عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

همساده

دوست نداشتم با وجود پادردی که سادات خانوم داشت، مزاحمشون بشم، ولی مرجان خیلی اصرار کرد و از اونجایی که کارمون طول کشیده بود، نمیشد پیشنهاد نهارشون رو رد کنم، البته قول گرفتم که چیزی درست نکنه، همینطور که داشتیم کارهامون رو میکردیم، سادات خانوم اومد پیش ما نشست و کلی برامون حرف داشت، حرفاش به دل مینشست. موقع صحبت کردنمون، حدود ساعت دو ونیم، صدای ضبط از طبقه ی بالا می اومد، هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای موزیک رفت بالا! اینقد که اگه کسی رد میشد فکر میکرد حتما جشن نامزدی یا تولدی برپاست! بیچاره سادات خانوم میگفت کار هر روزه پسرهای همسایه ی بالاییه! در واقع خونه اشون، مطعلق بوده به پدر بزرگ مرجان که بهشون ارث میرسه! قبل از اینکه پدر بزرگ فوت کنه، آقایی میاد و میگه جا ندارم و پدر بزرگ، اتاق طبقه ی بالا رو در اختیارشون قرار میده و بهشون میگه تا هر وقت خواستی اینجا بمون! این آقا هم نامردی میکنه و واسه خودش اون بالا هی اتاق اضافه میکنه! و چند سال پیش که بابای مرجان میخواست اون خونه رو بفروشه، آقا ادعا میکنه که این بالا مال منه و تو نمیتونی اینجا رو بفروشی! خلاصه الان شما فکر کن اونا صاحب خونه ان! هفت هشت تا بچه ی قد و نیم قد داشتن! سادات خانوم هم میگفت دلم نمیاد بیرونشون کنم یا شکایت کنم! بنده های خدا با حال مریضشون فقط اینا رو تحمل میکنن! حرف از مریم شد، به محض اینکه از مریم حرفی میشه، اشک توی چشماش جمع میشه که چرا دخترم رو دادم شهر دور! طفلک سادات خانوم، یه گوش شنوا میخواست امروز حسابی باهاش درد دل کنه! که خدا امروز منو رسوند در خونه اشون! موقع رفتن، از کوچه ای رد شدم که دقیقا شش سال پیش اون پسر موتوری که چشماش پر از خون بود و کلی نفرینش کردم، دنبالم کرده بود! البته کاری نتونست بکنه، فقط دستم رو از پشت گرفت و ... همین که دارم تعریف میکنم ، دستام میلرزه! وقتی اون اتفاق افتاد، دقیقا تا یک هفته پام رو از خونه نذاشتم بیرون؛ هیچ کلاسی نرفتم، تا اینکه کم کم ترسم ریخت! امروز وقتی توی اون کوچه پا میذاشتم، همون حس قدیمی اومد سراغم! البته دیدم که چند تا خانوم رفتند توی کوچه و من پشت سرشون رفتم، وگرنه محال بود پامو اونجا بزارم!!!


پی نوشت: دچار بیماری ای شدم که دلم برای کسی تنگ نمیشه! نمیدونم باید پیش چه دکتری مراجعه کنم!
پی نوشت بعد: امروز غافلگیرم کردی! انتظار صحبت کردن با هر کسی رو داشتم الا تو! وقتی باهام حرف میزدی، انگار ندا جلوی چشمم روی صندلیش نشسته بود و نصیحتم میکرد! هنوز حرفاش توش گوشمه، تو حرف میزدی ولی من صدای ندا رو میشنیدم! همین شد که حرف زدنم به دو تا کلمه ختم شد! سلام....بله

پیر و جوان

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/DSC08055.jpg


http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/DSC08053.jpg


پی نوشت: اینا همون پسرکان رنگی رنگیم هستن، جای خالی اونایی که نیستن مشهوده ها!
پی نوشت بعد: اون عکس دومی هم حاکی از اینه که وقتی اینا پیر شدن، فرصت رشد کردن اونای دیگه است خب!

