عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

یک دوست

دلم میخواست بزنم بیرون، یه جورایی دلم گرفته بود، گفتم میرم پیشش از اوضاعش با خبر میشم هم خودم دلم وا میشه! رفتم محل کارش. یکی دو ساعتی نشستیم و حرف زدیم؛ کاش هیچ وقت این حرف ها رو نمیشنیدم ازت! تو و این حرف ها... باید حدس میزدم تو آدمی نبودی که بتونی ترکش کنی. آخه دیوونه پسرش هم سن توه. میگه مثل دخترش دوسم داره(خاک بر سرت که اینو باور کردی) عکساشونو نشونم میده که با هم رفتن طالقان! بهش میگم من جلوی بابام با تاپ و شلوارک نمیگردم! اون وقت تو..بدتر دلم میگیره، بغضم میگره، چشمام پر شده، این دیگه اون آدمی که من میشناختم نیست. میزنم بیرون، کاش نیومده بودم پیشش! کاش این حرفا رو ازش نشنیده بودم

نبود پدر

یک سال پیش بود، توی همین روزهای بهاری، فازی بهم دایرکت داد که پدر سارا فوت کرده، اولش باورش سخت بود، اونم کی سارا، عاشق باباش! همه ی دخترها باباین ولی رابطه ی سارا و باباش یه جور دیگه بود، تا مدت ها نوشته هاش بوی دلتنگی میداد! هنوزم بعد از یک سال، نوشته هاش مربوط به نبودن پدرش میشه! یادمه اون روزها همه حرف سارا رو میزدن، تا مدت ها خنده و خوش و بش ممنوع بود، همه دوسش داشتیم، نمی خواستیم ناراحتش کنیم.
دیروز هم یه مطلبی نوشت که دوست دارم اینجا بنویسم: " اصلا یک دختر هر چقدر هم که فن نوشتن داشته باشد هرگز ویرانی لحظه ی از دست دادن پدرش را نمیتواند ثبت کند"
سارا آدم احساساتی بود، خیلی حساس! بعد از فوت پدرش کسی که دوسش داشت هم تنهاش گذاشت! هنوز هم نتونسته با نبودن پدرش کنار بیاد! درک کردنش سخته ولی بستگی به نوع آدمش داره! اینکه تو چه فردی هستی! با چه خصوصیات و چه احساساتی! دختر و پسر هم نداره، چون م هم مثل سارا هنوز بعد از ده یازده ماه نتونسته با جای خالی پدرش کنار بیاد.
آ هم سال پیش همین موقع ها پدرش فوت کرد، دو روز بعد همه شک کردیم به اینکه آیا مرگ پدرش حتمی بوده یا نه!  مگه دختر عمه های خودم نبودن! چند ماه بعد از فوت پدرشون، کلا فراموشش کردن!
میخوام اینو بگم! مرگ عزیزترین فرد آدم همیشه برای آدم سخت و درد آوره(نمیتونم عمقشو بگم) ولی افرادی که حساسترند، زمان زیادی میبره تا با نبود عزیزاشون کنار بیان و گاهی اوقات هیچ وقت با این موضوع کنار نمیان! و افرادی که دز احساساتشون کمتره ، راحتتر با این موضوع کنار میان، در واقع زمان کمتری میبره تا کاملا با این کمبود کنار بیان!


پی نوشت: اینایی که بالا نوشتم شاید کاملا بر گرفته از ذهن خودم باشه ولی با شناخت کاملی که از دختر عمه هام و م دارم میتونم به جرات بگم در خیلی از افراد این موضوع صدق میکنه

پی نوشت بعد: چرا فکر میکنم چون من به همه راستشو میگم، همه هم به من راستشو میگن؟!!!

گم شدم

بهش زنگ زدم، میگم من الان توی یکی از بهارستان هام، بین اختیاریه و نوبنیاد؛ چطوری برم دولت؟ بعد از کلی خوش و بش و این حرفا آدرس میده و من دوباره راهم رو پیدا میکنم. چند دقیقه بعد اس ام اس میزنه میگه بهش بگو خوبیت نداره آدم رفیقشو ول کنه وسط خیابون عروسه داریم!!!


پی نوشت: رفیق هم رفیق های قدیم!

