عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

احوالات ما

باید عرض کنم خدمتتون که بخیه کشیدن با موفقیت انجام شد، هر چند یه کم خونریزی کرد. من که رسیدم توی مطب، دکتر از توی اتاقش همراه با مریضش اومدن بیرون، تا چشمش به من افتاد گفت اااا تو هنوز زنده ای؟ مریضش گفت آقای دکتر جوونه و هنوز آرزو داره، دکتر گفت نمیدونید چه دندونی من از این دختر خانوم کشیدم ، هنوزم دستم درد میکنه!!! بیشرف با اون خنده های دلبرانه اش، همه رو تحت تاثیر خودش قرار میده! قبل از کشیدن بخیه ها یه کم شستشوی مغزیم داد تا برای دو تای دیگه اقدام کنم که زیر بار نرفتم، گفت حالا برو فکرات رو بکن، سعی کن قبل از عید بیای! با حرفای بابا و دکتر داشتم کم کم راضی میشدم که دیشب فهمیدم یه حفره ی عمیق کنار لپم ایجاد شده، انگار که بخیه ها رو کشیدن و این زخم باز شده، امروز به مطب زنگ زدم و دکتر نبود و قرار شد شنبه این جریان رو بهش بگم، درد و سوزش نداره ولی هر چی میخورم میره توی اون گودالی که انتهاش معلوم نیست! تازه دکتر بهم گفت تروس استخوانی هم داری. گفتم این مریضیه؟ گفت نه گفتم ضرر داره، گفت نه، گفتم حسنه؟ گفت نه! گفتم پس چیه، گفت یه استخوان اضافی کنار لثه ها که به استحکام بیشتر فک کمک میکنه، گفت فقط بیست درصد افراد از اینا دارن، گفت که خودشم داره ولی مال من خیلی بزرگه، گفت کاش دوربینم اینجا بود و ازش عکس میگرفتم و به دانشجوها نشون میدادم! خلاصه اینکه حواستون جمع باشه من تروس استخوانی دارما!!!

پی نوشت: میدونستی هنوز نمره ی تشریحیم نیومده؟
پی نوشت بعد: دیروز اومدم با موبایلم از نگار عکس بگیرم که دیدم همه چی خط خطیه، خاموشش کردم و روشنش کردم دیگه دوربینش باز نشد! هیچ کدوم از دوربیناش کار نمیکنه! ریستشم کردم کار نکرد، با پی سی سویتش ریپیر کردم که نیمه هاش فیلد میشه! یعنی نمیدونم چه خاکی بر سرش شده
اضافه نوشت: میشه اس ام اسام دلیوری شن؟!!!

قدیما

دوران دبیرستان، توی مدرسه گاهی بچه ها امیر صدام میکردن!
این امیر صدا کردن هم ماجرایی داشت واسه خودش. همه چی از عشق من به خواننده ای به همین نام شروع شد، یه عشق نوجوونی و پر شور! وقتی دوم یا سوم راهنمایی لیلا بهم گفت امیر زن نداره، گفت اه  کی میاد زن اون بشه! غافل از اینکه با وجود اختلاف سنی پونزده سال بینمون، حاضر بودم زنش بشم! اون دوران عاشق هر کی میشدیم، خودمونو زنش تصور میکردیم!
عشق من اینقد پر صدا بود که وقتی تی وی نشونش میداد خاله هام یا عمه ام زنگ میزدن تا بهم خبر بدن! یادمه یه سال سارا کاستش رو واسه تولدم خریده بود! هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه امون با حمیده میرفتم دکه روزنامه فروشی تا شاید عکسش رو روی یه روزنامه یا مجله ببینم! هیچ وقت یادم نمیره اون روزنامه ای که مامانم گرفت و آورد و وسطش عکس امیر رو زده بودن! فک کنم هنوزم اون روزنامه رو داشته باشم! توی یکی از همین روزنامه ها، مهمون هفتگی شون امیر بود، داستان این مهمون این بود که می اومد توی دفتر مجله و دوستدارانش میتونستن باهاش صحبت کنن! حتی یه تلفن مستقیم هم داده بودن! اون روز یادمه سوم شهریور بود، مامان گفت دختر اینا یه چیزی نوشتن، تو چرا باور میکنی! ولی من اصرار داشتم که زنگ بزنم و صداش رو بشنوم! وقتی زنگ زدم خودش گوشی رو برداشت، گفت جانم!!! منو میگی، داشتم بال در می اوردم، نمیدونم چی گفتم و بعد از دو دقیقه قط کردم. برای مامان که تعریف کردم باور نکرد، جلوی خودش زنگ زدم و زدم روی آیفن، گفتم امیر آقا گفت جون دلم! یه کله قند توی دل من آب شد اون لحظه!( هنوزم تعریف کردنش برام شیرینه) این شد که باور کرد من با امیرم حرف زدم! بعدش نشستم پای تلفن و به همه ی دوستام و اقوام خبر دادم! کاش میتونستم صداش رو ضبط کنم! همون موقع ها بود که ماجرای شهلا و ناصرخانی شروع شد! مامان هم ترسید که من به سرنوشت شهلا دچار شم! هر چی بهش گفتم امیر که زن نداره، گفت چه فرقی میکنه! این شد که دیگه اون عشق آتشین فروکش کرد! تاجایی رسیده بودم که آدرس خونه اشونم داشتم! هعی هعی چه شب هایی رو من با صدای امیر صبح میکردم! تازه واکمنم رو هم با خودم میبردم مدرسه تا صداش رو نرگس هم بشنوه! دورانی بود واسه خودش! عشق آتشینی بود واسه خودش! یه عشق پاک و بی آلایش و بی سر انجام!

پی نوشت: اگه خدا بخواد سه شنبه بخیه ها رو میکشم!
پی نوشت بعد: امروز همسایه بغلیمون مستاجر جدید آورد، عروس و دوماد بودن! فامیلای عروس وداماد دعواشون شد! دلم واسه دختره و پسره میسوزه که معلوم نیست این ازدواج سر بگیره یا نه!

مادری ها

چند روزی ( یعنی از چهارشنبه شب تا دیشب) مشغول خدمت رسانی به مادران بزرگ بودیم! چهارشنبه شب، مامان مریم اومد خونه امون، از اونجایی که بابا جلال رفته سرعین، زنگ زدیم و مامان مهرانگیز هم اومد خونه امون! واسه خودشون گل میگفتن و گل میشنفتن، هوس همه چی و همه جا رو هم داشتن! پنجشنبه بردیمشون بهشت زهرا و شاه عبدالعظیم، اولین بار بود میرفتم شاه عبدالعظیم، دیگه تعریف نمیکنم چقد گم کردم و چندین بار دور خودمون چرخیدیم تا به در شرقی حرم رسیدیم. بهشت زهرا یه کم سر راست تر بود، گیر هم داده بودن که بریم قم! مامان راضیشون کرد که بزاریم برای یه روز دیگه! وقتی میشستن کنار هم، از همه چی و همه جا تعریف میکردن، این از عروسش میگفت اون از عروساش میگفت! هیچ دردی هم سراغشون نمیومد، دیشب هر جفتشون قصد عزیمت به منازلشون رو کردن، امروز که مامان بهشون زنگ زد، دوباره از درد نالیدن! من نمیدونم چه حکمتیه که وقتی دور و برشون شلوغه هیچ دردی نیست، همین که تنها میشن، درد هم میاد سراغشون! الهی همیشه زنده باشن و سایه اشون بالای سر ما!

امروز نه پارسال امروز

میدونی امروز چه روزیه؟ نمیدونی دیگه! امروز روزیه که من و م، پاساج به پاساج دنبال لف تاف میگشتیم! امروز روزیه که من مدل همین پینکی منتها قرمزش رو دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم! امروز همون روزیه که م همه ی تلاشش رو کرد تا مدل های دیگه ی لف تاف رو توی دل من جا کنه ولی موفق نشد! و در آخر بعد از چندین ساعت چرخیدن، فهمیدیم که همونی که از اول گفتم! من تا همین جاش بودم، بقیه ی کارهاش یعنی خریدنش و رو براه کردنش با م بود! امروز همون روزیه که رفتیم نهار خوردیم و من کادوی تولد م رو بعد از دو سه هفته تاخیر بهش دادم! امروز همون روزیه که نسکافه های اشانتیونمون رو یادمون رفت بخوریم، امروز همون روزیه که با م تا میدون سپاه رفتیم و من از اون ور رفتم نگاری رو که توی بیمارستان بود دیدم! امروز نه یعنی پارسال یه همچین روزی، یکی از بهترین و خاطره انگیزترین روزهای زندگیم بود، یه روز دوست داشتنی و خوب!

پی نوشت: هیچ وقت نمیتونم زحمات م رو جبران کنم، هر چند اون ناراحت شد از اینکه من خواستم زحماتش رو جبران کنم!
پی نوشت بعد: امروز وقت دکتر داشتم که بخیه هام رو بکشه ولی دکتر رفته فرانسه و معلوم نیست کی دوباره بهم وقت بده!

بعد از چند سال

پنج شش سال پیش، میخواست به خاطر اون دختره خودکشی کنه، یادمه چه حسی داشت! حتی منم با دختره حرف زدم ولی فایده نداشت! توی همه ی مراسم های فوت پدر دختره با مادرش شرکت کرد، بازم فایده نداشت! الان فهمیدم با یکی دیگه ازدواج کرده!

پی نوشت: ما هیچ وقت پی به حکمت اتفاقاتی که خدا پیش پامون میزاره نمیبریم!