عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

آن صدا

http://s1.picofile.com/baharan/Pictures/tumblr_l11reb3C511qzh802o1_500.jpg

مرا برد
صدایش مرا برد
به آنسو
به آنسوی دور از غم این جهانی
به آن باغ باران
به آن ارغوانی...
چه مستم
چه مستم از آن ناگهان
آنکه آمد از آنسو
همان
آن صدا
آن بهشت آفرین
آن بهین
بهترین آسمان در زیر زمین


پی نوشت: شعر از محمدرضا عبدالملکیان
پی نوشت بعد: دیروز بعد از هفت ماه شنیدن صدات اونم توی بارون، عالمی داشت! کاش با شنیدن صدات غم های دلم پر میکشیدن

...

کم کم دارم باورش میکنم، خدا میدونه چقدر زمان میبره تا باهاش کنار بیام! مینویسم تا کلمات (هرچند نامفهمون و بی منطق) جای اشکها و بغضم رو بگیره. تا قبل از اینکه صدات رو بشنوم داشتم فکر میکردم که چه کار باید بکنم، ولی الان دیگه به جز خنده روی لبهات، هیچ چیز دیگه ای نمیخوام!
من آدم خبرهای ناگهانی نیستم، تحمل شنیدنش رو ندارم، کاش از قبل آماده ام میکردی! کاش مراعات نمیکردی و زودتر بهم خبر میدادی! تا بیشتر کنارت باشم و الان اینجوری دیوونه نشم!
اون روز، هر وقت به چشمات نگاه کردم، فرارشون رو حس کردم، یه حدس هایی زدم. اگه همون روز ازت میپرسیدم، شاید الان وضعیت این نبود! بی قرارم! دلم شکسته! یه لحظه از جلوی چشمام کنار نمیری! کاش کنارت بودم! نمیدونم میتونم تحمل کنم که بدون اجازه ات نیام پیشت یا نه!


پی نوشت: کاش میفهمیدی الان فقط گرفتن دستات و شونه ات میتونه آرومم کنه

پی نوشت بعد: وقتی گریه ام میگیره، میان اینجا و زل میزنم به صفحه که بگم به این خاطر اشکم ریخت!

داغون

الان دو ساعته نشستم و به صفحه ی مانیتور نگاه میکنم، نگاه میکنم ولی چیزی نمیبینم، بغض میکنم، چشمام پر میشه، نمیتونم جلوی ریزش اشکایی که بی اجازه میریزن رو بگیرم ولی سریع اشکام رو پاک میکنم، تا مامان چیزی نفهمه. قول دادم به کسی چیزی نگم. خودمو نمیبخشم که الان اینجا نشستم. بهم اجازه ندادی بیام پیشت، دستاتو بگیرم و های های توی بغلت گریه کنم و عوض اینکه من بهت دلداری بدم، تو دلداریم بدی! دوست ندارم چیزی برام تعریف کنی، فقط دلم میخواد پیشت بودم. نه به خاطر اتفاقی که قراره بی افته، به خاطر خودت، به خاطر اینکه حاضر نیستم به هیچ قیمتی اینجوری ببینمت!

پی نوشت: منم مقصرم!

ویرانم

دارم تایپ میکنم
با دستایی لرزون و چشمای گریون
کاش خواب بودم و الان با صدای زنگ در بیدار میشدم
این رسمش نبود

پی نوشت: من الان باید جایی باشم که نیستم! لعنت به من!

احوالات پرسی

زخم های صورتم داره کم کم دونه دونه می افته، هر چند جاشون یه کم خالیه و قرمز رنگه ولی گمونم پر میشه؛ ولی این قرمز بودنش چند وقتی طول میکشه! طفلکی مرجان هر روز زنگ میزنه و حالمو میپرسه، هر چی هم بهش میگم من خوبم، گوشش بدهکار نیست، میگه عیادت ثواب داره! اصولا من هرچیم میشه کل فامیل خبر دار میشن و زنگ میزنن و احوالپرسی میکنن! گفتم احوالپرسی یه چیزی یادم اومد، آخرین باری که رفتیم شمال و من آنفلولانزا گرفتم، چند روز بعدش خانوم آقا مری بهم زنگ زد و گفت آقا مری گفته پاشو زنگ بزن ببین حال دختر داییم خوب شده یا نه! یعنی اگه نمیگفت اینو میمرد! حتما باید میگفت که با میل خودش زنگ نزده و مجبور شده که زنگ بزنه!!!
پریشب واسه اینکه قیمت لپ تاپ بگیرم رفتم چند تا پاساژ و چرخیدم، اول رفتم خوارزمی، هنوز کلی مغازه خالی داشت، بعد رفتم ایران که لپ تاپ خودم رو از اونجا گرفتیم، متاسفانه اون مغازه دیگه اونجا نبود، بعدشم یه سر رفتم ایرانیان و بعد دوباره رفتم بازار موبایل ایران، خدایی این بازار موبایل عجب جایی بود، هر کدوم از مغازه ها خودشون یه پاساژ بودن، بعدم به خاطر کم بودن مشتری، دو ساعت واست بازارگرمی میکردن! تازه قیمتاش خیلی کمتر از جاهای دیگه بود! همه برندی هم پیدا میکردی، از این به بعد واسه خرید موبایل حتما میرم اونجا!

پی نوشت: وقتی چشمام رو باز میکنم و مسیج تو رو میبینم، مگه میشه این روز، روز خوبی نباشه؟!!!
اضافه نوشت: امروز با اون آی پی نیومدن سروقتم! یعنی موفق شدم؟؟؟