وسط حرف های روزمره و وسط شوخی کردن های همیشگی، بحث به حرف های جدی کشیده میشه! مدت هاست منتظر این لحظه ای که یکی این سوال رو ازت بپرسه! ولی کیه جز اون که حرف دلت رو بفهمه! اول با شوخی جوابش رو میدی ولی بعد خودت هم دوست داری جدی به این موضوع نگاه کنی! هر چی توی دلته میریزی بیرون! میخوای بغضت رو فرو بدی ولی اشک هات پیروز میشن! از خواسته ها، از ترس هات، از نداشته ها و داشته هات حرف میزنی! شاید تو رو احمق فرض کنه که نمیکنه ولی تو بیشتر از ترست باهاش حرف میزنی! به عقب بر میگردی، روبروت رو نگاه میکنی و میری جلو! ولی با ترس میری جلو! حقیقت مثل نور همه صورتت رو میپوشونه، بدون احساس، بدون تعلق! حقیقت محض! ولی تو دوست داری ازش فرار کنی، دوست داری حقیقت اون چیزی باشه که تو میخوای، با چاشنی احساس، با طعم تعلق! آخرش هم معلوم نمیشه این نوره کدوم حقیقته! حقیقتی که مطلقه! یا حقیقتی که تو اونو رقم میزنی!
پی نوشت: دوست دارم به این ترسم غلبه کنم، باور کن جون کندن راحت تره برام!
پی نوشت بعد:
پی نوشت بعد بعد: من که حرف های خودمم جدی نمیگیرم، شما هم جدی نگیر!
از اینجا نوشت: و این خاصیت اردیبهشتی هاست
که خودشان را بیرون می
کشند از زندگی دیگری
شده ده دقیقه قبل از آنکه دیگری بخواهد بگوید برو
هیچ
اردیبهشتی اصیلی آنقدر معطل و لنگ در هوا نمی ماند
که بخواهد
صدای خرت خرت ِ غرورش را بشنود.
این بار نوبت ماست که بمیریم از فضولی! شاید حرفهای تو جدی نباشه، اما فضولی ما جدی است
پس بگو این از دماغ فیل افتادگی امسال اردیبهشتیها از کجا آب میخوره
آخه این چرت و پرت ها هم فضولی داره!!!
حالا من هی نمیخوام خشن شم و هی مراعات حالت رو میکنم ولی گویا خودت نمیخوای...
سلام. دو تا ایمیل واسهت فرستادم. چکشون کن. مرسی.
منم به یکیش جواب دادم، چکشون کن، خودت مرسی
الهی قربونت برم نگرانتم که این حرفارو بهت زدم فقط منتظر فرصت مناسب بودم
تو که میدونی بی جبنه ام :(