عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

پیش گو

دیشب که میخواستم بخوابم دریافتم که هیچ کتاب نخونده ای توی کتابخونه ی کوچیک نزدیک تختم وجود نداره، این شد که موبایلم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن شعر های سهراب؛ آخه برنامه اش رو داشتم توی موبایل، دو سه تا از شعر های رو خوندم ، دیدم توی مدش نیستم، یهو یاد کتاب پیشگویی های نستراداموس افتادم که توی کمدم بود، بعد از کلی کند و کاو پیداش کردم، اول یاد جریانات خریدنش افتادم و کلی نصفه شبی با خودم خندیدم، بعد هم شروع کردم به خوندنش! اولین باری که با این پیشگو آشنا شدم، اول دبیرستان بودم که یکی از بچه ها کتاب قدیمیش رو آورد و منم یک روز امانت ازش گرفتم، کتاب خیلی قدیمی بود، چند تا از سده ها رو بیشتر نخوندم، ولی برام جالب بود، یادمه همون روزا به بابا گفتم، توی این کتاب که مال سال شصته، نوشته چند سال توی عراق جنگ میشه و صدام اعدام میشه! بازم یادمه که بابا گفت اینا همش از پیش تعیین شده است، همه ی اون روزها به فراموشی سپرده شد تا اینکه صدام اعدام شد، یهو همون روز رو برای بابا تداعی کردم. این شد که یه کم باورش کردم و چند سال بعد هم این کتاب رو خریدم، موقع خوندنش یه جوری میشم، یه جور شک می افته توی جونم، نمیدونم باورش کنم یا نه! کتاب رو میخونم ولی حس میکنم باور قلبی ندارم بهش. اولش یاد فیلم 2012 افتادم و اون پایان مسخره و اون شروع مسخره ترش! تازه یه جورایه ترسناکی این کتاب نوشته شده که برای من توی این سن و سال و اون موقع های شب اصلا مناسب نیست و ممکنه خواب های وحشتناک هم ببینم ! نمیدونم امشب بخونمش یا نه!!!
عروسی سمیه هم تموم شد، خوشگل شده بود، دعا میکنم با هم زندگی خوبی رو شروع کنن، سمیه یه سری اخلاق خاص داره که سخته کنار اومدن باهاشون، اون مادر شوهری که من دیدم، خدا کنه با هم مشکلی نداشته باشن! یه اتفاق خاص هم افتاد، من به شدت از مراسم پاتختی بیزارم و معتقدم یه مهمونی اضافیه، قرار بود کادومونو شب عروسی بهش بدیم، که نمیدونم مامان سمیه چی به مرجان گفت که مرجان رو پشیمون کرد و مرجان گفت فردا باید بریم پاتختی، من و سارا کلی جیغ و داد که ما نمیایم و این حرفا ولی مرجان گفت باید بریم، فرداش به این مراسم رفتم، با یه لباس معمولی و شلوار لی که پام بود، یعنی هر سه تاییمون این جوری رفتیم، وقتی رسیدیم خونه ی مادر داماد تازه دیدیم بـــــه، اینا پاتختیشون مهمتر از عروسیشونه و هر کی ما رو نمیشناخت فکر میکرد از خدمه هستیم. خلاصه اینکه من بعد از چهار سال(اخرین بار عروسی خاله ام بود) به این مراسم مسخره رفتم اونم با چه ریختی!


پی نوشت: هفته ی دیگه هم عروسی دختر عموی مامانمه، تا سه نشه بازی نشه، این آخریشه و بقیه ی عروسی ها احتمالا قبل از عید میباشد!

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

این نوستراداموس هم موجود جالبی بوده، بعضی وقت‌ها آدم تو شک می‌افته که نکنه راست باشه، اما یه واقعیت در مورد این آدمها هست و اون هم اینه که چرا هیچ پیشگویی هیچ چیز رو بدون لفافه و ابهام و ایهام پیشگویی نمی‌کرده؟

ایشالله همه‌ی پسر دخترها خوشبخت بشن.
انعام هم گرفتی یا نه؟

خب اینم یه بحثیه واسه خودش
ایشالا
میخواستن کلی میوه و شیرینی بدن واسه بچه هام و باباشون ولی با سخاوت تمام قبول نکردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد