عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

3 برگه

برگ اول: دو هفته پیش به سرم زد که دیگه بریم واسه مدرکمون اقدام کنم، به مریم زنگ زدم، بعد از چهل و پنج دقیقه صحبت، رفتم سراغ حرف اصلی، مریم گفت، چند روز پیش صفری زنگ زده بود و کتاب میخواسته، گفتم از دانشگاه چه خبر، گفته نمیدونی چه خر تو خریه، دو ماهه رئیس دانشگاه گذاشته رفته و هیچ کس کاری انجام نمیده! سایت هم انگار تعطیله! کلاس ها هم یک در میون کنسله! خلاصه اینکه فعلا بیخیال مدرک!
برگ دوم: دیشب نزدیک غروب ، من و خاله وسطی رفتیم خرید کنیم واسه مادری که این دو سه روزه خودش نخواد بره بیرون خرید( تنظیمات پی تیش بهم خورده و بینیش دو روزه خونریزی داره و هنوز قطع نشده) بعد از خرید خواستیم برگردیم که یهو هوا عینهو شب تار شد، داشتیم میرفتیم توی کوچه ای که ازش اومدیم، که یهو هر جفتمون وایسادیم، کوچه باریک و وحشتناک تاریک، وسط کوچه داشتن بنایی میکردن و یهو سه تا کارگر برگشتن ما رو نگاه کردن، ما هم هر دو ترسو، برگشتیم که از خیابون اصلی بریم، همین که برگشتیم، یهو یه پیرمرد زحمتکش پیچید توی کوچه، گفتم بدو با این پیرمرده بریم توی کوچه، بی صدا سرمونو انداختیم پایین و پشت پیرمرد راه افتادیم، هنوز به وسط کوچه و برادران زحمتکش افغان نرسیده بودیم که پیرمرد وایساد جلوی در خونه ای و کلید انداخت توی در حیاط و رفت تو، ما دو که نزدیک بود همون وسط بزنیم زیر گریه، سلانه سلانه برادران افغان رو رد کردیم و یهو هر دو شروع کردیم به دویدن، لامصب کوچه مگه تموم میشد، وقتی رسیدیم به آخر کوچه، برگشتم و پشت سرمونو نگاه کردم، بنده های خدا اون برادران افغان هنوز روی ما هنگ بودن! نمیدونم پیش خودشون چی فکر کردن در مورد ما دو تا، ولی احتمالا اونا میدونن ما چی فکر کردیم در مورد اونا!!!
برگ سوم: چند روز پیش رفتم داروخونه تا صابون بخرم، یه پسره هم اونجا بود! حالا دیگه توضیح نمیدم چی میخواست بخره، ولی حرفم الان اینه! برادر من وقتی میخوای خرید کنی، یه کم حیا داشته باش، وقتی میبینی فروشنده خانومه، در مورد اسانس بحث نکن و به خاطر قیمتش چونه نزن تا اون دختره بیچاره مدام لبشو گاز نگیره و بیخودی چشم نگردونه! تازه آخرش از این یارانه ای ها خرید که فکر کنم ده بیست تاش بیشتر از پونصد تومن نمیشه و مطمئنن چهار پنج تاش سوراخ از آب در میاد

پی نوشت: به افراد زیر بیست سال توصیه نمیکنم کتاب صد سال تنهایی رو بخونن خب!

