عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

ماندن

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/tumblr_l42frnUHxu1qa55kqo1_500.jpg

برای با تو ماندن چشمانم را خواهم داد
ای که چشمانم را فهمیدی و نگاهم را خواندی
به میهمانی سکوت من بیا
ای حضورت آیت حیات بهار در اعماق جنگل پاییزی

نیمه شب

اون شب، ساعت یک و هشت دقیقه بود! کتابی(ارمیا) رو که تازه شروع کرده بودم به خوندن رو بستم! کلافه بودم! دوست داشتم اون موقع شب با یکی حرف بزنم! به خاطر نقطه کور بودن اتاق فقط میتونستم اس ام اسی با کسی حرف بزنم! چطوری میتونستم بفهمم کی این موقع بیداره! این "کی" خیلی مهمه! این "کی" یعنی کسی که میتونی باهاش درد دل کنی، میتونه حرفت رو بفهمه! این "کی" سه نفر بودن! یکیشون رو میدونستم خوابه! میدونستم فرداش میره سر کار و در واقع نخواستم خواب زده اش کنم! به دو نفر دیگه میس انداختم و منتظر شدم ببینم کدومشون جواب میس من رو میده که سفره ی درد و دلم رو براش پهن کنم! ساعت یک و نیم شد و هیچ میسی روی ال سی دی موبایلم نقش نبست! داشتم به این فکر میکردم چرا کسی نیست که مطمئن باشم تا ساعت دو سه بیداره و هر وقت شب که دلم خواست مزاحمش بشم، که یهو دیدم صفحه ی ال سی دی موبایلم روشن شد! دکتر بود! داشتم متن اس ام اس درد دل رو تایپ میکردم که اس زد و گفت تو واسه چی نخوابیدی؟ این بهترین شروع یه مکالمه ی اس ام اسی بود که میشد ساعت یک و سی و پنج دقیقه آغاز کرد! من حرف میزدم و اون حرف میزد! کم کم از کلافگی در اومدم! میتونستم راحت نفس عمیق بکشم! آخرین اس ام اسی که زد این بود " خود را به سرنوشت بسپار و ایمان داشته باش، دل های پاک تقدیری زیبا دارند" بی اختیار چشمام و بستم و لبخند زدم! رفتم دم پنجره! آسمون مهتابی بود و نور مهتاب همه جا رو پر نور کرده بود! حس کردم خیلی خوابم میاد! وقتی موبایل رو تنظیم کردم روی پنج که برای نماز بلند شم، ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بود!


