدم دیگه محاوره ای هم ننویسه ها!!! استغفراله ها

عشق قدیمی

این آقاهه که من میشناسم و شماها نمیشناسینش داره خاطرات گذشته رو تعریف میکنه!

از اولین نامه های عاشقانه اش واسه اولین و آخرین دوست دخترش میگه! خیلی جالبه بعد از این همه سال هنوزم تاریخ دقیق رد و بدل شدن های نامه هاش رو میدونه! اون موقع واقعا عشق شون پاک و بی آلایش بوده، آدم قبطه میخوره بهشون!

شش سال با هم دوست بودن و حرف زدن هاشون در حد نامه بوده! بعد از هشت سال که از اولین نامه ی عاشقانه اشون میگذره، پیشنهاد خواستگاری میده! دو سال بعد از خواستگاری هم ازدواج میکنن. دخترشون الان هجده سالشه!

هنوزم وقتی میخواد تعریف کنه با همون عشق سال های قبل از ازدواجشون حرف میزنه.

کلا آدم دوست داشتنییه. الهی همیشه همین حس رو داشته باشن

من الان حسودیم شده خب! ما که اخلاق نداشتیم و هر کی نامه عاشقانه بهمون میداد، نخونده پاره میکردیم. بعدشم که الکترونیکی شد، نامه های دست نویس اسکن شده دریافت میکردیم.


هعی روزگار!




پی نوشت: عکس پسره رو نشونم میده میگه چقدر شبیه همین، اگه با هم برین بیرون هم اگه کسی ببیندتون بگین خواهر و برادریم کسی شک نمیکنه!(بی ادب مگه خودت ناموس نداری)فقط یه مشکلی هست اینه که من شش هفت سال بزرگترم.

پی نوشت بعد: فحش جدید: مرتیکه بی خوشه!

بروبچس

فردا امتحان عملی کامپیوتر داریم و ما باید فردا تحقیقاتمون رو هم ارائه بدیم!

این شد که امروز پا شدم و رفتم دنبال تحقیق، از اونجایی که هم مغازه رو بلد بودم و هم میدونستم چی میخوام، کارم فقط نیم ساعت طول کشید. این شد که تصمیم گرفتیم بین مغازه های مورد علاقه امان(جیحون، نیک، ققنوس) گشتی بزنیم و ببینیم چه کتابی به چشممون میخوره و بخریم، پشت ویترین مغازه ها کتاب "سرزمین گوجه های سبز" خیلی توی چشم بود و از اونجایی که سعید هم پیشنهاد کرده بود این کتاب رو بخونم، بر آن شدم که این کتاب رو بخرم، بعد از دیدن ویترین مغازه ها، یهو دیدم ااااااا، نزدیک برو بچسم، و باز برآن شدم که برم پیششون. البته از قبل برنامه اش رو ریخته بودم، چون واسشون کارت خریده بودم.

خلاصه نهار خودمون رو انداختیم تو بغلشون و بازم عزیز دلم افتاد توی زحمت...

مامان میگه کلا وقتی از پیش بچه ها بر میگردی اخلاقت عوض میشه! راستم میگه خب. البته این حضور فیزیکی ماجراست وگرنه اگه هر روز از هم خبر نداشته باشیم روزمون روز نمیشه!




پی نوشت: اینو دادم به ندا، اینو دادم به رویا، اینم دادم به مهدیه!!! بی ادب هم خودتونید، اصولا من وقتی کسی رو که خیلی دوست داشته باشم بهش فحش میدم! و چقدر مزه میده! فقط من و خودش میدونیم وقتی بهم میگیم خره چقد حال میکنیم!!!

به یاد ِاو

پنجره را

بر من بست

و عکس ِ ماه

به یاد ِاو

بر شیشه نشست!!!




پی نوشت: از دفتر شعر ع.ر

پی نوشت بعد: درسته یکبار بیشتر ندیدمت، ولی همین کافیه که منو مثل م.ح بدونی! بی اختیار بعد از دیدن عکست اشک توی چشمام پر شد، وقتی نوشته های م.ح رو در موردت خوندم اشک هام سرازیر شدن. بدون برای همه ی ما عزیزی، دوست دارم بیشتر در موردت بنویسم ولی ...