در همین حوالی

- دیروز با آژانس رفته بودیم حوالی میدون بنی هاشم، همینطور که راه رو جلو میرفتیم، راننده رو به من و مرجان و حمیده کرد و گفت، میدونید اینجا نزدیک خونه ی خواهرمه، مرجان بهش گفت پس بهش یه سر بزنید، راننده گفت باهم رابطه ی خوبی نداریم. همین جمله کافی بود که اصرار ها و نصیحت های ما سه تا شروع بشه، جالبه هر سه تا مون با هم حرف میزدیم و صداهای ناهنجاری تولید میکردیم، نمیدونم راننده راضی شد یا به خاطر اینکه ما سه تا رو ساکت کنه گفت "باشه بابا جان میرم". حالا نمیدونم واقعا رفته یا نه!
- نمیدونم بر چه اساسی تصمیم گرفتم برنزه کنم، فکر میکنم تحت تاثیر دیدنی ها قرار گرفتم، خلاصه الان که برنزه(همون سیاه) شدم، اصلا از کاری که کردم راضی نیستم، البته رنگ دستمام رو دوست دارم و این تغییر رنگ باعث شده مدام لباس های آستین حلقه ای بپوشم ولی از رنگ صورتم اصلا راضی نیستم!!! دقیقا الان به خودم میگم عجب غلطی کردم!
- دیروز حسین میگفت، قشنگ معلومه از اون آدم هایی هستی که احترام گذاشتن به بزرگترا از همه چیز برات مهم تره! میگفت معلومه وقتی ازدواج کنی از اون آدمایی میشی که در هر شرایطی احترام به همسرش رو فراموش نمیکنه!(البته این اولین باری بود که بعد از پنج سال حسین رو از نزدیک میدیدم)
- بچه ها همیشه قربانی اشتباهات بزرگتر ها هستن(اسمایلی فیلم زیر هشت)
- اینقد بدم میاد از این پسره سعید توی فیلم فاصله ها که نگو! یعنی اگه از نزدیک ببینمش نمیدونم اولین عکس العملی که نشون میدم چیه.
- میگه کار برات سراغ دارم توی بیمه، ولی بیمه ات نمیکنن!!!
- توی این مدت که نمیومدم سراغ وبلاگم، با توئیترم آشتی کردم.
- یکی از وبلاگ هایی که دوسش داشتم تعطیلش کرد! واقعا چرا آخه؟؟؟
- دلم برای شهر میسوزه، برای زحماتی که براش کشیده شد، برای افرادی که روزها و ساعت های زیادی رو پای شهر گذاشتن، بیشتر از همه برای دکتر که همیشه رویاهای بزرگی توی سرش داشت و میخواست حداقل تا اونجایی که میتونه شهر رو با اون رویاهاش تطبیق بده! با تعطیل شدنش، زحمات شاید نزدیک به هفتاد هشتاد نفر، هدر بره!  آخه چرا باید مدیران میانی اینطور زحمات همدیگه رو نادیده بگیرن و برای کارهای دیگران ذره ای ارزش قائل نشن؟ درسته من دیگه اونجا نیستم ولی شهروندی از شهر که بودم!!!
- باهاش قرار گذاشتم، بهونه آورد که اظهار نامه مالیاتی رو باید تحویل بده و سرش خیلی شلوغه! دقیقا توی اون ساعاتی که قرار داشتیم، چراغ مسنجرش روشن بود و خیالش راحت بود  که چراغش رو واسم خاموش کرده و من نمیبینمش!!! خب عزیزم نمیخوای بیای واسه چی بهانه میاری؟
- توی اون مجلس، خانومه عکسه گل پسرش رو از توی کیفش در آورده و میگه ببین پسرم رو! منم از روی کنجکاوی، سرم رو برگردوندم و به عکس نگاه کردم! پسره ی زشت آنچنان زیر ابروش رو تمیز کرده بود که من اونجوری تمیز نمیکنم! بعد از اینکه قیافه ام چپ و چوله شد، اون یکی خانومه دو تا پسراش رو برامون (برای من و مامان و مینا) تشریح کرد، به مینا گفتم تو برو با قل بزرگتر و منم میرم با قل کوچکتر، که خانومه بهمون گفت من میخوام عروسام چادری باشن! توی مراسممون هم ساز و آواز و رقص نداریم!  منم که دیدم اینجوری داره میگه، گفتم ببین حاج خانوم، چادری و مانتویی بودن به خود دختر برمیگرده و به نظر من هیچ پسری حقی نداره دختری رو مجبور کنه در این مورد، مثل این میمونه که پسر شما دوست داره با تیپ رسمی بگرده ولی من مجبورش کنم همیشه با تیپ اسپرت بگرده! خلاصه مادر آقا پسرا قاطی کرد که من چادریم یا مینا! خب زور داره وقتی آدم میبینه دختر خودشون با هفت قلم آرایش و مانتویی که از تونیک من که توی مهمونی ها میپوشم، کوتاهتر و تنگ تره ، میره بیرون، اونوقت از عروسشون توقع دارن حتما چادر سر کنه!!!
- پسرهام دیگه پیر و چروکیده شدن، هرچند از هفت تا فقط چهار تای اونها الان مونده. هر کی اومد خونه امون و ازشون خوششون اومد، بابا یه دونه کنده و بهشون داده
- میخوام موهام رو کوتاه کنم


پی نوشت: این شب ها با کتاب "ساده بودم، تو نبودی، باران بود" زندگی میکنم

...

الان دقیقا بیست و چهار روزه که من نیومدم اینجا! شاید بهترین کار همین سکوت بود، سکوت کردنم بهتر از این بود که هر روز و هر ساعت بیام و از اوضاع وحشناک روحی و جسمیم بنویسم، به جرات میتونم بگم بدترین روزهای عمرم رو گذروندم و با جرات بیشتر باید اعتراف کنم در مقابل مشکلاتی که برام پیش میاد بدترین نوع عکس العمل رو نشون میدم، با کوچکترین مشکل خودم رو میبازم؛ توکلم رو از دست میدم . روزها و هفته ها طول میکشه تا با مشکلم کنار بیام! مشکلات هم یه جور امتحانه و من نمیتونم به خوبی از پس این امتحان بر بیام! توی این روزها دوستام و خونواده ام هر کاری از دستشون بر میومد کردن تا روحیه ام رو بدست بیارم، از دلداری هاشون، از ملاقات های غیر منتظره و سفرها و مهمونی های ناگهانی... ازشون ممنونم. توی این مدت همه نوع بیماری عصبی رو تجربه کردم. دقیقا از هفته ی پیش بود که تونستم با این مشکل کنار بیام، من برگشتم، بدون اینکه معجزه ای که منتظرش بودم رخ بده!

پی نوشت: استاد بهم نمره رو نداد، حتی بیست و پنج صدم هم به مقاله هایی که بچه ها با زحمت و هزینه جمع کرده بودن، نداد! این درس رو تونستم ترم تابستون بردارم؛ همین که این درس تابستون ارائه میشه، خودش یه جور معجزه است
پی نوشت بعد: الان روحیه ام مثل قبله