عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

یعنی چی؟

من آدم سیاسی نیستم!
آدم ترسویی هم هستم!
از اینکه کسی بدون دعوت بیاد وبلاگم متنفرم!
هر چی توی این وبلاگ نوشتم همه نظرات شخصیم بوده و اتفاقاتی هم که افتاده و نوشتم کاملا شخصی بوده! چیزی که بدرد بخور باشه پیدا نمیکنی!

پی نوشت: مخاطبم همون کسیه که از دیروز تا همین الان بست نشسته توی وبلاگم و همه چی رو زیرو رو کرده! تقریبا همه ی پست ها رو خونده! آی پیش نشون میده از آمریکاست! اگه این روند ادامه پیدا کنه بر خلاف میل باطنیم مجبورم یه کاری دست خودم و وبلاگم بدم! پس بهتره بقیه ی وقتت رو صرف وبلاگ دیگه ای بکنی!!!

روزی برا خودم

امروز مال خودم بودم! یعنی وقتی چشم باز کردم اول جواب اس ام اس مینا رو دادم، بعد به رویا اس ام اس دادم و این بازی تا نزدیک ده طول کشید، بعد تازه از روی تخت بلند شدم، یه کم شیر خوردم، قرآنم رو خوندم، حاضر شدم و رفتم سمت مترو؛ بعد از چندین ماه مترو سوار شدم، یه کم افت فشار رو حس کردم، چیزی هم از توی مترو نخریدم، بعد از مترو رفتم سوار اتوبوس های بی آر تی شدم و به صورت له شده دو ایستگاه بعد پیاده شدم، اول خیابون وصال مثل همیشه دنبال اون خانوم بد اخلاق که مدیر مسیره تاکسی هاس گشتم و پیداش نکردم، داشتم با تلفن حرف میزدم که دکتر رو دیدم، آروم آروم پشت سرش حرکت کردم، یهو دیدم یه آقایی از اونور خیابون داره دست تکون میده، دقیق شدم و دیدم آقای ب خودمونه، منم براش دست تکون دادم، یه کم دم در سازمان وایسادم تا دکتر بره پایین و بعد وارد حیاط شدم، دو ساعت با آقای ن صحبت کردم و گفت چی شده که خانوم آ هم اومدن؟ گفتم هماهنگ کردیم! بعدشم هم عینهو بز سرم رو انداختم پایین و رفتم سمت آشپزخونه ی خودمون، بین راه به هیچ کس نگاه هم نکردم، دوستانم رو در راهرو پیدا کردم، توی لابی خودمون که الان دیگه متعلق به بخش بین الملل بود نشستیم و چندین دقیقه سخن راندیم، از همه چی و همه جا گفتیم، دوست نداشتم مهدیه  ندا رو اینجوری ناراضی ببینم، رویا هم بهمون پیوست، بعدش حریف ندا نشدیم واسه نهار و این شد که سر خود رفت و سفارش غذا داد( به جون ندا هنوزم عذاب وجدان دارم) مراسم تولد کاملا بی صدا اجرا شد، (الهی بمیرم واسه مظلومیتت!) بعدش نهار میل نمودیم، بچه ها اتاقشون رو نشونم دادن! اینقد متنفرم از یه همچین جو هایی که نگو! جو بخش ما با اینجایی که دیدم صدو هشتاد درجه فرق داشت! بعد هم مراسم خدافزی، رویا بالا کار داشت و منم رفتم توی اتاق نگهبانی و کلی آقای ن مخم رو خورد، از تغییرات گفت و از نارضایتی و از همه چی، صالحی رو هم توی حیات دیدم و سلام و احوال پرسی های معمولی رد و بدل شد، بعد از یه ربع رویا اومد، با هم از قدس قدم زنون رفتیم تا ولیعصر و از اونجا تا میدون با تاکسی رفتیم، نمیدونم منو کجا برد ولی یه پاساژ بود که رفتیم طبقه ی ششم، بعد رفتیم کتابفروشی و هیچ کتابی نداشت، بعد یه کم چرخیدیم و جدا شدیم، من واسه خودم پیاده اومدم تا طالقانی، از اونجا هم اومدم تا حافظ، دیگه خسته شدم و ماشین سوار شدم تا منزل! این یعنی روزی متعلق به خودت!

پی نوشت: فردا تولد عشقمه! تولدت مبارک عزیزم!
پی نوشت بعد: دکتر گفت اون حفره خیلی هم خوشخیمه و دو سه هفته ای خوب میشه!
پی نوشت بعد بعد: دیروز ییهویی من و مامان بعد از دکتر رفتیم امامزاده صالح! اینقده حال داد!

نگاه

خیلی ها نگاه نکردن به چشماشون رو حین حرف زدن بی احترامی میدونن، غافل از اینکه نمیدونن تو خجالتی تر از این حرفایی که توی چشمای یه مرد خیره بشی!

مشغولم

روز دختر خونه ی مرجان اینا بودیم، من و سارا! هر کی از در میومد بهمون تبریک میگفت، ما هم کلی کیف میکردیم! همونجا قرار مدارهامون رو واسه سینما رفتن گذاشتیم! خیلی وقته قراره بریم سینما ولی هر دفعه به بهانه ای جور نشد. وقتی از خونه ی مرجان اینا اومدم مامان گفت از مطب دکتر زنگ زدن و دکتر گفته باید اون حفره( من میگم چاله) رو ببینه تا اگه نیاز داشته باشه ترمیمش کنه! فردا دوباره باید برم! یعنی من آخرین بارم باشه که از این کارها میکنم!
از اونجایی که زمستون در راهه و قحطی پیش میاد و همه ی محصولات کشاورزی زیر چندین متر برف پنهون میشن، مامان بنده سه روزه منو میکشونه بازار روز و بر میگردونه! از کدو بادمجون بگیر تا لوبیاسبز و بامیه! حالا رفتنش یه طرف، این پاک کردن و خوردن کردن و سرخ کردن و بسته بندی کردنشون یه طرف دیگه! از اون ور بابای بنده یهو شونصد تا سند میاره که توی سایت وارد کنم! یعنی رسما نمیزارن یه روز واسه خودمون باشیم! امروز میخواستم برم سازمان ولی اینقد کار ریختن سرم که نشد، فردا هم که باید برم دکتر، پس فردا بی هیچ حرف پس و پیش ایشالا مال خودم خواهم بود!

پی نوشت: جدیدا هی میان اینجا و میرن تو دل خاطره های قدیمی! حالا کامنت هم میزارن! ای عزیزی که بهم گفتی خوش به حال دوست پسرت! ببین عزیزم، ببین جانم، من هر نوع ارتباطم رو با این موجود تکذیب میکنم! همچین موجودی رو هم نمیشناسم، دلیل نمیشه چون کسی کاری برام کرده یا من از روی دوستی کاری براش انجام دادم دوست پسرم باشه که! الان دیگه مشکلت حل شد!!!
پی نوشت بعد: گوشی موبایلم از دستم افتاد و دوربینش کار کرد! البته قبلش چند بار ریپیرش کرده بودم با پی سی سویتش
پی نوشت بعد بعد: قسمت اول و دوم قهوه ی تلخ رو مرجان بهم داد، عذاب وجدان دارم واسه نگاه کردنش!

پاییز دیوانه

آدم توی پاییز مدام دلش میگیره، مدام دلتنگه؛ شاید به خاطر شب های بلندشه، شایدم به خاطر هوای دیوونه اشه!
آدم دوست داره توی پاییز عاشق شه!
از اون عشقای درجه یک که همیشه با معشوقی! فقط به خاطر فرار از این دلتنگی های لعنتی!