لیته

شوق نوشتنم اینقد زیاده که قاطی کردم اول از چی و از کی و ازکجا بنویسم!

بعضی از آدم ها هستن که خیلی راحت میشه از روی قیافه اشون تشخیص داد از کدوم دسته هستن.(از نظر اخلاقی و اینا) بعضی از آدما هستن دقیقا برعکس بالاییا؛ خصوصیات اخلاقیشون دقیقا برعکس ظاهرشونه! این آدم جزو هیچ کدوم از گروه ها نیست! یه فرد دم دمی مزاج که یه روز بی نهایت مهربون و یه روز بی نهایت سگی!(بلا نسبت خودمون) هر چی نباشه چهار پنج ساله میشناسیمش.

بعضی آدما جنبه اشون زیاده و بعضی آدما بی جنبه ان! (خود منم تو خیلی زمینه ها جنبه ندارم)

به نظر من هیچ پسری جنبه اش رو نداره که صاف و مستقیم توی چشماش نگاه کنی و بهش بگی من ازت خوشم اومده(جریان رو فک کنم پارسال کاملا تعریف کردم تو وبلاگم ولی چون بحث این آدم شده، جا داره اشاره هم بکنم) حتی با جنبه هاشونم این ظرفیت رو ندارن! چون همون طور که تو صاف توی چشماش نگاه میکنی و  این اعتراف رو میکنی، اونم صاف توی چشمات نگاه میکنه و میگه چرا؟؟؟ این همه پسر! حالا چرا من!!!!(مرده شور این حرف زدنت رو ببره)

به بعضیا اصلا نباید رو داد! چون خیلی زود پسر خاله میشن(من پسر خاله ندارم ولی میدونم اگه داشتم یه سره تو سر و کله هم میزدیم). خدا رو شکر میکنم توی این چند سال بهشون رو ندادیم! چون توی این چند روزه نمونه های رو دادن رو دیدیم و فهمیدیم اگه دو دندونه بیشتر بهشون رو میدادیم میخواستن سر از فیها خالدونمونم در بیارن!!!

بعضی از آدما اعتماد به نفس بالایی دارن، و با همون اعتماد به نفس نظرت رو در مورد خودشون میپرسن!!! اینجاس که تو با یه فن تکنیکی مخصوص خودت کاری میکنی که دیگه تا عمر داره اعتماد به نفس نداشته باشه!!!

بعضی از آدما خیلی خوب و خوشگل حرف میزنن ولی موقع عمل که میرسه حتی نمیتونن به ده درصد حرفاشون عمل کنن!!!

حالا هر چقد از بالاییا فهمیدی و نفهمیدی بسه از دیروز بگم که مراقبه ورقه ام رو گرفت من یکی این همه روز تقلب کردم هیشکی نیومد بهم بگه چرا!!! دیروز که عینهو خانومها رفتم سر جلسه، دختره که بغل دستم نشسته بود گفت به من برسون و هی با من حرف میزد! یه بار برگشت گفت ورقه ات رو با من عوض کن! منم اعتراض کردم و گفتم هر کاری بکنم این یه کار رو نمیکنم، مراقب بیشرف از سالن بالا دید که من برگشتم با دختره حرف زدم! و صاف اومد بالا سرم و ورقه ام رو گرفت! از اونجایی که مراقب آدم مزخرفی بود جایز نبود باهاش بحث کنم، این شد که چند تا از سوالا رو نیمه کاره رها کردم!(فک کن تربیت بدنی بی افتم)

دیروز هم با بچه های ورودی خودمون ده پونزده نفری کلی گشت زدیم و معجونی خوردیم! بعد از این همه سال پسرا یه مرامی از خودشون نشون دادن و ما رو مهمون کردن(از عجایب خلقت بود)

حالا مونده امتحان عملی کامپیوتر و اتمام این ترم!!!(البته فک کنم یه چند تا واحدی بی افتم)

