عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

بهار نارنج

الان بوی سیر میاد؟ بوی باقالی هم میاد؟ بوی لواشک و پرتقال و ترشی و زیتون چی؟ بوی بهار نارنج ؟ هوم؟ اوهوم، درست اومدی، این بوها همه از این پینکی میباشد، طفلکی دیشب تمام مسیر کناره سیر و باقالی بوده، حالا خوبه چهار تا پرتقال و بهار نارنج هایی که جمع کردم هم کنارش بود، وگرنه تا الان خفه شده بودم! جای شما بسی خالی! وقتی به چالوس رسیدیم و کمی توقف کردیم، بوی مست کننده ی بهار نارنج همه جا پیچیده بود! خدا رو شکر که کلی درخت نارنج و پرتقال توی حیاط بود و من خودمو خفه کردم از بس گلبرگ های بهار نارنج رو چیدم! تازه فهمیدم درخت پرتقال و نارنگی هم شکوفه های بهار نارنج با همون عطر دلپذیر دارن! این ظرف بهار نارنج هاییه که جمع کردم و همونجا خشکشون کردم! کلی عکس انداختم، از درخت ها و شکوفه ها! دریا هم هر روز یه جور بود! روز اول خاکستری بود ولی آروم! روز دوم آبی و صاف! روز بعد یه کم مواج با مه غلیظ. اگه این سرما خوردگی هم نبود کلی بهم خوش میگذشت، وقتی قرص ها اثر میکرد هیچ چاره ای نبود جز ولو شدن روی تخت و شنیدن حرف های نا مفهوم!
پریروز پشت بلندگوی مسجد(سرکوچه مسجده) اعلام کرد به مناسبت سالروز وفات (شهادت) فاطمه ی زهرا مراسمی بر پاست و از اهالی دعوت کرد ساعت شش بعد از ظهر بیان توی مسجد، منم اصرار که باید بریم این مراسم رو از نزدیک ببینم. چه جمعیتی اومده بودن، حیاط مسجد رو صندلی چیده بودن و مدام به این صندلی ها اضافه میکردن، خانومه که کنار من نشسته بود گفت شش ساله از نمیدونم از کجا میاد برای این مراسم، دوازده تا دیگ بزرگ آش توی حیاط گذاشته بودن و روشون رو با شمع و گل پوشونده بودن و یه آقای هنرمند فلوت میزد و یکی دیگه مداحی میکرد!  آخرشم هر کسی که حاجت داشت شمع روشن میکرد، خیلی مراسم قشنگی بود.

این بار دیگه با ترفند خاص خودم از اون لواشک های محلی خریدم، بابا به شدت مخالف این چیزاست و میگه این آت و آشغال ها چیه میخورین، این دفعه با کمال آرامش یه دونه از اون خیلی خوشمزه هاش رو برداشتم و انداختم توی سبد خرید های خاله وسطیه و اینجوری بابا نتونست چیزی بگه، تابلو های بافت خوشگلی هم بود که یه دونه اشو برای رویا خریدم که شنبه تولدشه؛ امروزم رفتم باغ گل و بامبو هم براش خریدم، برای ندا و مهدیه( الان سعید دلش غیلی ویلی میره من اسم مهدیه میارم) هم گرفتم، میگن اینا رو باید هدیه بدی، هر چند ما خودمون سه تا بزرگشو داریم و خودمون خریدیم. برای ریحونام خاک خریدم، وقتی میخواستیم بریم شمال؛ گفتم ببرمشون خونه ی خاله کوچیکه تا هر روز بهشون آب بده، ولی بابا گفت بزار کنار یاس و شیر آب رو کمی باز میکنم؛ وقتی برگشتیم دیدم همشون خم شدن و خاکشون خشکه، شانس آوردم خشک و زرد نشدن، از دیشب تا حالا هی بهشون آب میدم و الان یه کم سر حال شدن، کلی هم قد کشیدن پدر سوخته ها!


پی نوشت: قول میدم از فردا به کوب بشینم سر درسام!()

پی نوشت: این و این و این و این و این و این و این هم همینجوری ببینید.

پی نوشت بعد بعد: این آقای ماهیگیر داداشی میباشد که انصافا اینبار حسابی ماهی گرفت

نظرات 2 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ http://zolaletabnak.blogfa.com/

منم ۲۰ روز پش رامسر بودم٬‌کلی بهار نارنج با خودم اوردم٬ الان خشک شدمن گذاشتمشون کنار قرآن و انار. اتاقم هنوز بوی بهشت میده

امروز بهار نارنچ ها رو گذاشتم لای قران

سعید چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

معلومه حسابی خوش گذشته‌ها

من که دیگه دل ندارم که بخواد غش و ضعف بره

شما هم حسابی ماهی‌های داداشی رو خوردین

اوهوم

الهی همیشه دلت بره خب

به من یکی رسید خب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد