عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

آش پزی

از وقتی که تا حدودی فارغ التحصیل شدم، و فراغتم بیشتر شده، رو آوردم به آشپزی! هر چند دوستان دلیل دیگه ای واسش میارن! گاهی موقع شام و نهار، کل کتاب های آشپزیم که هر کدوم مخصوص مواد خاصیه رو میچینم دورم و کلی ورقشون میزنم و در آخر هم مامان غذای خودش رو میپزه! ماه رمضون بهترین موقع بود واسه این کار، افطار جون میداد واسه کتاب انواع آشها! که البته فقط دو نوعش رو درست کردم، یکی رشته  و یکی هم ماست! موقع طبخ آش ماست، توی کتاب نوشته بود ماست ترش باشه، منم ماست ترش ریختم، ولی الان توصیه میکنم موقع افطار صرف نشه، چون معده رو اذیت میکنه، طعمش بی نظیر بود، خداییش بابا میگفت مزه اش شبیه آش دوغ هاییه که توی اردبیل خورده، خودمم توی خلخال خورده بودم ولی فکر میکنم مزه اش فرق داشت، نکته ای که میتونم اضافه کنم در مورد این آش اینه که وقتی میخوای کوفته ریزه ها رو اضافه کنی، حدود یکی دو دقیقه نباید آش رو هم بزنی، چون عینهو آش من، اثری از کوفته ریزه دیده نمیشه. تقصیر منم نیستا، توی کتاب نوشته بود باید هم بزنی این آش رو، که ماستش نبره! (اینم عکسشه خب)
مورد بعدی که هفته ی پیش دقیقا وقتی از امتحان اومدم درست کردم، خرما کنجدی بود، اتفاقا مهمون هم داشتیم، این شد که افتادم به جون خرما ها و با پنجه های طلاییم، خوشمزه و خوشگلشون کردم، عمو وسطیه آخر شب که فقط سه تا از این خرماها مونده بود، حاضر بود قتل هم بکنه! خودمم مزه اش رو خیلی دوست داشتم، پیشنهاد میکنم حتما درست کنید( اینم عکس این یکی)

پی نوشت: میخواستم یه مکالمه ی خصوصی رو اینجا بنویسم و روش پسورد بزارم که فکر میکنم به دور از اخلاق وبلاگ نویسی باشه، بعدشم فکر کنم توی آر اس اسش نشون بده این پست رو!!!
پی نوشت بعد: دستام همیشه هم سرد نیست، میتونی بهشون اعتماد کنی!

فک کنم تموم شد

بالاخره بعد از یک هفته و اندی تونستم دو ساعت وقت پیدا کنم واسه روشن کردن پینکی، تازه اونم به خاطر دیدن نمره ام (نمره تستی پنج و نیم از هفت).
روز قبل از امتحانم استرس عجیبی داشتم، میدونستم چهار نفریم، ولی نمیدونستم کیا هستن، وقتی رفتم سر جلسه باورم نمیشد، من بودم و سارا و مهری، با یه آقای دیگه که ورودی 80 بود، خدا رو شکر، همه ی سوال ها رو بلد بودم، و با خونسردی کامل نوشتم، نمی تونم وصف کنم اون حسی رو که موقع برگشتن داشتم، وقتی رسیدم خونه مهمون داشتیم، بعدشم به مدت سه روز عازم خونه ی مادر بزرگ بودیم واسه برپا کردن ضیافت هر ساله، فرداشم به زور بردنم شمال! این شد که نزاشتن من دو ساعت واسه خودم خلوت کنم! این میون سه تا تولد بود، تولد دکتر بود که فقط تونستم بهش اس ام اس بزنم چون خونه ی مادر بزرگ بودم و اونم شیفتش بود توی بیمارستان، تولد بعدی تولد خواهری بود که در شمال میبودیم و با مادر گرامی پریدیم توی این بازار های ترکمن و واسش هدیه خریدیم، من یه ساعت خریدم که مدل گردنبنده، مامان هم براش عروسک گوسفند خرید، بعد از خرید چنان بارونی گرفت که وقتی ما رسیدیم خونه از سر تا پامون چک چک آب میومد، بارون خوردنم همانا و آنفولانزا گرفتن همانا(البته آنفولانزا هیچ ربطی به بارون نداره و ویروسیه)! خلاصه تب و بدن درد و گلو درد و اینا همه چی رو بر من حرام کرد، شب ها که کابوس میدیدم، روزها هم همش خواب بودم، تازه توی اون مریضی یادم اومد که تولد م میباشد و همون نیمه شب بهش تبریک گفتم، اوضاع قاراشمیشی بود؛ الانم که در خدمتتون هستم با صدایی کاملا نخراشیده  همراه با سرفه هستم، تازه بینی و گوش کاملا کیپ میباشد.