نمره ها هم چندتاش اومده. زبان لب مرزم! همه چی بستگی به کرم استاد داره! خیلی جالبه اون آقای محترم که وردی 81 بود و زبانش رو از روی من نوشت(بنده ی خدا) دیروز تا از در حراست یونی رفتم تو، بدو بدو از اون سر دانشگاه اومد سمتم و گفت خانوم ر نمره ها اومده، زبان شدیم(این جمع بستنش خیلی جالب بود) اینقدر، تو رو خدا راستش رو بگو از تشریحیا دو نمره رو میگیری که قبول شیم!!!دلم براش سوخت بعد از هفت سال میخواست فارغ التحصیل شه و اگه من زبان بی افتم این بیچاره هم میافته و چون زبان 3 افتاده باید زبان 4 رو هم دوباره برداره و پس در این صورت نمیتونه از تک درس استفاده کنه و باقی ماجرا...

تازه جمعیت خانواده رو هم خوب ندادم! خیلی ضایع میشه اگه این ترم تربیت بدنی و تنظیم بی افتم!!!(به خودت بخند)

کامپیوتر هم بهترین امتحانی بود که دادم و تستی ها رو همه رو بلد بودم! ولی موقع تشریحی ها اون اتفاق افتاد و تمام حواسم به مینا بود! تند تند چرت و پرت نوشتم تا خودمو برسونم به مینا و وقتی رفتم پیشش دیدم کل حیاط یونی دورش جمع شده بودن و اون وسط معرکه گرفته بود! کلی نصیحتش کردم که واسه خودت شر درست نکن! دو تا امتحان دیگه بدی تموم شده و رفتی و دیگه اینورا پیدات نمیشه! اینقد تو گوشش خوندم تا راضی شد کشش نده قضیه رو!(جزئیاتش رو بیخیال)

الهی قربونش برم از وقتی به دنیا اومده فقط سه بار دیدمش! پریروز که دایی جون بچه ها رو آورد اینقد هستی رو ماچش کردم که گریه اش در اومد! فکر کنم بچه وقتی بزرگتر شه  و ما رو ببینه، ندونه من دختر عمه اشم!!! کما اینکه هانیه که الان هشت سالشه هنوز اسم من و خواهری رو با هم قاطی میکنه و نمیدونه کدوم به کدومه!!!

توی این روزای امتحانا که وقت سر خاروندن هم نداشتم، جواب تلفن های آتنا رو دادن مصیبتی بود! نه میشد بگی نیستم نه اینکه بشینی جوابش رو بدی! باید گزارش هر روزش رو میداد، اینکه از وقتی صبح بلند میشه چه اتفاقاتی میافته تا شب! اینکه صبحونه چی میخوره، چطوری میره مهد، توی مهد واسش چی پیش میاد، و اطلاعات تک تک دوستاشو باید به من بده، تا آخر قضایا!!! مامان میگه تو بزرگشونی دیگه، به تو نگن به کی بگن!!! راستم میگه خب، وقتی بزرگه باشی همینه دیگه!!!

چند وقت پیش حرف از نوه بزرگه و اینا شد که بابا جلال گفت اگه زود ازدواج(منظورش تو سن دوازده سالگی بود) میکردی، بی بی هم میتونست ندیده اش رو ببینه!!! بی بی خدابیامرز چند سال پیش فوت کرد، مادر بزرگِ پدر بزرگم بود!!! اسمشونم انگلیس بود. فکر کنم اون موقع که انگلیسیا اومده بودن اینجا به دنیا اومده بودن که این اسم رو روشون گذاشتن! ولی وقتی میگن "ندیده" یعنی ندیده دیگه! نمیشه که فردی ندیده اش رو ببینه!




پی نوشت: خسته شدم از بس نوشتم، باقیش باشه واسه پست های بعد!

پی نوشت بعد: این دو قطعه (این و این) رو هم خالی از لطف نیست که گوش بدین! نوازنده اش از خواننده های همین وبلاگه( استاد متواضع)

پی نوشت بعد بعد: من الان نباید سرما بخورم خب!!!


اضافه نوشت: قالبی رو که میخواستم پیدا کردم، فقط  نمیدونم چرا وقتی کدهایی که به این قالب اضافه کردم به اون اضافه میکنم نمیخوندشون!!!