عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

دو اسمه

امروز سمیه اومد و کارت عروسی برام آورد، کلی هم اصرار کرد که حتما تشریف ببریم، سه شنبه هفته ی دیگه است و سالنش نزدیک خونه امونه و بدون وسیله هم میتونیم بریم، فکر کنم فقط من و مامان بریم و اگه خواهری بیاد.
سمیه که کارت رو آورد مامان گفت وا این که اسمش نغمه است!!! گفتم خب مادر من الان هشت ساله سمیه اسمش رو عوض کرده. مامان میگه پس چرا شما بهش نمی گید نغمه! میگم چون ما دوستای قبل از عوض کردن اسمشیم، اون موقع ها که اول دبیرستان بودیم، سمیه تصمیم گرفت اسم عوض کنه، ولی ما نتونستیم قبولش کنیم، اینه که فقط وقتی میریم خونه اشون جلوی مامانش میگیم نغمه تا ناراحت نشه!
امروز رفتم و واسه فر کردن موهام پرسیدم، گفت میشه صد تومن! من که روی پنجاه حساب کرده بودم کلی خورد توی ذوقم! این شد که الان تصمیم گرفتم دو تا هجده تومن بدم واسه این عروسیا و موهام رو فر کنن تا اینکه بخوام فر شش ماهه بزارم!

پی نوشت: گیگیلیه خر من دیگه یاد گرفته پا و چشم و دماغشو نشون بده با دستاش! دیشب کلی قربون صدقه اش رفتم کچلمو!
پی نوشت بعد: هنوز هیچ تلفنی بهم نشده ها!

ملکه قجر

کتاب قطوری بود این کتاب، راستش برام خیلی جذاب نبود، شاید اگر از کارهایی که جهان خانوم یا همون نواب علیه همسر محمدخان قاجار بی اطلاع بودم، بیشتر مجذوبش میشدم! باز هم ناگفته هایی داشت که نمیدونستم، از همه مهمترشون اینکه اصلا ناصرالدین شاه فرزند محمدشاه و مهدعلیا نبوده و این پسر رو خریدن، شاید به خاطر این مورد باشه که مهدعلیا دلش اومد بچه های ناصرالدین شاه رو بکشه! عکس های مهدعلیا رو دیدم، بهش میومده یه همچین آدمی باشه ولی دیگه نه تا این حد، آخر کتاب هم ناصرالدین شاه دستور میده بکشنش که نمیدونم تا چه حد صحت داره! یکی از نکته های جالب این کتاب، داستان های اساطیری بود که نقل شده و من تاحالا نشنیده بودم! و نکته ی دیگه ی این کتاب شعر های ناصرالدین شاه بود که برای جیران گفته بود و من تاحالا این یکی رو هم نشنیده بودم!
من همیشه عاشق امیر کبیر بودم، خیلی دوسش داشتم، چون مرد بزرگیه، بیشتر از هر کسی دلسوز بود برای این مملکت، ولی یه چیزی این جا چهره ی دوست داشتنی امیرکبیر رو برام مخدوش کرد. میدونی چی بود؟ اینکه امیر کبیر وقتی عاشق عزت الدوله میشه، زنش رو که ازش بچه هم داشته طلاق میده و بعد عزت الدوله رو میگیره! حالا میخوای امیرکبیر باش! توی سن پنجاه و از این کارا!!!
خلاصه اینکه این کتاب مثل همه ی کتاب های تاریخی، عاری از هر گونه نوشته یا بندی بود که بخوای زیرش خط بکشی و از خوندن چندباره اش لذت ببری، ولی اگه دوست داری مهدعلیا و غلط های زیادیش رو بهتر بشناسی و بخونی، این کتاب خوبی بود!

گیجم الان

خب من دیروز تصمیم خودمو گرفتم و آدرس اتحادیه کتابفروشان رو هم پیدا کردم و همه ی قوانین رو هم خوندم واسه اینکه کتابفروشی بزنم، البته مدت هاست فکرش توی سرمه ولی وقتی دیروز ندا گفت پایه میباشد، این شد که من هم مصمم شدم که هر چه زودتر این کارها پیش بره! من واسه خودم نقشه میکشیدم، به بابا هم گفتم که میخوام برم اتحادیه و اینا، چیزی نگفت و این یعنی داره فکر میکنه! بعد از این ماجرا ها یهو دیشب یکی از دوستان زنگ زد و گفت یه شرکتی هست که مسؤل سایت میخواد، منم تو رو معرفی کردم و فردا ساعت 11 اونجا باش! نمیدونم یهویی این پیشنهاد کار از کجا دراومد و همه ی کارهای منو بهم ریخت، جالب اینجاست که من امروز همراه پدر گرامی رفتم و اون شرکت رو دیدم و جالبتر اینکه فرم پر کردم و جالبتر اینکه آقاهه گفت احتمالا هفته ی دیگه زنگ میزنم برای همکاری!!!!!!!!!!! یعنی منو داری الان!!! راستش رو بخواین خودم الان یه کم گیج میزنم بابت این موضوع، راستش دو دلم، شرکت خصوصیه! بیمه و اینا هم نداره! پروژه ای کار میکنن و ... راستش من هیچی از اونجایی که قراره برم واسه کار نمیدونم! الان هیچ حسی ندارم! نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت! این قضیه ی کار من هم شده عینهو خواستگار اومدن، یا اصلا هیچ خبری نیست، یا یهو چندین نفر با هم میان! خلاصه اینکه یهو دیدی من هفته ی دیگه شاغل شدم رفت!

