عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

ظلم مادرانه

میخواستم از داستانی بنویسم که توی کتاب سال بلوا خوندم، ولی نمیدونم چرا هنوز نمیتونم بنویسم در مورد این کتاب! به احتمال زیاد به خاطر اینه که تمومش نکردم! یهو یه موضوعی اومد جلو چشمم که دوست دارم در موردش بنویسم.
هانیه و هستی مریض شدن، سرما خوردگی شدید، منم از اینا گرفتم، منتها خفیفش رو، حالا بحث من سرما خوردگی نیست، بحث من نبودن مدام مادر بالای سر این دوتاس. من از همون بچگی، هیچ وقت دلم نخواسته جای بچه هایی باشم که مادرشون شاغله! همیشه دوست داشتم وقتی از مدرسه میام خونه اولین کسی رو که میبینم مامانم باشه، نه فقط من هر سه تامون اینجوری هستیم، حسان همین الانش وقتی در رو باز میکنه و مامان رو نمیبینه، اولین سوالش به جای سلام اینه که مامانم کو؟! طفلکی هانیه که سوم ابتداییه وقتی از مدرسه میاد، میشه مامان هستی  تا وقتی زن دایی بیاد خونه. لطیفه خانوم هر چقدر هم مهربون و دلسوز باشه نسبت به نوه هاش، نمیتونه جای زن دایی رو بگیره براشون! سال دیگه که قراره برن خونه ی خودشون که دیگه معلوم نیست چی قراره بهشون بگذره! از بین دوستای دوران مدرسه، مرضیه و سارا ماماناشون شاغل بودن، نسبت به بقیه ی ماها، این دو تا همیشه افسرده بودن یا پرخاشگر! باز سارا وضعش بهتر بود چون دو تا خواهر بزرگتر از خودش داشت ولی مرضیه ...! اصلا یه رابطه ی دوری با مامانش داشت! ما هیچ چیز از مامانمون پنهون نمیموند ولی اون خیلی کم با مامانش بود! خلاصه که اینا رو گفتم تا همه ی مادرای شاغل بدونن چه ظلمی در حق بچه هاشون دارن میکنن!

پی نوشت: سال بلوا از اون کتاب های دوست داشتنی شده برام! من که تا نیمه های کتاب رو توی دو شب خوندم، از این به بعدش شبی بیست سی صفحه بیشتر نمیخونم تا دیرتر این کتاب تموم شه!
پی نوشت بعد: دیروز رفتم ده تومن از عابر بانک برداشت کنم که دیدم اوه ه ه ه ه ه ه ه  چه خبره! همه ریختن یارانه بگیرن، فکر مای بدبخت رو نمیکنن که به خاطر ده تومن باس سه ساعت توی صف باشیم!
پی نوشت بعد بعد: خودم خوب میدونم چیزی رو ندونسته نباید قضاوت کنم، ولی دیگه بهت مشکوک شدم! نمیدونم چرا نیستی، به خاطر اینه که مشکوکم! دیشب هم خواب دیدم دنبالتن و میخوان بگیرنت، حالا چرا خدا میدونه!
پی نوشت بعد بعد بعد: هیچ وقت فکر نمیکردم نوشتن اون لحظه ها الان اینجوری داغون کننده باشه! به جون خودت یک بار دیگه بخوای آتیش زیر خاکستر رو زیرو رو کنی، میرم و همه ی اون نوشته ها رو پاک میکنم! نکن عزیز من، با خودت این جور تا نکن.

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ق.ظ http://narkand.blogspot.com

حالا به این شدت هم نیست دیگه! این روزها اگه مامانها سر کار نرن چرخ خیلی از زندگی‌ها نمی‌چرخه. البته مامانها وقتی از سر کار میان خونه اینقده خسته‌ان، تازه باید شام بپزن، خونه رو مرتب کنن و هزارتا کار دیگه که زمان و توان رسیدن به بچه‌ها رو باقی نمی‌ذاره. البته اگه باباها کمک حال مامان‌ها بشن وضع خیلی بهتر میشه!

قبلاً هم بهت گفتم، شام کمتر بخور کابوس نبینی

دقیقا به همین شدته که گفتم! من در جریان این روزگار هستم ولی فکر نمیکنی نیاز عاطفی بچه ها بیشتر از نیاز مالیشونه!
شک نکن تمام این خونواده هایی که هر دو شاغلن، پدر هم نقش پر رنگی توی اداره ی خونه داره وگرنه ، خانوم خونه این وضعیت رو تحمل نمیکنه!

دیشب یلدا بود، شام کم خوردم ولی از تنقلات بعدش نمیشد گذشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد