عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

عشق همینجاست!!!‏

تو کجایی؟‏

روزگاریه ها

هر دم از این باغ بری میرسد
دو سه روزی بود که ازش درست و حسابی خبر نداشتم، تمام ارتباطمون ختم میشد به میس کال. دیشب حدود ساعت یک که میخواستم بخوابم اس ام اس زد و ازم خواست برای یه بیمار دعا کنم، منم پا پیچش شدم که دقیقا تعریف کنه قضیه از چه قراره، گفت مامانش چند وقتیه ناراحتی معده پیدا کرده و معلوم شده التهاب مزمنه، دلداریش دادم که ایشالا زودتر خوب میشه، ولی گفت مادربزرگش از سرطان معده فوت کرده و حال مادرش داره وخیم تر میشه! خودش دکتره، نمیتونم با حرفای بیخودی آرومش کنم

پی نوشت: خدایا، یه دقیقه خودتو بزار جای من! باور کن تو هم بودی کم میاوردی
اضافه نوشت: سالهاست داری نصیحتم میکنی و من هم سالهاست به حرفات گوش نمیدم! یا نمیخوام بفهمم یا خودمو گول میزنم یا اصلا نمیدونم واسه چی دارم این کارو میکنم

قرار=تو

اوضام خیلی آشفته است، قبلا هم اینجوری بودم، ولی یکی دو ساله فکر میکردم دیگه هیچ وقت اینجوری نمیشم!
وقتی تنهام اینقد گرفته ام که هر آن ممکنه اشکام بریزه، وقتی کسی پیشمه، با کوچکترین حرفش میزنم زیر خنده یا به زور بهش لبخند میزنم، توی دلم آشوبه ولی دارم تظاهر میکنم به خوب بودن و آروم بودن، ذهنمو نمیتونم متمرکز کنم، مدام منتظرم

پی نوشت: نمیدونم چقدر تحمل انتظار رو دارم، ولی میدونم طاقتم یه حدی داری، میترسم از روزی که قاطی کنم و همه چی رو بریزم به هم. اهمیت ندادن تو هم مزید علت شده، شاید اگه تو یه کم اهمیت میدادی اینجوری بی قرار نبودم

!

http://www.dl.persianmob.net/images/group/2010.02.28/love/1.JPG

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
او یقیناً پی معشوق خودش می آید !

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد !

نمیفهمم

از قدیم گفتن خدا آدم هایی رو که بیشتر دوست داره، بیشتر مصیبت میده
بازم از قدیم گفتن خدا به اندازه ی تحمل بنده هاش بهشون غم میده

پی نوشت: یه چیزایی توی دلم، یه چیزایی توی دلم که نمیدونم چطور الان قلبم مثل روزهای عادی میزنه
پی نوشت بعد: فکر کردی نمیفهمم وقتی اس ام اس میزنی چشمات پر از اشک و صدات میلرزه!
پی نوشت بعد بعد: دارم به این فکر میکنم اگه من ایمیل نمیزدم چقدر باید صبر میکردم تا ازت خبری شه!
پی نوشت بعد بعد بعد: اگه میبینی هی چرت و پرت مینویسم واسه اینه که دردمو نمیتونم بنویسم!
پی نوشت بعد بعد بعد بعد: دارم استاد میشم توی تظاهر کردن

کفر

هی میخوام در مورد این مزخرفاتی که ذهنمو درگیر کرده چیزی ننویسم، ولی نمیتونم!
دیشب چند ساعتی همینطور به سقف نگاه میکردم، به روزهایی که گذشتن فکر میکردم. آدم ضعیفی هستم که مدام توی کار خدا شک میکنم. من و اطرافیام برای شروع هر کاری به خدا توکل میکنیم، ولی بیشتر مواقع اون کار به خیر تموم نمیشه! دیشب نمیدونم چرا وقتی داشتم به این موضوع فکر میکردم و نمه نمه اشک میریختم، به ندا اس ام اس زدم و همینو ازش پرسیدم، میدونستم خوابه ولی باید ازش میپرسیدم، چون اون لحظه ای که از خدا خواست هر چی به خیر و صلاحه پیش بره من بودم، ولی بعد از چند وقت معلوم شد که به خیر نبود. پس چرا میگن به خدا توکل کن و همه چیز خوب پیش میره. ما بنده های عجولی هستیم که تحمل حکمت خدا رو نداریم.

پی نوشت: هی میخوام به روی خودم نیارم نمیتونم. هیچی ننویسم بهتره ولی بدونید تصمیم بزرگی دارم میگیرم، شاید بعد از اون اینجا رو پاک کنم و برم دنبال یه خونه ی جدید! چون دیگه اون آدمی نیستم که اینجا رو خط خطی می کرد.