پی نوشت:بهترین دوست کسی است که بتوانی با صدای بلند در برابرش فکر کنی

اضافه نوشت: قالب وبلاگم به هم ریخته چرا؟

خونه ی مادر بزرگه

شب جمعه توی حیاط خونه ی مامان بزرگ، روی چهارپایه بودم و داشتم دنبال یه خوشه ی پربار، میگشتم واسه کندن. ما نوه ها مجازیم یه خوشه غوره بکنیم، نه بیشر. مامان بزرگ این قانون رو گذاشته که به همه ی نوه ها و نتیجه هاش، غوره برسه! اصولا دو سه تا خوشه بیشتر انگور نمیشه ، چون ما نوه ها اجازه نمیدیم غوره های خوشمزه بالغ بشن و بعد بکنیمشون! دو سه سال پیش که بابا بزرگ فوت کرد، درخت مو خشک شد، هیچکس فکرشو نمیکرد اون درخت خشک شده یه روزی دوباره پر از میوه بشه! پارسال یه کم برگ مو درآورد ولی بدون ثمر، امسال خدا رو شکر پر بار بود. داشتم میگفتم، لای درخت توت داشتم دنبال خوشه  میگشتم، آخه این شاخه های موی رونده همچین با شاخه های درخت توت گره خورده که حتی روی بلندترین شاخه ی توت که به بلندای دو طبقه ساختمونه، خوشه های انگور آویزونه! وقتی درشت ترینشون رو سوا کردم و داشتم قیچی میکردم، صدای در اومد، من همینطور آویزون از شاخه های توت بودم که دیدم دختر گل به سر خانوم اومد توی حیاط و با حالت پریشون میگفت مریم خانوم مریم خانوم آریا نیست، همه جا رو دنبالش گشتم، نیست که نیست! نزدیک بود همون وسط گریه کنه! یهو دیدم یه پسر بچه ی کوچولو( یک سال و سه ماهش بود) دوون دوون از توی اتاق عمو اومد بیرون و تا مامانش رو دید، پرید بغل مامانش و رفت خونه اشون! حالا من آویزون از شاخه ی درخت، توی ذهنم داشتم فکر میکردم! به اینکه این دیگه چه مادریه! به اینکه این بچه که همسن عرشیاس، چطوری تونسته از خونه ی خودشون بیاد بیرون و بیاد خونه ی مامان بزرگ و بره پیش عمو!!! به اینکه چطوری این بچه در رو باز کرده بوده! به اینکه... یهو مامان بزرگ گفت تو مگه خوشه ات رو نکندی؟ اون بالا چه کار میکنی؟؟؟ این شد که اومدم پایین و همه ی سوال هام رو ازش پرسیدم! گویا این بچه ، هفت ماهگی راه افتاده و ماشالا مچ پاش اندازه ی مچ پای بچه ی شش ساله بود! این دختر گل به سر خانوم هر روز خونه ی مامانشه! آریا هم بعد از ظهر ها میاد اتاق عموم و با محیا بازی میکنه! اون روز هم عموم داشته قلاب ماهیگیریش رو تعمیر میکرده و این پسر نشسته کنار عمو و بدون اینکه گذر زمان رو احساس کنه و یا گشنه اش بشه! ساعت نه و نیم بود! از ساعت هفت و هشت، این بچه خونه نبوده! اونوقت مامانش تازه اون موقع یاد بچه اش افتاده!!! چه مادرهایی پیدا میشن!!!


پی نوشت: برزیل در کمال ناباوری باخت.

ی و . .‏

مدیا پلیر پینکی رو روشن میکنم! ایننا(inna) داره میخونه، صداش رو دوست دارم! از آهنگ های خارجکی خیلی خوشم نمیاد ولی تونستم ارتباط خوبی با این خواننده پیدا کنم! آلبوم جدید انریکو رو هم دوست دارم! ولی هیچی آهنگی، رینگ مای بلش نمیشه که منو یاده کافه هشت و نیم میندازه!
داشتم دنبال یه عکس توی پیکچرم میگشتم، تایتل صفحه ی جیمیلم یه اسم رو مدام نشونم داد! همیشه از صحبت کردن با این اسم در رفتم، پیغامش رو دیدم، باز هم دعوتم کرده بود به گالری عکاسی. ازش تشکر کردم و بهونه ی الکی آوردم، یه جورایی دیگه دوست ندارم رابطه های جدید تشکیل بدم! بنده ی خدا قصد بدی نداره، به قول خودش فقط میخواد بیشتر آشنا بشه! خب منم از همین آشنایی بیشتر فرار میکنم! دلیلش رو نمیدونم، ولی مطمئنم که دیگه دلم نمیخواد آشنایی بیشتر با کسی داشته باشم


پی نوشت: عاشقتم خره

از همه جا

_فکر میکنم روی صندلی جلوی یه ماشین نشسته بودیم، دوتایی با هم! دست راستشو دور گردن من انداخته بود، منم سرم رو گذاشته بودم روی بازوش، چشمام رو بسته بودم، خواب بودم، ولی از بالای سرمون داشتم نگاه میکردم، تمام مدتی که خواب بودم، داشت به صورتم نگاه میکرد، خیلی آروم انگشت اشاره ی دست راستش رو خم کرد و با پشتش صورتم رو، دقیقا گونه ام رو نوازش کرد، لبخند میزد، انگشتش زبر بود، ولی قبلا که دیده بودم بهش میومد دستای نرمی داشته باشه! خواب بودم ولی با اون حال سرم رو روی بازوش جابه جا کردم، انگشتش رو آروم از روی صورتم برداشت! با دست چپش، دست چپم رو که روی پاش بود، بلند کرد و خیلی آروم گذاشت روی کف دستش! دوباره به صورتم نگاه کرد، با انگشت شصتش، دونه دونه انگشتام رو لمس کرد! مثل همیشه موهاش پریشون بود.خواب بودم ولی قشنگ حرکت ماشین رو احساس میکردم، یهو راننده ی بی شعور ماشین بیدارم کرد و گفت آینه ی ماشین رو درست کن! من بیدارم شدم و آینه رو درست کردم! دیگه دستش دور گردنم نبود و دست چپم توی دست چپش نبود! نمیدونم ماشین کجا نگه داشت، پیاده شدم و هر چی صداش زدم دیگه اونجا نبود! خیلی دنبالش گشتم ولی نبود که نبود...
خیلی جالبه کسی رو که دو سه بار بیشتر ندیدمش رو اینجوری توی خواب دیدم! کسی که شاید اگه دوباره ببینمش، بگه به چهره میشناسمتون ولی اسمتون رو فراموش کردم! باید ریشه یابی کنم اونم عمیق!
_چند روز پیش مامان رفته بود بیمارستان لقمان، میگفت یه دختره رو آورده بودن و میخواستن بستریش کنن، میگفت بیرون آب معدنی خورده مسموم شده! آب یخ زده! مامان میگفت همش تو جلوی چشمم بودی که بیرون فقط آب میخری و میخوری! آدم دیگه آب هم نمیتونه بخره !
_اون روز عصبانی شدم و غر میزدم! اومده کنارم، با خنده بهم میگه وقتی عصبانی میشی دماغت کوچیک تر میشه!!!!
_یه چیزی در مورد مردها کشف کردم که مطمئنم غریب به نود درصدشون رو در بر میگیره! نمیتونم فاشش کنم این کشف بزرگم رو، چون باید ربطش بدم به یه موضوع دیگه و این یعنی عنوان کردن این موضوع و باز این یعنی زیر پا گزاشتن قوانین وبلاگم و اینا همه یعنی اینکه فکر نمیکنم بتونم جای دیگه ای هم این کشف بزرگ رو که ندا هم تاییدش کرده رو فاش کنم! حیف
_چند روز پیش با یه بچه ی سرتق مواجه شدم! خیلی جالبه این بچهه عینهو خودم بود! یعنی چجوری؟ یعنی برای اینکه وارد حریم این بچه بشی باید با ترفند های مختلف اول خودش رو راضی کنی! به خاطر همین وقتی خواستم باهاش در مورد موضوعی صحبت کنم، اول ازش اجازه گرفتم و مامانش میگفت شاید تو از معدود کسایی باشی که تونستی باهاش ارتباط برقرار کنی، ولی مامانش نمی دونست این بچهه عینهو خودم و قلقه خودم دستمه! وقتی خواستم بوسش کنم و ازش خداحافظی کنم بهش گفتم، میتونم بوست کنم و برم! گفت باشه خاله! دقیقا اونجا بود که فهمیدم بعضی مواقع دارای چه اخلاق گندی میباشم!
_امروز فهمیدم یکی از دوستام سیگاری شده! (یه دفعه که توی کافی شاپ داشتیم به دختری که حرفه ای سیگار میکشید نگاه میکردیم، به دوست گرامی گفتم سیگار میکشی، گفت نه اهلش نیستم!!!) از اونجایی که آخرین باری که بین دوستای سیگاری بودم کلی نصیحت شنفتم، الان به این نتیجه رسیدم که دوست سیگاری مساوی دوست ناباب و دوست ناباب مساوی آلوده شدن و آلوده شدن یعنی اینکه پرهیز از آلوده شدن و این مساوی با پرهیز از دوست ناباب و این مساوی پرهیز از دوست سیگاری!!!


پی نوشت: یه مهمون دهه ی هفتادی با زیرکی تمام آدرس وبلاگمو ازم گرفت
پی نوشت بعد:  حرفایی که باید میزدم و نبودم بزنم رو کم کم بزنم