عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

ایرانسل

دو روزه تا صفحه ی بلاگ اسکای رو باز میکنم و میخوام یه چیزی بنویسم یه اتفاقی می افته و مجبور میشم ببندمش. دو روز توی گودر نبودم و مجبور شدم بیشتر وقتم رو برای صفر کردنش بزارم.
اگه خدا قسمت کنه دیگه میخوام شروع کنم به درس خوندن، دیروز رفتم کتاب هام رو خریدم، بماند که جزیره سرگردانی و قلعه حیوانات رو اشانتیون واسه خودم گرفتم! سر راه هم رفتم محل کار سابق و کارت عروسی پس فردا رو گرفتم، عروس زنگ زد میخواست بیاره دم خونه، گفتم تو نمیخواد بیاری من خودم میام میبرم( خدایی آخر مرامم). مهدیه پشت کارتش نوشته دوست خوبم و استاد گرامی، کلی خر کیف شدم! آخه بهش وبلاگ نویسی یاد دادم، بخاطر همین بهم میگه استاد!

دیروز رفتم لباس خریدم! البته داشتما، ولی از اونجایی که همه قراره سنگین و خانوم بیان و من لباس سنگین نداشتم، کل پول توی جیبیم رو دادم برای لباس و دامن و ساق!!! هدیه عروسی هم رفتم سکه پارسیان خریدم، زنگ زدم آرایشگاه هم وقت گرفتم! لامصب  توی سال جدید قیمتش رو دو برابر کرده! خوبیه لباسی که گرفتم به اینه که هفته ی دیگه تولد مرجان میتونم بپوشم!
توی ایام عید رفتم علاءالدین برای مامانی یه سیم کارت ایرانسل خریدم که وقتی میره دکتر، بتونیم به راحتی پیداش کنیم. عجب نامردایی اند این ایرانسلی ها! چرا بی خودی میگن با پنج تومن میشه سیم کارت خرید؟؟؟ من وقتی رفتم توی مغازه، فروشنده گفت از هفت تومن داریم تا بالا! تازه میخواست کلی خرم کنه و از اون سیم کارت های رندش بده بهم و سر کیسه ام کنه! بعد گفت بزار دوازده فروردین فعالش کن تا دو تومن شارژ اضافه بهت بدن! من هم بچه گی کردم و به حرفش گوش دادم! بعد حالا روز 12 فروردین حتی یه دونه از امور مشترکین ها یا نمایندگی های ایرانسل باز نبود! خب که چی !!! خوشتون میاد ملت رو اذیت کنید؟؟؟! 

دیروز خاله ام زنگ زد و گفت نگار دندون در آورده، کلی ذوق زده شدیم امروز( دو ساعت پیش) که اومد خونه بابا جلال اینا، من سریع رفتم و یه قاشق دادم دستشو صدای دندونش رو شنیدم (قربونت برم من)


پی نوشت:امروز 12 روزه بابا رو ندیدم، دلم تنگ شده براش خب

نوستالژیک

توی ایام عید، یکی از جذاب ترین برنامه های تی وی مردان آهنینه؛ نشستن در کنار اعضای خانواده و تماشا کردن قهرمان مورد علاقه ات. جاودانی انگار کپی شده ی شوهر خاله وسطیه است. نمیدونم چرا هر کاری میکنم از این خودنگاه اصلا خوشم نمیاد؛ یه جوریه، نوع برخوردش با شرکت کننده ها کاملا متفاوته ها و با هر کی به جور برخورد میکنه! خدا نکنه با یکی لج باشه، هم ثانیه ها رو اشتباه میگه هم بد برخورد میکنه! فکر میکردم فقط من ازش خوشم نمیاد، ولی فهمیدم خیلیا هستن که عینهو خودمم! دختر عمه ام که میگفت من خودم کورنومتر گرفتم، چندین بار، همش کم و زیاد میگه.

نمیدونم چرا ویرم گرفته برم یه خط موبایل بخرم! میخوام مثل موبایل مامان کد دو بخرم، ولی زری جون گفت کد یک هم خوبه! شاید چون زری جون هم خطش رو عوض کرده و حمیده هم عوض کرده، میکروبش به جون من هم افتاده!( حس چشم و هم چشمی در من بیدار شده)

وقتی دختر بچه بودم عاشق اسم علیرضا بودم، توی جمع های دخترونه هم وقتی صحبت های دخترونه(عجب روزهایی بود و عجب صحبت هایی) میکردیم و بحث سر اسم گذاشتن بچه هامون میرسید، همیشه اولین گزینه ام برای اسم پسرم علیرضا بوده؛ بعد از چندین سال توی یکی از مهمونی های عید هم دوباره این بحث پیش اومد و من باز هم اسم علیرضا رو گفتم!

جدیدا وقتی توی خیابون ها گاری های کوچیکه چاغاله رو میبینم یاد بچه گیام میافتم! یه حس نوستالژی در من بیدار میشه! یاد پیرمردی می افتم که چاغاله ها رو توی مجمع گرد روی دوچرخه ی قدیمیش میزاشت و کنار در ورودی پارک میفروخت! اون موقع هفت هشت سالم بود، تازه اومده بودیم این خونه امون!دوسش داشتم! هر وقت از کنارش رد میشدم، پیر مرد رو و با دقت نگاه میکردم که چطور ورقه های دفتر رو قیفی میکنه و به عنوان یه سیر میده دست من و بقیه! همه چیز می آورد، تخمه، چاغاله، گوجه سبز، ذغال اخته... حس دوست داشتنی بود وقتی توی ورق های کاغد تنقلات میخوردیم. دیگه کو اون پیر مرد و کو اون دوچرخه و کو اون یک سیر های کاغذی!!!


پی نوشت: هنوز روزهای تعطیل شروع نشده داره تموم میشه!

ویولتی پینکی

چند روز قبل از اینکه پینکی رو بخرم، یه شال خریدم. این شالم یه رنگ خاصی داره(این رنگیه تقریبا)، یاسی رنگه ولی نه مثل یاسی های معمولی. یه روزهایی که سرم میکنم بنفش میزنه، یه روزهایی هم صورتی رنگی که عین پینکیه، یه روزهای هم رنگی بین این دو رنگ. رنگش شاده، خیلی هم باحاله، مهمونی های خاص سرم میکنم، اولین بار که سرم کردم رفتم خونه ی مامان سارا، هنوز نرفته بودم که دیدم سارا شالم رو سرش کرده و داره کلی ازش تعریف میکنه، خونه ی مریم اینا هم که رفتم اینو سرم کردم و یکی دو ساعت بعد مینا سرش کرد و کلی از رنگش خوشش اومد، خونه ی عمه اینا هم همین اتفاق افتاد، این شد که توی عید هم تصمیم گرفتم مهمونی رفتیم اینو سرم کنم. بعد از دو سه سال رفتیم خونه ی خاله ی بابا جلال، اتفاقا پسر دایی بابا جلال هم اونجا بودن، برخلاف بقیه ی پسر دایی ها، آقا فرهاد رو اولین بار بود که میدیدم، وقتی خانومش اومد و میخواست معرفیمون کنه گفت ایشون پسر عمه ی من هستن، ایشون خانومش(مامان مهرانگیز)، ایشون دخترشون(مامان) و این خانوم جوان که شال خوشرنگی هم سرشونه نوه اشونه! آدم کلی خر کیف میشه از بعضی خرید هایی که میکنه!

صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم، پریدم پشت پنجره، دیدم یه دختر و پسر جوون داشتن با هم بحث میکردن، صداشون میرفت بالا و دختره کولی بازی در می آورد، اون موقع صبح(ساعت ده و نیم) کسی توی خیابون نبود، منم با فراغ خاطر نشستم و گوش دادم ببینم مشکلشون چیه! اول فهمیدم نامزد بودن، بعد فهمیدم یکی از فامیل های پسره یه چیزی به دختره گفته و وقتی دختره از پسره این موضوع(آخرشم نفهمیدم چی) رو پرسیده پسره هم تایید کرده! بعد دختره از روی موتور اومده پایین و اصرار که منو ببر خونه امون! من نمیام! حالا کجاش رو هم نمیدونم. بین حرفاشون که پسره عصبانی میشد، تنها کاری که میکرد این بود که با مشت میکوبید به دیوار پارک، یا با پا محکم میزد به دیوار پارک، ولی دست دختره رو هم گرفته بود، دختره موقع حرف زدن به سینه ی پسره هم میکوبید، ولی پسره وقتی اوج عصبانیت بود و دستش رو جلوی دختره میبرد بالا که به صورت دختره بزنه، یهو زاویه عوض میکرد و میکوبوندش به لبه ی پارک! پسره اسمش علی بود، خیلی ازش خوشم اومد، همش میگفت ببخشید شوخی کردم، غلط کردم، ولی دختره راضی نمیشد و میگفت تو میخواستی منو بزنی! من کم مونده بود برم بگم، من شاهدم که پسره نزدت. خیلی جالب بود فکر کنم همه پسرا همینطورین، اینکه وقتی دختره داشت با گریه دعوا میکرد و توی حال خودش نبود، پسره روسری دختره رو آورد جلو و بهش گفت چادرت رو سر کن یقه ات معلومه! خلاصه کلی بحث کردن و آخر سوار شدن و رفتن. حالا بازم نمیدونم کجا رفتن!

پی نوشت: هفدهم عروسی مهدیه استemoticones Saint valentin 18، بهم گفت با آقاتون بیا! حالا من دو راه دارم، یا تا اون روز آقا دار شم، یا اون روز دست یک آقا رو بگیرم و ببرم!

پی نوشت بعد: دیدی آدم یه تصمیم از نوع کبری میگیره و بعد عینهو بز پشیمون میشه! من الان اون بزه ام!

اولین

اهم!
این اولین پست سال جدید میباشد، سالی که شروع خوبی داشت. تا الان ازش راضی بودم، بعد از چند روز برو بیای مداوم، بالاخره یکی دو ساعتی رو گیر آوردم که بیام تو نت و آلبوم تلخ رو که پارسال دانلود کردم رو گوش بدم.
عاشق همین دید و بازدید هام! البته نه همه جا، ولی اینکه در طول این سه چهار روز، اقوام رو بیست بار میبینی خودش حس خوبی رو به آدم القا میکنه.
خیابون ها نسبتا خلوته، خیلی راحت میتونی خیابون ولیعصر رو از اول تا آخرش نیم ساعته بری، بدون ترافیک، بدون طرح، بدون زوج و فرد!
بابا که میخواست سه، چهار روز قبل از عید بره شمال رو تا امروز تو خونه نگه داشتیم و امروز دیگه مامان اجازه رفتنش رو صادر کرد، بابا هم با کلی دار و  درخت که خریده بود راهی شد، الهی سفرش بی خطر،تنها رفت ولی بعید نیست یکی دو روزی ما هم بریم و برگردیم! آخه شمال خیلی سرد شده و مدام بارونه! ما هم که تازه اونجا بودیم؛ این شد که بابا تنها رفت که به قول خودش استراحت کنه.

امسال ترافیک تلفن و اس ام اس خیلی زیاد نبود، ساعت دوازده شنبه همه ی اس ام اس ها به مقصد رسید. شیرینیه این جور تبریک فرستادن ها اینه که به یاد کسایی می افتی که ماه ها به یادشون نبودی. خیلی دلم میخواست از خانم الف بپرسم بالاخره با زندگیش چه کرد؟، از پشت گوشی، لپ نی نی گولوی الهه رو ببوسم، از خانم غ بپرسم بالاخره پایانامه اش تموم شد یا نه؟ یا از نسرین بپرسم دوباره به فکر بچه هست یا نه!. خانوم غ که شماره اش از توی موبایلم پاک شده بود و نمیدونستم کیه، بعد از احوال پرسی و تبریک سال نو ازش پرسیدم شما غ نیستی؟ گفت چرا عزیزم، خوبی؟ برادرت خوبه؟. منم با کلی ذوق و شوق که درست حدس زده بودم جوابش رو دادم. آخر شب که دوباره داشتم اس ام اس هام رو چک میکردم برام خیلی عجیب بود که چرا خانوم غ حال داداشی رو پرسید! همینطور داشتم خاطرات رو مرور میکردم که یهو عینهو خل ها پقی زدم زیر خنده آخه تازه یادم اومد واسه چی خانوم غ حال داداشم رو پرسید! آخرین باری که خانوم غ رو دیده بودم توی مترو کنار خودپرداز بود، تنها نبودم، م هم باهام بود، اون موقع نمیدونم چرا وقتی خانوم غ گفت این آقا کیه، گفتم برادرمه! اون بنده ی خدا هم گفت اصلا شبیه هم نیستین . حالا من موندم چرا گفتم برادرمه! چرا فامیل دیگه ای رو نگفتم خب!!!

خیلی جاها موند که نرفتیم! خیلی جاها رو هم به خاطر اینکه بابا رفت شمال باید کنسل کنیم، خیلی جاها هم باید تنهایی بریم! بابا فکر این روزها رو میکرد که دوباره ماشین خرید برامون


پی نوشت: خوش اومدی 89! الهی تا آخرش خوش باشی

پی نوشت بعد: اوضاع عیدی گرفتن های امسال خیلی توپه ها! ولی عیدی که باید از تو بگیرم یه چیز دیگه است!(تراول نو لای قرآن)