پی نوشت بعد: قلعه ی حیوانات رو خوندم، یکی از اون کتاب هایی بود که نمونه ی علنیش رو میشه دید! دوسش داشتم

دغدغه های من

خدا نیاره اون روزی رو که آدم جلوی غریبه ها سوتی بده!
اون زمونی که فرندفید فیلتر نبود، پاتوق شبانه روزی ما بود، نزدیک به نود درصد افراد رو میشناختم، از همه ی رابطه ها سر در میاوردم، و همه هم من رو میشناختن. اون زمون ها یکی از پسرها عاشق یکی از دخترها شد و قضیه کاملا علنی شد و این دو تا قرار ازدواج گذاشتن! همین موقع ها بود که من دیگه نتونستم مدام برم توی این سایت اجتماعی. از اون دوتا هم خبری نداشتم، تا اینکه یکی از این دو نوگل شکفته رو پیدا کردم، کلی صحبت از این ور و اون ور، بعد خیلی ریلکس از اون یکی طرف پرسیدم و از اینکه رفتن سر خونه زندگیشون یا نه! با کمال تعجب فهمیدم این رابطه بیشتر از یک ماه دووم نیاورده و بهم خورده!!! یه جورایی مطمئنم ناراحتش کردم! ولی خب من از کجا باید میدونستم که رابطه اشون بهم خورده! الان کلی حال طرف رو گرفتم و کلی هم حال خودم گرفته شد.

رویا بهم وی پی ان سه روزه داد که دو روزش گذشته و امروز روز آخرشه و من قصد دارم خودمو خفه کنم باهاش! البته کاملا مجاز! نه مثل بعضی ها که تا میفهمن دوستاشون میتونن چک کنن که چه سایت هایی میرن، رنگ از رخسارشون میپره

چند شب پیش فیلم محاکمه در خیابان رو دیدم! نمیدونم چطوری میتونم توصیفش کنم! دیالوگ های حمید(پولاد) فوق العاده بود! نقش یه داماد غیرتی که خیلی هم بهش میومد. نمیدونم بگم فیلم در مورد چی بود و چی شد یا نه! فقط بگم دقیقا سکانس آخر فیلم، من و مامان و خواهری یهو وا رفتیم! چقدر دلم برای حمید سوخت . زیادن از این آدمها! آدمهایی که نمیدونی بهشون اعتماد کنی یا نه! ولی حمید دو دل بود، میون دوست و رفیق چندین ساله اش و عشقش...

این موقع ها که میشه من میزان خرید خونم میره بالا! امروز صبح داشتم واسه خودم بلند بلند فکر میکردم: اول اون ساعتی رو که دیده بودم و میخواستم برای خودم عیدی بخرم رو میخرم!(البته من وقتی چهارده سالم بود مامانم برای تولدم بهم ساعت داد که هنوزم همونو دستم میکنم) بعد میرم کفش میخرم!( آخرین باری که کفش خریدم اردیبهشته87 بود و هنوزم هر کی کفشم رو میبینه میگه نوه) احتمالا با قیمت های الانه هفت تیر میتونم دو تا مانتو بخرم!( آخرین باری که مانتو خریدم مربوط میشه به اواخر تابستون) یک عدد شال و یک عدد روسری هم میخوام!(آخرین بار هم مربوط میشه به سه ماه پیش) بعد که اینا رو جمع میزنم، میرم سراغ حسابم! میزنم 09622 و موجودی میگیرم. خانومه میگه میزان موجودی شما هفتصد و ... و در این جاست که من می مونم و خرید های توی ذهنم! ساعت رو میزارم کنار، شاید سال دیگه عیدی برای خودم خریدمش؛ مانتو رو هم میزارم کنار، هنوز می تونم از این مانتوم استفاده کنم خب؛ روسری و شال رو هم فاکتور میگیرم؛ میمونه کفش که از همشون مهمتره! پولم فقط به خرید کفش میرسه! یه آه بلند میکشم و برنامه میریزم که کی میتونم برم باغ سپهسالار واسه خرید کفش...(البته کفش هفتاد تومنی نمیگیرم، یه چیزی باید برای ته حسابم بزارم و پول شارژ ای دی اس ال هم هست تازه)


پی نوشت: امروز فهمیدم پسرم(همون که شبیه باباشه) یه همزاد دیگه هم داره! فکر کنم توی بیمارستان این قلش رو فروختن!!!