یک روز خاص

صبح که بیدار شدم فکر نمیکردم امروز روز خاصی باشه، چون از صبح کمک مامان پای چرخ خیاطی بودم، وقتی ایمیلامو چک کردم تازه فهمیدم امروز یکی از اون روزهای خاصه!
ایمیلامو که باز کردم ده دوازده تا ایمیل داشتم، پنج تاش از سعید بود، همینطور از بالا به پایین شروع کردم به خوندن، به آخرین ایمیل سعید که رسیدم، یه گل خیلی خیلی خوشگل اول ایمیلش بود، همینطور که به آخر ایمیل رسیدم، اشکام سرازیر شد. تازه فهمیدم پنج سال پیش توی همچین روزی، از طریق وبلاگ هامون توی بلاگفا، همدیگه رو پیدا کردیم و همینطور روزها پشت هم گذشت تا رسید به امروز. اعتراف میکنم دوستی که توی تمام این سالها یک رنگ بوده و شخصیت حقیقی و مجازیش یکی بوده، همین سعید بوده! شاید به خاطر همین خصلت بود که رابطه ی صمیمی باهم داریم، چون هیچ کدوم آدمی نیستیم که با غریبه ها اخت شیم. توی این سالهایی که پام به اینترنت باز شد، با خیلی ها آشنا شدم و گذشتم، خیلی ها رو بعد از چند وقت شناختم و تازه فهمیدم توی این فضا، آدم ها اونجوری نشون نمیدن که هستن، این شد که تنها افرادی که بعد از پنج شش سال تونستم رابطمو باهاشون حفظ کنم رویا و سعید بودن( از پنج سال پیش تا الان).
خلاصه اینکه آدم باس قدر دوستی هاشو بدونه، یعنی اگه دوست خوب داری قدرشو بدون!

پی نوشت: الان دلم میخواد یه سر برم جنوب و بدم این خانوم های برقع به صورت، یه طرح خوشگل روی بازوم، یا روی کتفم، یا پایین کف دستم بکشه!

تصمیم

آدم وقتی میخواد یه چیزی رو از توی دلش بیرون کنه، کلی باید راه طی کنه ، تازه آیا بتونه یا نتونه! حالات مختلف داره، اگه تصمیمش درست نباشه، به چندین نفر ضربه میزنه، اولین و سنگین ترینش خودشه! برای اینکه بتونی بهتر به نتیجه برسی، اولین کاری که باید بکنی اینه که هر چیزی یا هر کسی رو که تو رو یادش میندازه رو بزاری کنار، حتی اگه موقت باشه، باید بزاری کنار، چون با دیدنشون داغی توی دلت تازه میشه و ممکنه سست بشی، کم کم باید از توی ذهنت هم بندازیش بیرون، ولی جای سخته قضیه توی قلبته، که تو خودت نمیتونی از دلت بیرونش کنی، همونطور که تو خودت توی دلت راهش ندادی! فقط زمانه که میتونه این کارو بکنه، همونطور که زمان تونست اونو راهی دلت کنه! حالا اگه تصمیمت درست باشه فقط کافیه یه کم به عقب برگردی! یه کم رفتارها رو مرور کنی، اونوقته که قبولش واست راحت تر میشه!

پی نوشت: باید به خودم و بهت ثابت کنم که تصمیمم جدی بوده!
پی نوشت بعد: حالا میفهمم چرا قبل از خواب آرام بخش میخوری!
پی نوشت بعد بعد: اصلا خودتو اذیت نکن اگه چیزی نفهمیدی از این پست!
پی نوشت بعد بعد بعد: امروز یک/ یک/ دوهزار و یازده

دیدین برگشتم

پریشب یه خاطره گنگ توی ذهنم بود، هر کاری کردم نتونستم با جزئیاتش به خاطر بیارم، پیش خودم گفتم اگه وبلاگم بود و میخوندمش، حتما با جزئیاتش یادم میومد. این شد که همون لحظه فهمیدم پاک کردن این وبلاگ کار بس اشتباهیه، موقعیت هایی بود و من اینجا نوشتم که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشن، خاطرات دانشگاه، خاطرات محل کار قبلی، خاطرات کمی نبودن که بتونم یه روزی همه رو به یاد بیارم.

پی نوشت: معذرت! (معذرت خواهی پسر خاله ای)
پی نوشت بعد: اگه دوست داشتین فحشم بدین بابت این همه جا به جایی، ایرادی نداره، درک میکنم

برگ آخر

وقت این رسید که این دفتر رو ببندم

پی نوشت: شاید وقتی دیگر