پی نوشت: گودرم مثبته هزاره، ایمیلام هفتاد هشتاد تاش، یه کی بیاد اینا رو بخونه خب

روز وبلاگ

امروز روز وبلاگ و وبلاگ نویسی و ایناس، یه جورایی آدم دوست داره توی این روز از وبلاگ و وبلاگ نویسیش بنویسه، هر چند این کار رو هر سال تکرار کنه! خب این خیلی خوبه که آشنایی من با وبلاگ و وبلاگ نویسی دقیقا همین روزها بود، اواسط شهریور بود، قبل از اینکه شروع کنم به نوشتنش، اصلا نمیدونستم وبلاگ و این حرفا چی هست! همین روزها بود که فهمیدم چیه و شروع کردم به نوشتن، قدمت زیادی نداره، سرویس های وبلاگ فارسی از سال 81 شروع به کار کرده ولی من از سال 84 شروع کردم به نوشتن وبلاگ. البته خیلی زود اون وبلاگ رو رها کردم و رفتم سمت وبلاگی که فقط مال خودم باشه، از مهر 84 توی وبلاگ نویسی مستقل شدم، دوسش داشتم فضاشو، اینکه همه به هم لینک بودن. یه روزایی بود که صبح به عشق اینکه ببینم چند نفر اومدن و کامنت گذاشتن زود از خواب پا میشدم، روزهایی که همه تجربه کردن، واسه منم چند ماهی بیشتر دووم نیاورد، اون موقعی اون روزها تموم شد که دیگه فهمیدم خیلی اهمیتی برام نداره که چند نفر میان و میرن، مهم نوشتنم بود، همون موقع ها بود که زدم تو خط روزانه نویسی و نوشتن روزمرگیهام. چندین وبلاگ این وسط کن فیکون شد، تا اینکه دیدم تعلق خاطر وحشتناکی به وبلاگم توی پارسی باکس دارم، البته اون موقع ظاهر جدید اون سرویس گولم زد ولی خیلی زود(یک سال بعد) فهمیدم که سرویسی نیست که بتونم بهش اعتماد کنم،تاوانشم پاک شدن سرویس بود، بلاگفا هم خیلی شلوغه و همه همدیگه رو میشناسن، ولی اینجا خلوت تره، به خاطر همین اینجا رو انتخاب کردم واسه موندن. امیدوارم اتفاقی پیش نیاد که یه روزی اینجا رو بخواد تعطیل یا حذف کنم

پی نوشت: یه جور ادای دین بود این پست

اضافه نوشت: میدونستی این بار پسرکانم 17 تا هستن؟؟؟( اینم عکسشونه)

همینجوریانه

خونه ی ما ضد زلزله است، یعنی توی سند خونه هم قید شده، به خاطر همین وقتی زلزله میاد و بقیه از تکون خوردن لوستر و اینا میگن، ما اگه صدایی نباشه و کسی خونه نباشه و آروم باشه، شاید یه چیزایی حس کنیم، تازه اونم اگه طبقه سوم باشیم، وگرنه دو طبقه ی دیگه چیزی حس نمیشه، دیشب وقتی زلزله اومد، من دقیقا کنار آیینه بودم، آینه به دیواره سمت شمال خونه امونه، وقتی هم که همسایه امون ساخت و ساز کرد، حدود ده بیست سانت بین خونه امون و خونه اشون، فاصله افتاد(قانون جدیده که خونه ها نباید به هم چسبیده باشن)  وقتی زلزله شد، کلی سنگ و ماسه از بین دیوارها به سمت پایین سرازیر شد، فقط من که کنار دیوار بودم شنیدم، دقیقا گوشم رو چسبوندم به دیوار که صدا رو بهتر بشنوم، صدا بعد از سه چهار ثانیه قطع شد، بابایی گفت، چی شده؟ گفتم هیچی، باز سنگریزه بین ساختمونامون ریخت پایین. بابایی هم گفت حتما گربه ای چیزی رد شده. صبح وقتی داشت میرفت؛ گفت دیدی دیشب گربه نبوده و زلزله بوده!!! خلاصه اینکه ما که نفهمیدیم چیزی!
دقت کردی من چند روزه از اینترنت گریزونم؟ چند روزه میام و میرم؟؟؟ دلیل داره خب، چند هفته ی پیش، یکی از اقوام رو توی فیس بوک زیارت کردیم، همون موقع اوشون عکس داد و منم عکسی که دم دستم بود بهش دادم، بعد از بس که حافظه ام عالیه، یادم رفته بود این عکس رو پاک کنم و توی فیس بوک مونده بود، چند روز پیش یکی از دوستای قدیمی(قدمت شش یا هفت ساله ها) یهو توی فیس بوک آنلاین شد و شروع کردیم به گفتمان، بعد از حرفهای همیشگی، گفت ماشالا چه خانومی شدی واسه خودتا! الان یاد اون عکس سه در چهارت افتادم که گوشه ی مسنجرت بود!(خب اون موقع ها مد بود این کار) خلاصه ما هی فکر کردیم که این چطوری من و دیده و اینا! کلی با خودمون کلنجار رفتیم و آخر سر ازش پرسیدم، خب شما از کجا منو دیدی؟ گفت خب از توی همین آلبوم هات دیگه!  من و میگی سریع رفتم سراغ آلبوم ها و چشمتون روز بعد نبینه، کلی خودم و همون اقوام رو مورد عنایت قرار دادم! بعد دچار یه جور شرم و خجالت شدم، شمام اگه دیدن به روم نیارین که بیشتر شرمنده نشم!


پی نوشت:ماه و مشتری رو دیدین؟ خیلی اغراق کرده بودن، ولی زیبا بود

یادگاری

توی اتاق نشستم و با کتاب ها و جزوه هام ور میرم، همینطور بی اراده به اون خرس کوچیک و قهوه ای که روی کف پای راستش یه قلب کوک خورده و از بالای تخت آویزونه نگاه میکنم و میگم راستی مریم یادم باشه امروز بهت زنگ بزنم و ماجرای مینا، رو برات تعریف کنم، بی اختیار نگاهم میره پیش اون خرس دامن پوش که جا کلیدیمه و کنار میزه، و لبخند میزنم! خودم از کاری که کرده بودم تعجب کردم، اون خرس قهوه ای رو مریم بهم داده بود و اون جا کلیدی رو مینا! بار اولم نبود، بارها شده که به هدیه ای که یه فرد خاص بهم داده بود نگاه کنم و با فرد خاص حرف بزنم! اما! امان از روزی که بارها بخوای با کسی حرف بزنی ولی هیچ هدیه و یادگاری ای ازش نداشته باشی...

پی نوشت: من به داداشی، حسان هیچی توی جیب لباسات نیست؟ میخوام بندازمش توی ماشین ها! داداشی به من، نه! هر چی بوده درش آوردم. یک ساعت بعد، من جلوی ماشین لباس شویی بودم و مشغول خالی کردن لباس ها توی سبد، آخرین لباسی رو که درآوردم یه شئ سیاه توی ماشین توجه ام رو جلب کرد! حدس میزنی چی باشه؟ یه در بود، در فلش(کول دیسک) داداشی بود! بی درنگ دنبال بقیه ی این پازل گشتم، توی یه لنگه ی جوراب بابا، بدنه ی فلش رو پیدا کردم و از لای یه پیرهن محتوای داخلش یا همون حافظه ی اصلی رو ... ، هنوز جرات نکردم بهش بگم؛ گزاشتم خشک شه، هر چند که خشک بود، ولی نمیدونم بعدش کار میکنه یا نه! نتیجه اینکه هیچ وقت به حرف داداشتون اعتماد نکنید
پی نوشت بعد: شک ندارم که این روزها یه چیزیش شده!

اضافه نوشت: این گوش فیل ها رو هم الان درست کردم