دوستانه

وقتی میخوام بنویسم، پلیر رو خاموش میکنم، اگه دارم حرف میزنم، گفته هام رو تموم میکنم، اگه تلویزیون روشن باشه، خاموشش میکنم، اگه پینکی رو برده باشم پیش مامان که هم به حرفاش گوش بدم و هم گودر بخونم، رو میارم توی اطاق،... خلاصه همه ی حواسم رو جمع میکنم واسه نوشتن، هرچند اگه حرف مهمی هم برای زدن نداشته باشم!
سه شنبه عروسی سمانه بود، یکی از دوستای دوران طفولیت، البته پدرهامون از قبلش یعنی از جبهه با هم رفیق بودن و این رفاقت ادامه داره تا الان،من هیچ علاقه ای به رفتن نداشتم و وقتی میخواستیم بریم مثل روزهای معمولی موهام رو از پشت جمع کردم و با کریپس بستم، به همین راحتی! دیروز داشتم توی آلبوم هام رو نگاه میکردم که بر خوردم به این عکس از من و سمانه! سمت راستی که صورتی پوشیده منم و کنارم سمانه! بیشتر عکس های من پشتشون تاریخ داره ولی این یکی چیزی ننوشته، ولی گمونم یکی دو سالم بوده!
پنجشنبه هفته ی پیش با مامان نشسته بودم و طبق معمول مامان داشت نقشه میکشید کجا ببردم که یه سری خرید کنه، قبل از ظهر بود، حدود ساعت ده، زنگ در رو زدن، اف اف رو برداشتم و گفتم کیه؟ یه صدای آشنا گفت سلام بهار خانوم هستن؟ من که صدا برام آشنا بود گفتم بله یه لحظه، و رفتم توی حیاط و در رو باز کردم! باورم نمیشد، نرگس بود همراه دختر دو ساله اش! آخرین باری که دیده بودمش یک سال بعد از پیش دانشگاهیمون بود و هنوز هیچ کدوممون دانشگاه نمیرفتیم، اون موقع تازه ازدواج کرده بود، حالا بعد از پنج شش سال دوباره دیدمش! هیچ تغییری نکرده بود، فقط همه ی وقتش رو واسه دخترش گذاشته بود، حدود نیم ساعتی پیشم موند و رفت، اون موقع بود که گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به بچه ها که نرگس رو دیدم!


پی نوشت: این عکس هم برای زمستون 65 میباشد، یک عدد من به همراه گهواره و عروسکم
پی نوشت بعد: متنفرم از محیط های کاری که با کارمنداشون مثل زندانیا برخورد میکنن! حتی فرصت نیم ساعت خوردن یه فنجون قهوه رو هم ازت میگیرن!!!

دنیای این روزهای من

اینجا نشستم ولی دلم اینجا نیست، نگاه میکنم حرف میزنم ولی ذهنم جای دیگه است، دوست دارم بیانیه صادر کنم ولی مراعات میکنم، دوست دارم یه عالمه فحش و بد و بیراه به زمونه بدم ولی نمیدم! بیشتر از همه از خودم حرصم میگیره که کاری ازم بر نمیاد! هر وقت هم خواستم ساکت نشینم، کاری کردم که خرابترش کردم. دیگه به چرا و چطورش کاری ندارم، فقط میخوام بخندی. هر کاری که قبلا میکردم و میخندیدی کردم ولی فایده نداشت! فقط یک ثانیه کافیه خودمو بزارم جای تو تا مثل تو شم. بهت حق میدم، درکت میکنم، به خاطر همین نمیتونم آبی باشم روی آتیشت، فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی! کاش خودتو از بیرون میدیدی تا بفهمی خوردن قرص هایی که داره کار آرام بخش رو برات بازی میکنه، چی به سرت آورده. کاش می تونستم حرفایی بزنم که آرومت کنه، دیدی که زدم ولی بعدش پشیمون شدم و گفتم بهشون اعتقادی ندارم، صاف و زلالی، مثل بقیه نیستی که راحت ازش حرف بزنن و بهش تن بدن، داری جون میدی و دارم جون کندنت رو میبینم!

پی نوشت: خدا اگه مصیبت میده، حتما صبرشم میده!
پی نوشت بعد: خواستم یه پست شاد بنویسم تا شاید با خوندنش لااقل سه چهار دقیقه ذهنت رو منحرف کنم ولی نتوستم، غم تو غم منم هست، هنوز نتونستم باور کنم و بی خیالش شم