دوست نداشتم با وجود پادردی که سادات خانوم داشت، مزاحمشون بشم، ولی مرجان خیلی اصرار کرد و از اونجایی که کارمون طول کشیده بود، نمیشد پیشنهاد نهارشون رو رد کنم، البته قول گرفتم که چیزی درست نکنه، همینطور که داشتیم کارهامون رو میکردیم، سادات خانوم اومد پیش ما نشست و کلی برامون حرف داشت، حرفاش به دل مینشست. موقع صحبت کردنمون، حدود ساعت دو ونیم، صدای ضبط از طبقه ی بالا می اومد، هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای موزیک رفت بالا! اینقد که اگه کسی رد میشد فکر میکرد حتما جشن نامزدی یا تولدی برپاست! بیچاره سادات خانوم میگفت کار هر روزه پسرهای همسایه ی بالاییه! در واقع خونه اشون، مطعلق بوده به پدر بزرگ مرجان که بهشون ارث میرسه! قبل از اینکه پدر بزرگ فوت کنه، آقایی میاد و میگه جا ندارم و پدر بزرگ، اتاق طبقه ی بالا رو در اختیارشون قرار میده و بهشون میگه تا هر وقت خواستی اینجا بمون! این آقا هم نامردی میکنه و واسه خودش اون بالا هی اتاق اضافه میکنه! و چند سال پیش که بابای مرجان میخواست اون خونه رو بفروشه، آقا ادعا میکنه که این بالا مال منه و تو نمیتونی اینجا رو بفروشی! خلاصه الان شما فکر کن اونا صاحب خونه ان! هفت هشت تا بچه ی قد و نیم قد داشتن! سادات خانوم هم میگفت دلم نمیاد بیرونشون کنم یا شکایت کنم! بنده های خدا با حال مریضشون فقط اینا رو تحمل میکنن! حرف از مریم شد، به محض اینکه از مریم حرفی میشه، اشک توی چشماش جمع میشه که چرا دخترم رو دادم شهر دور! طفلک سادات خانوم، یه گوش شنوا میخواست امروز حسابی باهاش درد دل کنه! که خدا امروز منو رسوند در خونه اشون! موقع رفتن، از کوچه ای رد شدم که دقیقا شش سال پیش اون پسر موتوری که چشماش پر از خون بود و کلی نفرینش کردم، دنبالم کرده بود! البته کاری نتونست بکنه، فقط دستم رو از پشت گرفت و ... همین که دارم تعریف میکنم ، دستام میلرزه! وقتی اون اتفاق افتاد، دقیقا تا یک هفته پام رو از خونه نذاشتم بیرون؛ هیچ کلاسی نرفتم، تا اینکه کم کم ترسم ریخت! امروز وقتی توی اون کوچه پا میذاشتم، همون حس قدیمی اومد سراغم! البته دیدم که چند تا خانوم رفتند توی کوچه و من پشت سرشون رفتم، وگرنه محال بود پامو اونجا بزارم!!!
پی نوشت: دچار بیماری ای شدم که دلم برای کسی تنگ نمیشه! نمیدونم باید پیش چه دکتری مراجعه کنم!
پی نوشت بعد: امروز غافلگیرم کردی! انتظار صحبت کردن با هر کسی رو داشتم الا تو! وقتی باهام حرف میزدی، انگار ندا جلوی چشمم روی صندلیش نشسته بود و نصیحتم میکرد! هنوز حرفاش توش گوشمه، تو حرف میزدی ولی من صدای ندا رو میشنیدم! همین شد که حرف زدنم به دو تا کلمه ختم شد! سلام....بله
پی نوشت: اینا همون پسرکان رنگی رنگیم هستن، جای خالی اونایی که نیستن مشهوده ها!
پی نوشت بعد: اون عکس دومی هم حاکی از اینه که وقتی اینا پیر شدن، فرصت رشد کردن اونای دیگه است خب!
پی نوشت: این شب ها با کتاب "ساده بودم، تو نبودی، باران بود" زندگی میکنم
الان دقیقا بیست و چهار روزه که من نیومدم اینجا! شاید بهترین کار همین سکوت بود، سکوت کردنم بهتر از این بود که هر روز و هر ساعت بیام و از اوضاع وحشناک روحی و جسمیم بنویسم، به جرات میتونم بگم بدترین روزهای عمرم رو گذروندم و با جرات بیشتر باید اعتراف کنم در مقابل مشکلاتی که برام پیش میاد بدترین نوع عکس العمل رو نشون میدم، با کوچکترین مشکل خودم رو میبازم؛ توکلم رو از دست میدم . روزها و هفته ها طول میکشه تا با مشکلم کنار بیام! مشکلات هم یه جور امتحانه و من نمیتونم به خوبی از پس این امتحان بر بیام! توی این روزها دوستام و خونواده ام هر کاری از دستشون بر میومد کردن تا روحیه ام رو بدست بیارم، از دلداری هاشون، از ملاقات های غیر منتظره و سفرها و مهمونی های ناگهانی... ازشون ممنونم. توی این مدت همه نوع بیماری عصبی رو تجربه کردم. دقیقا از هفته ی پیش بود که تونستم با این مشکل کنار بیام، من برگشتم، بدون اینکه معجزه ای که منتظرش بودم رخ بده!
پی نوشت: استاد بهم نمره رو نداد، حتی بیست و پنج صدم هم به مقاله هایی که بچه ها با زحمت و هزینه جمع کرده بودن، نداد! این درس رو تونستم ترم تابستون بردارم؛ همین که این درس تابستون ارائه میشه، خودش یه جور معجزه است
پی نوشت بعد: الان روحیه ام مثل قبله