پی نوشت بعد: فکر کنم تا آخر فروردین مراسم عیدیدنی ها همچنان برپاست.

پی نوشت بعد بعد: بابا میگه خیلی داری توپولی میشی ها! حواست هست!!!

اضافه نوشت: نمی دونم به همراه اول چی باید گفت؛ نه به اینکه یه اس ام اس رو ده بار برای یکی ارسال میکنی، نه به اینکه یک اس ام اس از ده تا اس ام اس برای یکی دیگه ارسال نمیکنی

بعد از عروسی

عروسی مهدیه هم تموم شد! آروزیی جز خوشبختیشون نداریم. از قرار معلوم وقتی من ازدواج کردم و بچه ام رفت مدرسه، عروسی ندا و صالح رو هم میبینم!
عروس کلی خوشگل شده بود، ولی کلا از عروسی هایی که عین مهمونی برگزار میشه خیلی خوشم نمیاد، ولی این عروسی خوبیش به این بود که دوستایی رو که نزدیک به یک سال بود ندیده بودم، رو دیدم. البته با همون قاشق زدن روی گالن هم رفتم و با عروس رقصیدم. آخر شب هم نسرین رو بردیم رسوندیم خونشون، آقای غ رو هم دیدم، قبلا دیده بودمش قبل از اینکه با نسرین ازدواج کنن، ولی اینبار از نزدیک دیدمش، فکر کنم حیف نسرین!
وقتی توی آرایشگاه داشت به موهام اسپری میزد و آماده اش میکرد برای فر کردن، زهرا خانوم گفت، دختر تو که موهات درست کرده ی خدایی هست اینجا برای چی اومدی!(همین چیزا رو میگن آدم خر کیف میشه دیگه) تازه گفت تو هر خواستگاری که اومد، موهات رو براش باز کن و سرت رو براش تکون بده، پسره به چیزای دیگه کار نداره
اون شب عروسی هم ندا قرار شد یه کیس مناسب برام پیدا کنه که نکرد! این یادم میمونه! البته دوستان داماد سنشون زیاد بود خب. بودن مهدی و دیدنش هم خاطره انگیز بود، وقتی کنار مهدیه ایستاد و داشتن عکس مینداختن، یه جورایی همه با غرور بهش نگاه میکردن.
چهارشنبه حمیده اومد پیشم و گفت موهام رو درست کن میخوام برم عروسی، منم نامردی نکردم و موهاش رو عین موهای خودم درست کردم، وقتی تموم شد و رفت، خواهرش بهم اس ام اس زد تا مطمئن شه من درستش کردم و نرفته آرایشگاه!!! پا شم برم یه دیپلم آرایشگری هم بگیرم

پنجشنبه هم کله صبح رفتم یونی، اولین جلسه کلاس بود، استادمون خیلی باحال بود و خیلی تیز بین، همه ی دانشگاه ها اطراف هم درس میده! تهران و حسن آباد و ورامین و پاکدشت و قزوین و... معلوماتشم بالاس! توی کلاس فقط من و مریم بودیم که ترم آخری بودیم و استاد گفت خیالتون راحت، هواتونو دارم.
بعد از یونی و برگشتن به وطن با م رفتیم کافه گودو! الحق که آب پرتقال های هیچ کافه ای مثل آب پرتقال های گودو پدر مادر دار نیست!
بعد از یک روز طولانی وقتی رسیدم خونه دیدم مهمون داریم، خدا رو شکر زود رفتن و شیرینی این روز دوست داشتنی با اومدن بابا هم شیرین تر شد. خودشم دلش برامون تنگ شده بود.


پی نوشت:اینقد کیف میده وقتی یه کی بهت میگه بهم اس ام اس نزن، چون اس ام اس ات تمومی نداره و آخریش تا یک هفته هر چند ساعت تکرار میشه و میاد، و اونوقت تو هی بهش اس ام اس بزنی

پی نوشت بعد:توی گودر این جمله رو شیر کردم ولی دوست دارم اینجا هم بنویسمش، با کمی ادیت

                    " دلم نمیداند تند تند بزند یا آرام بگیرد وقتی در کنار تو هستم"