اینقد ذهنم درگیره که نگو! البته این خیلی خوبه که ذهنم درگیره و نمیشینم فکر و خیال کردن بابت موضوعی که ارزش فکر و خیال کردن هم نداره!
اینقد درگیرم که امروز وقتی دو ساعت میخواستم بیام و بشینم پای گودر، همون موقع مامان گفت حاضر شو بریم، گفتم کار دارم، گفت چه کار داری؟ و این آغاز بحث چند دقیقه ای ما شد و بالاخره من پیروز شدم که امروز رو خونه بمونم و از جام هم تکون نخورم. در عوض از صبح هی با دوست جونام حرف زدم، اول با سارا حرف زدم و گفت که هفته ی دیگه بیاین خونه امون، بعد با مریم حرف زدم که چند وقت دیگه امتحان داره و قراره بشه یه پا آرایشگر، بعدم مثل عادت هر روزه با ندا چت کردم، یعنی اگه باهاش چت نکنم دق میکنم، کلی هم اتفاقات استرس زا برام تعریف کرد و بهم استرس منتقل کرد که اگه میتونستم تعریف کنم خیلی عالی میشد. ولی همینقدر بگم که منتظرم فردا غروب برسه!
هی هر شب کارهای کتاب فروشی رو اینور و اونور میکنم و آخرش به هیچ جا نمیرسم! اگه یه جا از خودم داشتم که نخوام اجاره بپردازم، چون مطمئنم توی کتاب فروشی چندین ماه درآمد کافی نخواهم داشت!
خلاصه که دارم روزگار میگذرونم و راضیم از خودم و وقت تلف کردن هام!( دروغ میگم)
پی نوشت بعد: نمک نذر کردم، نذر امامزاده صالح، که اگه فردا همه چیز به خیر بگذره، با هم بریم امامزاده صالح
سلام دوست خوبم وبلاگت خیلی خوبه اگه تمایل داشتی بهوبلاگم سر بزن نظر یادت نره ......
:)
استرس....
این روزا اگه با استرس از خواب پانشم به خودم شک می کنم
الهی قربونت برم که اذیتت کردم ببخش
تازه یادم رفت اون روز رو که با مهدیه به مرز سکته رسوندینم تعریف کنم!
دیگه آرایشگاه هم مجانی پس؟
چیزی به غروب نمونده... ایشالله نذرت قبول میشه
اگه همش بهش فکر کنی، بعد خودتو اونجا در حال چیدن کتابها و فروششون تصور کنی، اون وقت یه روز واقعیت پیدا میکنه!!! (تو فیلم راز میگفت)
همون یه بار موهام رو شینیون کرد واسه هفت پشتم بسه
هنوز که بی خبرم
هعی، یعنی میشه!